ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

اطلاعات پایان 3ماهگی ارشان کوچولو

  سلام عمر و نفسم  صبح بخیر موشموشک من گل توپولوی من زیاد وقت ندارم چون الاناست که بیدار بشی... واسه همین یک راست میریم سر اصل مطلب: دیروز ساعت 2باباعلی اومد خونه و ساعت 4 باهم رفتیم دکتر بی نهایت شلوغ بوووووووووووووووووووووووود... یه چیز میگم یه چیز میشنوی !!!!!!!!!!!!!!!!! تقریبا 2ساعت منتظر بودیم تا نوبتمون شد... یه عالمه نینی دورو بر مون ...... وای یکی جیغ میزد ، یکی میخندید، یکی گریه میکرد، یکی میدوید و مامان باباش دنبالش... خلاصه آدم یاد حموم عمومی میوفتاد! خداروشکر تو پسر خوبی بودی و اولش خواب بودی و بعدشم یکسره تو بغل منو باباعلی ساکت بودی... باباجون تورو برد پیش همکاراش، ...
25 دی 1391

اوضاع و احوال ما در طول این سه ماه...

شکوفه پائیزی ما،محمدارشان جان تا این لحظه ، 3 ماه و 3 روز و 3 ساعت و 33 دقیقه و 33 ثانیه سن دارد :. گلم اینو امروز از روز شمار بالای وبلاگت کپی کردم... به نظرم جالب اومد جوجو طلایی مامان سلام امیدوارم الان که داری این مطالبو میخونی حالت خوبه خوب باشه شیطونکم... اومدم برات از رفتارهای بامزت بگم...الان که دارم برات مینویسم تو خوابیدی و منم از بیخوابی سرگیجه و سر درد عجیبی گرفتم... تو این سه ماه تو خیلی تغییر کردی شکوفه پائیزی من... هم بزرگتر شدی و هم شیرینتر و هم زندگیمونو شیرینتر کردی... از قیافه ات بگم: به نظر یه مادر نینیش روز به روز عوض نمیشه چون هر روز میبینتش... ا...
24 دی 1391

ما از مسافرت برگشتیم...

سلام شکر پنیرم خوبی خوشگل مامان؟ ما از سفر برگشتیم و اومدم خاطراتت رو برات بنویسم! چهار شنبه غروب بابایی که اومد خونه بهش گفتم اگه خسته نیستی الان بریم، اونم خوشش اومد و زنگیدیم به عمو مجتبی اونم سریع خودشو رسوند و ساعت 8:30 شب و با سرعت نور حرکت کردیم... ساعت 1ونیم شب رسیدیم و همه خواب بودن ولی با وروود ما بیدار شدن... تو هم تا بقیه رودیدی زدی زیر گریه... کلا این چند روز تو پیش هیچ کس نمیرفتی اگر هم خودم میدادمت بغل کسی یکسره گریه میکردی و میگفتی ما ما ما ما.... بعضی وقتا هم که سر حال بودی بغل مامان شیرین و باباعلی میرفتی... پنج شنبه خاله بزرگم مراسم اربعین گرفته بود و رفتیم اونجا. یکسره تو ...
18 دی 1391

یه خبر بد...

سلام تپلی من   قشنگترینم، شیرینترینم، نفسم، پسرم چطوره؟ عمر مامان امروز اومدم یه خبر بد بهت بدم... ای کاش میشد هیچ وقت تو وبلاگت از خبرای بد ننویسم... ولی اینم جزءی از خاطراتت میشه... عمه مامان شیرین امروز فوت کرد... عمه ساری، همون که خیلی مهربون بود... اولین باری که رفتم خونشون تو توی شکمم بودی... آخرین باری که دیدمش هم تو مهمونی مولودیت اومده بود... بیچاره خیلی جوون بود... 2تا بچه داشت: یه پسر که تازه ازدواج کرده و یه دختر که فکر کنم امسال دانشجو شد... خداییش تو این چند وقت که دیدمش خیلی به دلم نشسته بود... خدا رحمتش کنه! ما فردا قراره بریم شمال... البته قرار بود واسه مرخصی بریم اما ای ...
13 دی 1391

فوری..............

!فوری! سلام پسر نازم ١١/١٠/٩١ امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم و تو هم رو پاهام نشسته بودی و من با انگشتام برات شکلک در میاوردم و تو میخندیدی، هی دست راستتو آوردی بالا... یهو تونستی انگشتمو بگیری و کلی ذوق کردیییییییییییییییییییییییییی!!!! اولش فکر کردم اتفاقی این کارو کردی و انگشتمو از دستت کشیدم بیرون و دوباره باهات بازی کردم و دوباره موفق شدی انگشتمو بگیریییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!! الهی قربونت برم که دوست داری زود بزرگ شی!!! ...
11 دی 1391

دوست جدید

سلام گوگولوووووووووووووووووووووو حالت خوبه مامانم؟ پسر مامان اومدم یه دوست جدید خوشگلتو بهت معرفی کنم و عکستونو برات به یادگار بذارم چندروز پیش پسر عمه بابارضا با خانومش الهام جونو و دخمل خوشگلش اومدن دیدنت و یه کفش خوشگل برات هدیه آوردن اسم دخمل کوچولوشون ملیکا کوچولوئه! انقدر دوستت داره مامانی... اینم عکسش: اینم کفش نانازت: دستشون دردنکنه یادته بهت گفتم بچه داداش خاله پرنیا داره به دنیا میاد؟ 7آذر به دنیا اومد و اسمشو گذاشتن امیرپارسا! اینم عکسش: حالا یه کاری میخوام بکنم: محمدارشان میخواد یه یادگاری از دوستاش داشته باشه به همین خاطر ازدوستای خوبش میخواد...
7 دی 1391

این روزها... 9/10/91

دوست جونا به قسمت دوستای خوشگل محمدارشان عکس اضافه شد سلام توییتی من خوبی کلوچه شیرینم؟ الان که دارم برات مینویسم رو پام خوابیدی و اصلا خوشحال نیستی... نمیدونم چرا از دیشب هی بغض میکنی و بی دلیل و از ته دل گریه میکنی؟ الهی مامان قربونت بره........ شیرینم امروز اومدم برات بگم که بابارضا خونه اشو فروخت و یه خونه بزرگتر خرید... البته یکم ازمون دور شد ولی بازم اونقدری دور نیست که ناراحت باشم... دیشب اونجا بودیم، مامان شراره تصمیم داره همه وسایلاشو بده و تو خونه جدید همه چیز نو بخره، بخاطر همینم ماکه اونجا بودیم و دیشب باباعلی و عمومجتبی اومدن کمک که مبلا و ویترین و ببرن بیرون... خلاصه: مامانی نمیدونم...
3 دی 1391

یلدا 1391 با محمدارشان...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام گل پائیزی من بالاخره پائیز تموم شد و زمستون از راه رسید امسال شب یلدا با وجود تو زیباترین شب یلدا بود امیدوارم همه نینیها سالهای سال در کنار خانواده شبهای یلدای طولانی رو شاد و سلامت پشت سر بذارن! از همینجا این شب قشنگ و سنت ایرانی رو به همه عزیزانم خصوصا ارشان گلم و دوستان وبلاگیم تبریک میگم... حالا بریم سر ماجرای اولین یلدای محمدارشان مامان: امسال به افتخار بودن تو و اولین یلدای عمرت من و باباعلی تصمیم گرفتیم که مهمون دعوت کنیم خونمون که البته خودت میدونی که مهمونای ما همیشه (بابارضا، مامان شراره، دایی امیررض...
1 دی 1391