ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

روزشمار اومدن ارشان...(30روز)

تاریخ٢٦/٦/٩١ سلام نینی خوشگلم... ناز پسرم میدونی امروز چندمه؟ ٢٦ شهریور...  میدونی چرا انقدر خوشحالم؟ آخه گل مادر ایشالا ماه دیگه همین روز تو میای تو بغلم.......... باورم نمیشه که روز شمار دیدنت شروع شده... الانه که از ذوق بپرم هوا و پرواز کنم... من که واسه روز شمار دیدنت اینطوری از خود بیخود شدم واسه دیدنت چطوری میشم؟ خدا به داد برسه! روی کاغذ ١ روز شمار ٣٠روزه درست کردم که هر روز صبح یکیشو خط بزنم و این نشون میده که چند روز به دیدن گل پسرم مونده!  باید بقیه کارای اومدنتو  تو همین ٣٠ روز انجام بدم که وقتی میای فقط از وجود نازت لذت ببرم...
26 شهريور 1391

خونه تکونی شروع شد...

خاطره ١/٦/٩١ سلام دردونه! چطوری آقا پسملی؟  خوشمل مامان خونه تکونی رو شروع کردیم واسه اومدنت...  مامانی دیگه چیزی نمونده بیای تو بغلم... الان تو هفته ٣١ هستیم و ١ماهو نیم دیگه تو دل مامان بمونی تمومه  وای خدا یعنی میشه من اون روزو ببینم؟ و پسر کوچولومو بغل کنم؟ مامانی دیروز باباعلی تعطیل بود و تصمیم گرفتیم خونه تکونی کنیم... آخه میدونی گلم؟ خونه ما ١اتاق خواب داره و من و بابایی تصمیم گرفتیم سرویس خواب خودمونو جمع کنیم و اتاق رو به شما تحویل بدیم... بابایی میگفت این روزا که واسه من خوابیدن سخته بهتره تخت و جمع نکنیم و اتاق تورو بعد از به دنیا اومدنت بچینیم... اما... نه ... خلاصه دیروز شروع ک...
24 شهريور 1391

دومین سالگرد ازدواج مامان وباباش...

تاریخ23/6/91 سلام نونویی! نازدونه چطوری؟ امروز خیلی خوشحالم! آخه امروز روز عشق منو باباییه... سالگرد ازدواجمون... 2سال گذشت و امسال با وجود ناز تو فوق العاده زیبا بود! برای همسر عزیزم که بیشتر از جونم دوستش دارم: آرزو دارم بهاران مال تو، شاخه های یاس خندان مال تو، ساده بودن های باران مال تو، آن خداوندی که دنیا آفرید... تا ابد همراه و پشتیبان تو علی جان  اینو بدون که تا عمر دارم دوستت دارم حالا از لاو ترکوندن بیایم بیرون و واسه پسرم بگم که منو باباعلی به هم قول داده بودیم که هر سال سالگرد ازدواجمون بریم 1شهری که قبلانرفته باشیم!  اولیش 2 روز بعد از عروسی بود که رفتیم اردبیل....
24 شهريور 1391

دارم میترسم...

خاطره22/6/91 سلام ارشانم... مامانی الان که دارم برات مینویسم خیلی ترسیدم... آخه 1ساعت میشه که زیر دلم بدجوری درد میکنه! تو هم بد جور میکوبی بهم... انگار میخوای بپری بیرون!  نمیخوام به چیزای ترسناک فکر کنم ولی............. نیای مامانی! هنوز خیلی مونده به اومدنت!!!!!! خدایا به خیر بگذرون... اومدم  نینی وبلاگ که سرگرم شم دردم یادم بره... انشالا که چیزی نیست... 35 روز دیگه باید بمونی تپلی ...
22 شهريور 1391

مشکلات این روزای من...

خاطره 20/6/91 سلام نازدونه  الان که دارم برات مینویسم همچین خودتو جمع کردی گوشه شکمم که شکمم کاملا کجه...  یکی ببینه فکر میکنه یه طرفی شدم...    قربون کارای بامزه ات برم مامانی که دیگه 1نینی واقعی شدی!  این روزا ریز ترین حرکاتت هم حس میکنم عشقم...  تو هم ماشالا واسم کم نمیذاری و تا میتونی شیطونی میکنی دردونم!   2روزه که مدل حرکتت عوض شده و خیلی قوی تر میکوبی بهم! فکر کنم چرخیدی و سرت پایینه!  آخه لگدات مستقیم میخوره به دنده هام و به زیر دلم خیلی فشار میاری!  کمرم و زیر دلم خیلی درد میگیره اما عاشق حرکتاتم! به خصوص وقتی سکسکه میکنی و اعصابت خورد میشه!   کاش تجرب...
20 شهريور 1391

به روزهای مادرانه نزدیک شدیم...

خاطره 19/6/91 سلام زندگی مامان... اومدم 1اعترافی بکنم...  تا همین چند وقت پیش یکی از آشناهامونو سوژه کرده بودم که از ماه اول بارداری هی آخ و اوخ میکرد و هی میگفت بارداری خیلی سخته... میگفتم از من که بیشتر سختی نکشیده... درسته اضافه وزن، کمردرد، تهوع، سرگیجه و چیزای دیگه داره اما اونقدری که اون گندش کرده سخت نیست...   اما الان میخوام حرفمو پس بگیرم... بارداری به جاهای سخت تر رسیده... من که تا الان داغون شدم میگم اونا سخت نبوده، کارایی که قبلا خیلی آسون بوده الان به پروژه هایی بزرگ تبدیل شده... مثل غلت زدن تو خواب که انقدر طول میکشه و آه و ناله میکنم که تمام همسایه ها میفهمن!!!...
19 شهريور 1391

روزها میگذرد...

خاطره١٢/٦/٩١ سلام عشق مادر! الان ساعت١:٤٨ دقیقه شبه و من هوز نخوابیدم... خیلی خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم... ١لحظه هم فکرت از سرم بیرون نمیره! هرشب وهرشب خوابتو میبینم... دلم میخواد بغلت کنم... سرت رو روی سینم بذارم و برات لالایی بخونم...     هفته ٣٢ هم به یاری خدا تموم شد... خدایا شکرت... بابت همه چیز چند روز پیش عروسی همکار باباعلی بود ولی من نرفتم... یعنی نتونستم برم، ولی جمعه قراره بریم عروسی... عروسی دوست خودم، مهسا... امیدوارم که خسته نشم و تا آخر جشن حالم خوب باشه... چون چند وقته تو خونه موندم و دارم کسل میشم... آخه مامانی میدونی که من از اول بارداری باید استراحت مطلق میکردم... ...
12 شهريور 1391

3 تا نینی...

تاریخ٩/٦/٩١ سلام تپل مپل!!! چند روز پیش وقتی واسه تو خرید میکردم ١دست لباس دخترونه و ١بسته گل سر واسه هستی خریده بودم... اما این چند روزو نبودن تا اینکه دیروز دیدم مامانش رفت روی پشت بوم لباساشو بذاره تو آفتاب فهمیدم که اومدن... بعد از ظهر آماده شدم که برم خونشون...  (حالا قرار بود فقط ١طبقه برم پایینا!!!!) اولش که هستی منو دید شروع کرد به گریه کردن و کلی غریبی میکرد...  بعدش باهام دوست شد و کم کم اومد بغلم... خلاصه کلی باهاش بازی کردم و با مامانش حرف زدم و ١خبر کسب کردم: ارشانم ساختمون ما٣واحد داره و تو هر واحد٢نفر (که همه عروس اومدیم تو این ساختمون) هستیم،  اول طبقه ٢ ،بعد٣(ما)، بعد١ وارد...
9 شهريور 1391

هفته 32 من و پسرم...

خاطره 8/6/91 سلام فرشته کوچولوی من! الان که دارم برات مینویسم ساعت 7:30 صبحه 4شنبه است... ساعت 6:30 که باباعلی رفت تو هم دیگه نخوابیدی و با لگدات بهم فهموندی که گرسنه ای!!!!  منم با اون که خیلی خوابم میومد پاشودم بهت صبونه بدم که دیدم باباعلی با 1نون اومد خونه! یکی از وسایلشو جاگذاشته بود و اومده بود برش داره واسه ما نون گرفت و منو تو هم یه عالم صبونه خوردیم!!!!!  قربون حرکتات برم پسرم که تواین هفته دیگه کاملا حس میکنم کدوم قسمت از بدنته که بهم میکوبی! مثلا وقتی خمیازه میکشی شکمم کش میاد خیلی خنده دار میشه... یا وقتی باباعلی باهات بازی میکنه خودتو براش لوس میکنی و با پاهای کوچولوت محکم به دستش که رو ت ...
8 شهريور 1391