ارشان و پارسا(2)...(تصویری)
داستان مصّور ارشان و پارسا ی روز بعد از ظهر دیدم مامانی و بابایی دارن آماده میشن! بعدش اومدن و لباسای منم تنم کردن! فهمیدم میخوایم بریم دَ دَ!!!!!!!!!!!! آخ جون مامانی گفت داریم میریم خونه پارسا جونی دوستم! هــــــــــــــــــــــــــــــــــورا منم چندتا اسباب بازی برداشتم ک اونجا با پارسا بازی کنم! ولی راه خیلی طول کشید... از باباجونم پرسیدم : باباعلی چرا نمیرسیم؟ باباجون:آخه یکمی ترافیکه پسرم! ارشان: پس من ی چُرتی میزنم تا برسیم!!!!!! هر وقت رسیدیم بیدارم کنیداااااااااا!!!!!! و اینطوری شد ک من خوابیدم و مامان و بابام موقع رسیدن بیدارم نکردن و من ندیدم ک دوست ج...