ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

بیمه صاحب اسمت!!!!!!!!!!!!

سلام سلام سلام به شوکول خودم جوجه طلایی خوبی؟ مامان گلی ، عجقم خییییییییییییییلللللللللللللیییییییییییییییی خوشحالم... یعنی ی چیز میگم و یچیز میشنوی، بدجور خوشحالم! حالا چرا؟ دیروز یعنی 7بهمن برام ی روز قشنگ بود: صبح از خواب بیدار شدیم و دوتایی طبق معمول هرروز بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم، ساعت 3:30 نوبت سونوگرافی داشتی! میدونی که دکترت گفت ی بار دیگه ببریمت چون کلیه شوخی بردار نیست! ساعت 11 بود و دیدم موهام چرب شده و دلم نخواست اونطوری برم بیرون! نه بابایی بود تورو نگه داره نه مامان شراره(آخه ب جز اینا تو پیش هیچکس نمیمونی) نمیتونستم بخوابونمتو برم چون وقتی بیدار میشی 100% باید بلندت کنم وگرنه جیغت م...
8 بهمن 1391

چرا وبلاگم رو دوست دارم؟

سلام پیشی مامان \m/(>. گلم من به ی بازی دعوت شدم! از طرف رقیه جون مامان پویا گلی! این بازی وبلاگی این طوریه که من باید بنویسم چرا وبلاگم رو دوست دارم و در پایان هم سه تا از دوستای دیگرم رو دعوت کنم که توی وبلاگهاشون همین کار رو انجام بدن! من وبلاگم رو دوست دارم : چون اولین بار که تو این وبلاگ شروع به نوشتن خاطراتم کردم، خاطره مادر شدنم رو نوشتم و این یکی از بهترین خاطرات زندگیمه! ◔_◔ چون ارشانم بهترین هدیه خدا به ماست و من از بهترین و عزیزترینم تو این وبلاگ مینویسم!◔_◔ چون عاشق دوستایی ام که همشون مثل خودم هستن و از بچه هاشون میگن و  من خیلی چیزا یاد میگیرم و همه دوستانم خاکی و...
8 بهمن 1391

هدیه هایی از کودکی دایی امیر...

سلام پسر ناناز من خوبی گل همیشه بهارم؟ عزیز دل مادر این عکسا که امروز برات میذارم، عکس یادگاری هایی از دایی جونته! دایی امیر تصمیم گرفت تمام یادگاری های دوران کودکیش روبه تو بده! میدونی که بابارضا خونشو فروخته و به زودی اسباب کشی میکنه و میرن خونه جدید و دایی امیر هم موقعی که داشت اتاقش رو جمع میکرد تمام اسباب بازی های قدیمیش رو جمع کرد و آورد برای تو... گلم این اسباب بازی ها براش کلی خاطره داره، خیلی دوستشون داره، دیگه ببین چقدر تو رو دوست داشته که همشو برای تو آورده! مامانی ی قول بهم بده: قول بده که خرابشون نکنی و خیلی مواظبشون باشی تا بزرگ بشی و وقتی دایی جون خودش بچه دار شد اونارو بدی به نینی خودش! آف...
6 بهمن 1391

الهی من قربونت برم

سلام امیدم... سلام زندگیم مامانی این پست رو دارم بادست چپ مینویسم... آخه تو رو دست راستم خوابیدی... چشمام پراز اشکه، اشک شوق، از خوشحالی، از ذوق مادرانه! میدونی چرا؟ الان خوابیده بودی رو پاهام و من داشتم وبلاگ دوستامو چک میکردم که بیدار شدی! منم بغلت کرم و داشتی با موهام بازی میکردی! منم همینطوری که با لب تاپ کار میکردم برات شعر آقا خرگوشه رو میخوندم... اول بگم که تو عاشق این شعری، از دوره بارداری همیشه این شعرو برات میخونم، تنها راهی که برای ساکت کردنت پیدا کردم این شعره! خلاصه مامانی یه لحظه برگشتم نگاه کنم ببینم موهام نره تو دهنت دیدم خوابیدی! نمیدونی چه لحظه ای بود... تمام احساس مادرانه رو تو این یک لحظه حس کردم! چشم...
6 بهمن 1391

ارشان، ازدید مامان شراره

 سلااااااااااااااااااااااام عسل مامان! خوبی نفسم؟ پسمل مامان یه سری عکس برات آوردم! میدونی از کجا پیداشون کردم؟ از گوشی مامان شراره! آره، من نمیدونستم که هم زمان با من مامان شراره هم ازت عکس میگیره! تازه متوجه شدم! حالا ببینشون! دیدی مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
4 بهمن 1391

دختر عموها!!!!!!!!!!!!!!

سلام شوشویی مامان! پسمل مامان بالاخره تونستم یه عکس از دختر عموهات باهم پیدا کنم! گفتم که چون مهدیس همیشه پیش مامان زنعمو راحله میمونه هیچ وقت نمیشه ازشون با هم عکس گرفت! اینجا 5ماهشونه و اومدن خونه ما و من ازشون عکس گرفتم! سمت راست ملیسا و سمت چپ مهدیس! اینجا 2سال و نیمه ان! اینجا سمت راست مهدیس و سمت چپ ملیسا واینم دلیل زندگی مامان شقایق و باباعلی ...
4 بهمن 1391

ارشان،روروئک،طبلک

سلام سلطان قلبم نفسم برای اولین بار با مامان شراره چند دقیقه گذاشتیمت تو روروئک! میدونم برات زوده! اصلا وصلش نکردیم... نه چرخشو نه جیگیلی های روشو! خیلی دوست داشتی و هی پاهاتو میزدی به زمین! البته زود در آوردمت و فقط3.4 دقیقه توش نشستی! فقط میخواستم ببینم چه شکلی میشی تو روروئک! خودتم ببین: و و میمیرم برااااااااااااااااات راستی گلم عاشق طبلکتی! عاشق نور و رنگشی! وقتی روشنش میکنیم و میگیریم جلوت به زور میگیریشو میخوای همشو بندازی تو دهنت! و و و و میمیرم برااااااااااااات ...
4 بهمن 1391

یک سال چه پراز ماجرا گذشت...

سلام سلام 100 تا سلام به پسر یکی یدونم... مامانم میدونی امروز چندمه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 27 / دیماه / 1391 یادته پارسال تو همین تاریخ یعنی 27 / دیماه / 1390 چه اتفاقی افتاد؟؟؟؟؟؟؟؟ آره گلم درست حدس زدی، فهمیدم تو تو شکممی............................... یادم میاد اولین ماهی بود که واسه بارداری اقدام کرده بودیم... از اونجایی که عادت ماهانه ام دقیقا راس ساعت اتفاق میوفتاد و من 26 / دی ساعت 10 شب چندتا لکه دیده بودم و انقدر تو بغل باباعلی گریه کردم که دقیقا جای صورتم رو شونش خیس خیس بود.... بابایی هم از گریه های من بغض کرده بود و همش میگفت هرچی خدا بخواد همون میشه... حتما قسمت نبوده این ما...
27 دی 1391

روزانه های ارشان و مامان

سلام جیگملی مامان...   ٢تا اتفاق بد که همین امروز برام اتفاق افتاد دلم میخواست موهامو بکنم:  ١. وقتی تمام متن رو نوشتم و فقط دارم آخرین عکس رو میذارم یهو میبینم همش پاک شده و هیچ صفحه ای رو کامپیوتر باز نیست ٢. وقتی میرم تو وبلاگت و این صحنه رو میبینم و با کلی ذوق و شوق میرم تو نظرات و نیم ساعت میمونم ولی هیچ نظری نمیاد. بگذریم... اومدم برات یه سری عکس بذارم که چندتا خاطره برات بشه... ٢٥/دی/٩١ مامان شراره اومد دنبالمون و با هم با کالسکه رفتیم خونه بابارضا... این دومین باره که با کالسکت میری بیرون و یادم میره ازت عکس بگیرم...  قربونت برم که همش تو کالسکه خوابت میبره... تو راه یه اتفاق بد افتاد که اصلا ...
27 دی 1391