ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

دکترم رفت...

خاطره٣١/٥/٩١ سلام ناز پسرم... سلام گل پسرم... سلام قند عسلم... سلام یکی یدونم!   حالت خوبه مامانی؟ جوجویی ایشالا همیشه خوب خوب باشی...  یادته قرار بود ٣١ مرداد بریم دکتر؟  رفتیم... یعنی ٣٠،دوشنبه من رفته بودم خونه بابارضا و شب اونجا موندم و فرداش یعنی سه شنبه چون نمیتونم رانندگی کنم و بابایی هم نبود با مامان شراره با آژانس رفتیم..  بماند که حاج آقایی که مارو میبرد چند بار گممون کرد ساعت ٥ نوبتم بود که ١ربع به ٥ رسیدم و همین که پذیرش گرفتم خانم عزیزی که باهامون آشناس سریع وزن و فشارمو گرفت و فرستادم تو... وزنم ٧٣ وفشارم١٢ رو٧... خدارو شکر  دکتر سمیعی مثل همیشه خیلی خوش رو و مهربون...
31 مرداد 1391

حوصلم سررفته...

خاطره٢٩/٥/٩١ سلام کاکل زری خوبی گل پسرم؟ مامان که حسابی حوصلش سررفته  آخه میدونی چی شده؟ سقفمون ترک خورده... الانم چندتا کارگر رو پشت بوم دارن ایزوگامش میکنن... چه میدونم والا؟؟؟؟ دیده بودم زمستون سقف اینطوری بشه ندیده بودم وسط تابستونم سقف ترک بخوره...  بابایی بیچاره هم از ساعت ٤ که اومده خونه رفته بالا و با یکی دیگه از آقایون همسایه پیش کارگران... جالبش میدونی کجاست؟ اینکه تو این هوای گرم از ساعت ٤ تاحالا کولر نداریم... منو تو هم با ١ پنکه نشستیم تو اتاق و هی عرق پاک میکنیم... ١چیز جالب دیگه میدونی چیه؟ اینکه آنتنمون هم قطع کردن و تلویزیونم نداریم...  حالا ت...
29 مرداد 1391

مهمون کوچولوی ارشان...

خاطره٢٦/٥/٩١ سلام سلام گل پسرم... خوبی مامانی؟ قربون شیطونیهات برم که خواب از چشم مامان گرفتی...  دیشب مهمون داشتیم گوگولی... البته مهمونامون طبق معمول مامان شراره + بابارضا + دایی امیر بودن...  مامان شراره زودتر اومد و تمام کارارو کردو افطار و شام و آماده کرد... یعنی اون به جای من مهمون داشت فقط خونه ما... ایشالا وقتی اومدی براش جبران میکنیم گلم...  خلاصه شب خوبی بود و خوش گذشت... البته این پست رو بخاطر مهمون تو نوشتم... همسایه طبقه پایینمون تازگیا ١نینی آورده... ١دخمل خوشل... اسمش هستی خانومه... دیشب مامانش مهمون داشت و هستی ١عالمه گریه کرد... منم به مامان شراره گفتم برو بیارش بالا تا مامانش کاراش...
27 مرداد 1391

هفته30 پسر پاییزی من...

    خاطره23/5/91 سلام شیطون بلای مامان... خوبی عشق مامان؟ شیطونکم این روزا تو هفته 30 بارداری هستیم و من خیلی خوشحالم که دیگه داریم به دیدار هم نزدیک میشیم... تو باید 8هفته دیگه تو دلم بمونی... اما سختیش 7 هفتس... خیلی خوشحالم مامانی .... تو هم که حسابی مارو به خودت وابسته کردی... تو خواب و بیدار شدی دنیای مامان و بابات... هنوز نیومده تمام زندگیمون شدی پسرم...  هر شب واسه باباعلی لحظه به لحظه کاراتو تعریف میکنم و یه عالم ذوق میکنیم... وقتی بابایی دستشو میذاره روتو قلقلکت میده همچین خودتو لوس میکنی که دلمون آب میشه... حالا واسه پسرم از دورو برمون بگم: 23مرداد، غروب که بابایی اومده...
26 مرداد 1391

شروع 8 ماهگی پسرم...

سلام گل پاییزی من... امروز ٧ماه تموم شد...  پایان ٧ماهگیت مبارک گلم   دیگه ماشالا ماشالا واسه خودت مردی شدی قند عسلم... ٢ ماه دیگه ایشالا میای بغل مامان و بابا دردونم... خدایا شکرت... خداجونم ممنون از اینکه تا اینجا بهمون کمک کردی و تنهامون نذاشتی... خدایا ممنون که شوهر به این مهربونی بهم دادی که همه جا تکیه گاهمه... خداجونم میگن این روزا دعاها زود مستجاب میشه مخصوصا من که ١ فرشته کوچولو تو دلم دارم... میدونم لایق نیستم ولی میخوام خواهش کنم هر کسی هر آرزوی خیری داره به آرزوش برسه... آمین عزیز دلم قرارمون این بود که بعد ماه رمضون سیسمونیتو بچینیم...  امروزم که ٢٤ ماه رمضونه و چیزی به آخرش نمونده پس باید شر...
23 مرداد 1391

خواب بد... تعبیر بد...

خاطره21/5/91 سلام موش موشک مامان دیشب خیلی بد بود... نمیدونم چرا این روزارو دوست ندارم... باباعلی دیشب شبکار بود ودایی امیر اینجا پیشم موند... اولش کلی دلتنگی واسه علی(آخه شبا دوست ندارم تو اتاقمون تنها باشم و جای شوهرم خالی باشه)، بعد از اون با بغض و کمر درد دست و پنجه نرم کردن، خلاصه خوابم برد و تا صبح 100 بار از خواب پریدم و باز به سختی خوابیدم ولی خداروشکر تو راحت خوابیدی ، تو خواب انقدر خوابای بدی دیدم که از گریه به حق حق افتادم ، صبح ساعت 10:30 به سختی چشمامو باز کردم و دیدم بالشم خیس شده انقدر گریه کردم... دستم و گذاشتم رو تو و گفتم مامانی خدارو شکر که خواب بوده و واقعیت نداشته... یهو چشمم افتاد به 1 ...
21 مرداد 1391

دلم گرفته پسری...

  خاطره 20/5/91 سلام گل پسر مامان...  خوبی عشیشکم؟  امروز اومدم یکمی برات درد دل کنم... آخه خیلی کلافه شدم... غصه دارم  نمیدونم چرا... شاید چون روز 21ماه رمضونه... شیطونکم دیشب که شب دوم قدر بود مهمون داشتیم، دایی امیرت اومده بود پیشمون... آخه مامان شراره و بابارضا دیروز صبح رفتن شمال واسه سالگرد فوت مادرجون من مراسم بگیرن...  دایی جونم اومد خونه ما که تنها نباشه... دیشب خوب بودم و خدارو شکر جاییم درد نمیکرد تو هم که ماشالا از شیطونی کم نذاشتی... موقعی که شام درست کردم کلی سر گاز وایسادم و بازم کمر دردم شروع شد ... باباعلی(قربونش برم) زودی اومد بهم کمک کرد و نذاشت زیاد درد بکشم... &nbs...
20 مرداد 1391

روزهای اظطراب و شب قدر...

خاطره ١٧/٥/٩١ سلام گل پسرم... سلام قند عسلم... سلام تاج سرم الان تو هفته ٢٩هستیم و چند روز دیگه میریم تو٨ماه و تو حالا خیلی بزرگ شدی...  وقتی به روزهایی فکر میکنم که اندازتو بر حسب حباب و دونه سیب حساب میکردم خندم میگیره...  چه زود بزرگ شدی مامانی!   البته درسته که خیلی مونده اما تا همینجا روزی ١٠٠٠٠ بار باید خدارو شکر کنم که تورو بهمون داده... دفعه قبل که رفته بودم پیش دکتر ١خانومی رو آورده بودن که تو هفته ٢٩ درد زایمانش شروع شده بود...که یه کمی باعث استرس من شده...   هرچی خدا بخواد همون میشه گلم... این روزا خیلی کتاب و مجله های بارداری میخونم که خیلی هم کمکم ...
20 مرداد 1391

مامان بی تجربه...

خاطره 20/5/91 پسملم سلام... 1اتفاق فوق خنده دار برام افتاد... مامانی مثلا اومدم خودمو سرگرم کنم و از طرفی 1کار خیر هم کرده باشم... واسه اولین بار میخواستم حلوا درست کنم...  2ساعت تمام سر پا وایسادم و کلی زحمت کشیدم و 3جای دستم هم سوخت... ولی خراب شد!!!!!!!! یعنی افتضاح شد!!!!!!  فقط هم بخاطر 1 بی تجربگی من... و اون بی تجربگی این بود که وقتی حلوام خراب شد تازه فهمیدم نباید با آرد برنج درستش میکردم و باید با آرد گندم میشد...... چه میدونستم خب تا حالا درست نکرده بودم   وقتی به باباعلی گفتم کلی بهم خندید  اما دلداریم داد که تقصیر من نبوده چون آرد اشتباه شده بود خراب شد خب حا...
20 مرداد 1391