ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

حباب ما 3 ساله شد

ســـــــــــــــــــــــلام و صد تا سلام به دردونه پسر مامان دردونه سرتق 3ساله من حالت چطوره؟ آره عشقم شما از اولین روز 3سالگیت به طرز عجیبی سرتق و لجباز شدی ولی به قول یکی از دوستان این نیز میگذرد... 21 شهریور یه روز سخت بود. قرار بود برم پیش دکتر خودم اما بابایی زنگید گفت دکترم نیست منم تصمیم گرفتم برم دکتر نزدیک خونه مامان شراره با چه عجله ای که تا دکتر نرفته تورو حاضر کردم و چطوری این مسیر و رفتم بماند. زنگیدم مامان شراره اومد تو مطب دنبالت. دکتر برام سونو نوشت و منم نمیخواستم دیر بشه. تندی رفتم دنبال الناز که تنها نباشم. همه این مشقت ها رو با یه تن سرما خورده و یه سر گنگ و بینی کیپ انجام دادم. خیلی روز سخ...
13 آبان 1394

ماه 35 حبابی...

حبــــــــــــــــــــــــاب 35 ماهه مادر سلام. فدات بشم که آرزوی بزرگم اینه که بدونم الان که داری این مطالبو میخونی چه شکلی شدی . در چه حالی؟ وااااااااااای  ینی میشه؟ نازدار مامان 20 مرداد یکی از دوستای قدیمی بابا که سید صداش میکردیم یهویی فوت کرد. یهوییـــــــا!!خدارحمتش کنه 23 مرداد بابایی شبکار بود و ما تنها بودیم. همون روز یه خبر به دست من رسید که یه ناحیه از تهران زلزله اونمده. وااااااااااااااااااااااااااااااااای من که از ترس مردم و زنده شدم. اول یه ساک لباس برات جمع کردم. بعد یکم دارو و خوراکی ... لباس مناسب پوشیدم. تورو خوابوندم و خودم نشستم بالا سرت. تبلت ب دست بیخودی میچرخیدم تو نت و یا بازی میکردم. ت...
26 شهريور 1394

ماه 34 حبابی...

34 سلام دلیل قشنگ من برای زندگی. منم مامان همون دوست همیشگی فدای تو چه میکنی با سرنوشت؟ میدونی عشق مادر از وقتی که adsl خونمونو قطع کردیم خیلی از وبت عقب می افتم. با نت جدید نمیتونم وب آپ کنم. واسه همین هراز چندی میام خونه سوسان و لب تاب میارم تا بتونم خاطراتت و برات ثبت کنم. مثل الان. شما لالایی و من دارم تند تند مینویسم. بد شانسی یه سری نوشتم و باتری لب تاب و در آورده بودم. بعد یهو برق رفت و کلی کلافه شدم. الان دیگه باید تند تند بنویسم. چون تو الان 35 ماه رو تموم کردی و من هنوز تازه قراره پست ماه 34 رو بنویسم. پس سریع برم سر خاطرات حبابی پسرم. 24تیر94: بابارضا اینا شمال بودن و موقع برگشت قرار شد خاله زهرا و مه...
26 شهريور 1394

ماه 33 حبابی...

ســـــــــــــــلام زیبای مادر. سلام همه وجود مادر خوبی عشق 33 ماهه من؟ امیدوارم هرجا هستی بهترین لحظات برات رقم بخوره گل نازم بی معطلی بریم سراغ خاطرات ماه 33 حبابی چون خیلی عقبم!!! (تازه همین الان یه دور تا وسطاش نوشتم و یهو همش پاک شد واسه همین خیلی عصبی شدم ) خاطرات این ماه رو از 23 خرداد شروع میکنیم که صبح راه افتادیم به سمت شمال ولی اینبار از سمت چالوس ... همه چیز تو عکسا گویاست. جایی که لازم باشه برات مینویسم گلم: واسه ناهار ساحل نمک آبرود بودیم. یه جای با صفا اما یه پسر که یه لحظه هم یه جا بند نبود!!!!!!! یه ماهی بخت برگشته که تو ساحل مرد...
2 مرداد 1394

ماه 32 حبابی...

ســــــــــــــلام زیبای من........... خوبی عشق مادر؟ در چه حالی زندگیم؟ باز هم یک ماه دیگه از خاطراتت گذشت و من کوچیکترین کاری که میتونم برات بکنم اینه ک اینجا یا تو دفتر خاطراتت برات ثبت کنم. حالا بریم تا برات از این ماه بگم: خب عشق مادر این ماه خیلی آروم بود و بیشتر بخاطر گرمای هوا و امتحانات دایی جون ما خونه بودیم. ک از اتفاقات روزمره و معمولی میگذریم ک پست خسته کننده ای نشه.  خیلی روزها میرفتیم خونه بابارضا. ی روزهایی خونه عمو جون. ی روزم ک 3 خرداد 94 بود دختر عموها (مینا . میترا . زهرا) به همراه خانواده و الناز جون و من و تو خونه بابارضا دور هم بودیم و کلی کیف کردیم. البته بماند ک تو و رادین و طنین مغزمونو ...
21 خرداد 1394

ماه 31 حبابی...

Hobabtopoli91      پیج اینستاگرام ارشان جون ســـــــــــــــــــــــلام پسر خوشگل مامان ... خوبی نفسم؟؟؟؟؟ 31 ماهگیت مبارک پیشی مامان. ایشالا تولد 31 سالگیت قشنگم... کی فکرشو میکرد روزها انقدر سریع بگذرن؟؟؟ سریع تر از اون چیزی که فکرشو بکنیم!!!!!  واقعا تو همون پیشی کوچولویی که یه روزی لحظه شماری میکردم به دنیا بیای. الان 31 ماه رو به لطف خدا به پایان رسوندی و دقیقا 5 ماه دیگه 3 ساله میشی زندگیم. و از همه مهم تر روز به روز شیطون تر و سرتق تر میشی. خخخخخخخ حالا بیا بریم از خاطرات این ماه برات بگم : 20 فروردین 94 : شام مهمون داشتیم. بابارضا اینا اومدن خونمون و کلی کادو ب...
18 ارديبهشت 1394

ماه 30 حبابی،عید1394

سلام سلام سلام هزارتا سلام به گل پسرم ، تاج سرم ، قند عسلم تو سال 94 هستیم و من مثل همیشه در خدمتم تا خاطراتت رو برات ثبت کنم. بذار از اول ینی قبل عید برات بگم. دقیقا شروع ماه 30 گلکم: 21 اسفند 93: یه روز خاص ، صبح به همراه باباعلی رفتیم موهای طلایی خوشگلت رو بعد از مدتها کوتاه کنیم... چه سخت بود اون روز برام، آخه من عاشق موهاتم. اما بابایی خیلی وقته اصرار داشت که موهات کوتاه بشه. خب منم دیگه کوتاه اومدم. بالاخره اون روز ظهر نوبتت شد... بابایی قبلش یه مشما پر خوراکی خرید قبل ورودت داد به عمو آرایشگر که بهت جایزه بده خخخخخخخ. و این شیوه بسیار عملی بود و شما حتی موقع کوتاه کردن موهات یه تکونم نخوردی. البته دقیقا ز...
13 فروردين 1394
1