ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

چکاپ 7ماهگی وماه رمضون...

خاطره ۳۱/۴/۹۱ سلام گل مادر... خوبی عشقم؟ ایشالا که خوبه خوب باشی.... امروز رفتیم دکتر مامانی... بابا علی صبح تعطیل بود...ساعت ۳ نوبتمون بود و ساعت ۴:۳۰ رفتیم تو... خانم دکتر اول از همه حالتو پرسید و از لگد زدنات پرسید که من گفتم ماشالا پسرم شیطونه.....  بعدش هم ازم خواست که برم و دراز بکشم که شمارو معاینه کنه... همین که خانم دکتر دستشو گذاشت رو تو(شکمم) ۱لگد محکم تحویلش دادی...... خانم دکتر کلی خندید و گفت: پسری چه خشنه... بعدش هم خودم از خانم دکتر خواهش کردم اگه واسه نینی ضرر نداره ۱سونو برام بنویسه... چون دلم بدجور برات تنگه مامانی...  با اینکه پیش خودمی ولی از پایان۴ماه...
31 تير 1391

1مامان درانتظارروزهای پیش رو...

خاطره۱۹/۴/۹۱ سلام دردونه... روزهای خوب و راحتی رو میگذرونیم... بعضی وقتا میگم حتما این آرامش قبل از طوفانه و وحشت میکنم... بدجوری به لگدات عادت کردم... هر بار نفسم حبس میشه از اینکه ۱موجود زنده واقعی تو دلم داره واسه خودش قل میخوره خندم میگیره و کلی ذوق میکنم...   گلکم تصمیم گرفتیم تا هوا گرمتر نشده و من گنده تر نشدم خریداتو تموم کنیم واسه همین تند تند میریم بیرون... چرخیدن تو پاساژای سیسمونی فوق العاده است... مخصوصا لباسای سایز صفر  از اینکه به زودی تو میخوای این لباسای به این کوچیکی رو تنت کنی خندم میگیره  چقدر کوچولویی قربونت برم... این خریدای طولانی و خرده ریزا اوضاع کمرمو بدتر و بدتر کرده....
30 تير 1391

گذشته ها گذشته...

خاطره۲۴/۴/۹۱ سلام زندگی مامان امروز داشتم فکر میکردم که چرا وقتی منتظر چیزی هستیم انقدر لحظه ها دیر میگذرن اما وقتی به خاطرات فکر میکنیم انقدر زود گذشتن؟ مطمئنم این روزایی که الان انقدر دیر میگذره چند ماه دیگه میگم چه زود گذشت... مثل همه چیزایی که تا حالا گذشته فقط خاطراتش مونده... ۱۰/۱۰/۸۵اولین روزی که با باباجون تلفنی حرف زدم و منتظر آینده بودم... بیرون رفتنا هدیه دادنای یواشکی... آبان ۸۷روز خواستگاری وخجالت کشیدنهای من و باباعلی... شب یلدای ۸۷ و بله برونمون... خریدن خونمون... ۱۰اسفند ۸۷ آزمایش خون... ۱۰فروردین۸۸ جشن عقد... اولین مساافرت ۲نفره که فکر میکردیم دنیارو بهمون دادن... خریدن جهیزیه... تدارکات عروسی مخصوصا ل...
30 تير 1391

شروع 7ماهگی آقاپسرم...

خاطره۲۷/۴/۹۱ سلام  عشق مامان و بابا... خوبی مامانی؟ ایشالا همیشه سلامت باشی گلم... مبارک باشه زندگی من... امروز به سلامتی ماه ۶رو تموم کردیم و وارد ۷ماهگی شدیم...  دیگه واسه خودت مردی شدی نفسم...  هرچند این روزا زندگی واسه من کمی سخت شده اما می ارزه به این که ۱ماه به دیدنت و بغل کردنت نزدیک شدم دیشب خونه بابارضا بودیم... وااااااای چه بارونی.......  چه بارون قشنگی..... هرچی بگم کم گفتم... مثل فیلمها بود.... البته موقع خواب من خیلی ترسیدم چون رعدوبرق میزد و تو هی میپریدی...  ولی بارونش عالی بودو یکم هوا خنک شد... منم تا بارون و دیدم دلم آش رشته خواست... مامان شراره هم زودی واسم درست کرد. نمی...
30 تير 1391

نیمه شعبان وپسرتپلی...

خاطره ۱۵/۴/۹۱ قبل از هرچیز این عید زیبارو به همه شیعیان تبریک میگم... مخصوصا خانواده عزیزم...دوستای وبلاگی گلم...وهمسر و پسرم ...(باتاخیر ) سلام مامانی. خوبی گلم؟ ایشالا همیشه شاد باشی... آره پسرم این روزا عید تو عید بود... شعبان همیشه پراز جشنه... گلم امسال باوجود تو این روزا واسه ما۱۰۰۰ برابر قشنگتر شد. یادته گفته بودم ۵شنبه قراره بریم مولودی؟ رفتیم خیلی هم خوش گذشت... مگه میشه تولد امامزمان باشه و ما مهمون حضرت مهدی باشیم و خوش نگذره؟ ما به گفته دختر عمه مامان شراره قرار بود زودتر بریم که تو مهمونی ۱جای خوب واسه من پیدا بشه که بشینم و خسته نشم وبتونم تا آخر مهمونی بمونم... ساعت۵ قرار بود مجلس شروع ب...
15 تير 1391

اوضاع واحوال من وپسرم...

خاطره ۱۳/۴/۹۱ سلام زندگی مامان.... خوبی  گلم؟ امروز اومدم یکم واست از این روزا بگم...... اول از همه اینکه امروز واقعا خسته شدی مامانی......  آخه از ساعت ۷:۱۵ دقیقه صبح تانزدیکای ساعت ۸ یکسره سکسکه کردی...... فکرکنم اعصابت خورد شده بود  یه لگدای محکمی بهم میزدی که انگار تقصیر من بود...  آخه گلم من چه کار میتونستم برات بکنم؟  بلند شدم یکمی راه رفتم ولی نه هرکاری کردم یکسره سکسکه میکردی و مامانتو میکوبیدی......  هم دلم برات میسوخت هم خوشم میومد که شیطونی میکردی... به باباعلی زنگ زدم و بهش گفتم اونم ۱پیشنهاد خنده دار داد که دیگه سکسکه نکنی......  میگفت بترسونش دیگه سکسکه نمیکنه خلاصه کلی...
13 تير 1391

وای خدای من پسملم سکسکه میکنه...

خاطره۱۱/۴/۹۱ سلام گل قشنگم... مامانی دارم بال در میارم... تو میتونی تو دل مامی سکسکه کنی... وای خدا الانه که پرواز کنم... امروز آخرین روز هفته ۲۳بارداریمه و فردا هفته۲۴ رو شروع میکنیم... قبل از این هم اینطوری حست کرده بودم اما نمیدونستم سکسکه تو این مدلیه... خدایا شکرت که پسرم سالمه و داره خوب پیش میره... خدایا همه نینیهارو در پناه خودت نگه دار و مواظبشون باش... دوستت دارم پسر گلم ...
11 تير 1391

1خوش گذرونی دیگه واسه ما...

خاطره۸/۴/۹۱ سلام بهونه قشنگ من برای زندگی... محمدم خوبی مامانی؟ امیدوارم الان که داری این مطالب رو میخونی خوب خوب باشی یکی یدونم... یادته تو پست قبلی گفتم خاله الناز اومده تهران؟ بالاخره منم رفتم پیششون... حالا برات موبه مو تعریف میکنم... خاله الناز در اصل دختر دایی باباجونه که قراره ایشالا به زودی با عمو مجتبی لاولی بشه...  اونوقت میشه زنموی تو اما دوست داره تو خاله صداش کنی چون ما ۲تا مثل خواهریم...  چند روزیه که باخانواده(زندایی مینا.ساناز.حمزه) اومدن تهران و خونه عمو (عموی مامان شیرین) هستن... ۴شنبه باباجون شیفت شب بود و ما بازم نرفتیم خونه بابارضا... ۵شنبه باباجون ساعت ...
8 تير 1391

هفته23...

خاطره ۶/۴/۹۱ سلام محمد مامان... خوبی قشنگم؟ جوجه طلایی مامان این هفته. هفته ۲۳ بارداری منه...  خیلی خوشحالم گلم... میدونم بازم خیلی مونده ولی فکر میکنم روزا سریعتر میگذرن...  انگار همه چیز داره خوب میگذره... خدارو شکر این روزا کمر دردم بهتره  خلاصه اینکه پسر گلم چیزی نمونده بیای بغل مامان و بابا   دیشب مهمون داشتیم... عمو مجتبی اومده بود خونمون...  خیلی خوش گذشت و دور هم کلی خندیدیم... عمو جون کلی خوراکی واسم آورد که به تو هم برسه  توهم خیلی خوشحال بودی و هی تکون میخوردی...  ناقلا فکر کنم عموتو خیلی دوست داری...  امروز ۱ عالمه کار دارم و حال ندارم برم کارامو ب...
6 تير 1391