ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

1خوش گذرونی دیگه واسه ما...

خاطره۸/۴/۹۱ سلام بهونه قشنگ من برای زندگی... محمدم خوبی مامانی؟ امیدوارم الان که داری این مطالب رو میخونی خوب خوب باشی یکی یدونم... یادته تو پست قبلی گفتم خاله الناز اومده تهران؟ بالاخره منم رفتم پیششون... حالا برات موبه مو تعریف میکنم... خاله الناز در اصل دختر دایی باباجونه که قراره ایشالا به زودی با عمو مجتبی لاولی بشه...  اونوقت میشه زنموی تو اما دوست داره تو خاله صداش کنی چون ما ۲تا مثل خواهریم...  چند روزیه که باخانواده(زندایی مینا.ساناز.حمزه) اومدن تهران و خونه عمو (عموی مامان شیرین) هستن... ۴شنبه باباجون شیفت شب بود و ما بازم نرفتیم خونه بابارضا... ۵شنبه باباجون ساعت ...
8 تير 1391

هفته23...

خاطره ۶/۴/۹۱ سلام محمد مامان... خوبی قشنگم؟ جوجه طلایی مامان این هفته. هفته ۲۳ بارداری منه...  خیلی خوشحالم گلم... میدونم بازم خیلی مونده ولی فکر میکنم روزا سریعتر میگذرن...  انگار همه چیز داره خوب میگذره... خدارو شکر این روزا کمر دردم بهتره  خلاصه اینکه پسر گلم چیزی نمونده بیای بغل مامان و بابا   دیشب مهمون داشتیم... عمو مجتبی اومده بود خونمون...  خیلی خوش گذشت و دور هم کلی خندیدیم... عمو جون کلی خوراکی واسم آورد که به تو هم برسه  توهم خیلی خوشحال بودی و هی تکون میخوردی...  ناقلا فکر کنم عموتو خیلی دوست داری...  امروز ۱ عالمه کار دارم و حال ندارم برم کارامو ب...
6 تير 1391

مسافرت...

خاطره ۲۹/۳/۹۱ نازدونه مامان سلام... من اومدم با کلی حرف: حالا برات میگم که این روزا چطور گذشت گلم: روز اول دوشنبه ۲۹/۳/۹۱: ساعت ۹ صبح بیدار شدیم و زودی حاضر شدیم وراه افتادیم و رفتیم طباخی محل...  صبحانه کله پاچه خوردیم که فکر میکنم تو خیلی دوست داشته باشی چون منو بابا علی خیلی دوست داریم...  از اون طرف هم رفتیم پیش عمو مجتبی چون میخواست ۱سری مدارک بفرسته شمال... خلاصه تقریبا ساعت ۱۱بود که کامل حرکت کردیم به سمت شمال...  توراه کلی با باباعلی حرف زدیم و کلی هم خندیدیم و برنامه ریزی کردیم که این روزای تعطیلی رو چطور بگذرونیم تو راه هم چند جاکه آب و هواش خوب بود و سرسبز بو...
29 خرداد 1391

تست گلوکز...

خاطره ۲۷/۳/۹۱ سلام گل نازم...   خوبی زندگی مامان؟ عزیزم دیروز نوبت آزمایش گلوکز داشتم و خیلی اذیت شدیم ...واسه همین یکم پکر شدم... صبح ساعت ۸:۳۰ به همراه باباعلی رفتیم بیمارستان لاله... تو هم که عادت کردی هرروز ساعت ۶ شیر و کیک بخوری و تا اون لحظه هیچی نخورده بودی هی تکون میخوردی...  قربون شکموییت بشم مامانی... فکر کردی من یادم رفته بهت صبونه بدم... ولی باید ناشتا میموندیم...   خلاصه ساعت ۹رسیدیم و تا نوبتمون شد ساعت ۹:۳۰ بود که از دست راستم خون گرفتن ... نمیدونم چرا رگ دستم خشک شد... فکر کردم تموم شده و داشتم شاد و خندون میرفتم صبونه بخورم که دیدم ظ...
27 خرداد 1391

مامانی چرا مارو ترسوندی؟

             خاطره ۲۵/۳/۹۱ عروسکم سلام خوبی گلم؟ مامانی دیگه خرید وسایلات داره تموم میشه...... آره میدونم زود اقدام کردم اما دیگه صبرم داشت تموم میشد... دوشنبه من و تو به همراه باباعلی و مامان شراره رفتیم خیابون بهار و کلی خرید کردیم... مبارکت باشه عشقم..... شبش هم مهمون خونه بابارضا بودیم و همونجا خوابیدیم ...... فرداش هم که باباعلی شیفت شب بود بازم منو تو اونجا خوابیدیم و تو هم با مشت و لگدات دل مامانتو شاد میکردی قربونت برم... تا این که دوشنبه شب برگشتیم خونه و من طبق معمول کمردرد داشتم  اون شب تو اصلا تکون نخوردی و همونطوری خوابیدیم... صب...
25 خرداد 1391

6ماهگیت مبارک عشق مامان وبابا...

خاطره۲۲/۳/۹۱ سلام زندگی مامان! خوبی عشقم؟ ایشالا همیشه خوب باشی... ورود به ۶ماهگیت مبارک باشه نانازم... اوضاع و احوال منو پسرم تو اوایل ۶ماه: شلوار بارداری با جادلی... قدم های سنگین... کفش های تخت... هن هن موقع راه رفتن... آب خوردن و تشنگی... دویدن به سمت دستشویی...قرص آهن و فولیک اسید... کمر درد... گشتن تو وبلاگ دیگران و ترسیدن از ساعت های سخت و خندیدن به لحظه های شیرین اونها...دست گذاشتن روی شکم و برای هزارمین بار تعجب کردن از برآمدگیش.. روزای قشنگیه تا جایی که دیگران خرابش نکنند... میشه یه جوری آنهایی که از قیافه ات میگن که دماغت چه گنده شده و خوشگل شدی یا زشت وشکمت تیزه یا از بغل و هر ...
22 خرداد 1391

اطلاعات برای پسر گوگولی...

خاطره ۱۸/۳/۹۱ سلام گلم... سلام زندگیم... سلام نفسم... خوبی پسر مامان؟ جات راحته؟ خداکنه تو شکم مامان راحت باشی... آخه همش فکر میکنم جات کوچیکه... این روزا شکمم به معنای واقعی شبیه توپ شده... خیلی نگرانم که بعد زایمان نتونم هیکلمو درست کنم. الان که تو ماه ۵ به سر میبریم من دقیقا۵ کیلو چاق شدم. الان ۶۵ کیلو شدم... چه میشه کرد به خاطر گل پسرم فیل هم بشم مهم نیست...وقتی اومدی سعی خودمو میکنم. دیروز با مامان شراره رفتم فروشگاه مهدی... فکر کنم انقدر بعد از اینکه ازدلم اومدی بیرون ببرمت اونجا که کاملا بشناسیش... کلی وسایل نینی داشتن...اصلا نمیدونستم طرف کدومشون برم... میرفتم قسمت لباسا چشمم تو قسمت نوزاد بود میدوئیدم اینو...
18 خرداد 1391

روز مردبرای مرد کوچکم...

                                                        خاطره ۱۵/۳/۹۱ روز مردو تولد بزرگترین مرد عالم به همه مردهای دنیا مبارک... سلام زندگی مامان و بابا... عزیز دلم... مرد کوچک... اولین سالیه که روز مرد رو بهت تبریک میگم. مهم نیست که تو توی دلمی و بیرون نیستی.... مهم اینه که تو هستی... تو کوچیکترین مرد تو زندگی ما هستی... از ته دل بهت این روز رو تبر...
15 خرداد 1391

نیمه راه...

                                      خاطره ۱۳/۳/۹۱ سلام گل قشنگ زندگی مامان و بابا... عزیز دردونه مامان امروز آخرین روز هفته ۱۹ بارداری منه. یعنی من و تو تونستیم به یاری خدا و کمک باباعلی و بقیه اطرافیانمون راهمون رو نصف کنیم.   مبارک باشه پسر قشنگم!!!! مامانی دیگه افتادیم تو سراشیبی... ایشالا بقیه راه رو هم بتونیم به راحتی طی کنیم و تو زودتر بیای تو بغل مامان و بابا... امشب میخوام۱ جشن ۳نفری بگیریم عزیزم و باباجونو غافلگیرکنیم. نظرت چیه؟&n...
13 خرداد 1391