ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

واکسن و چکاپ 2ماهگی...

  سلام جوجو طلا اومدم از روزی بگم که واکسن 2 ماهگیتو زدی هیچ چیز نمیتونست بدتر از واکسن 2 ماهگیت باشه... شاید سخت ترین و بدترین روز ما با هم روزی بود که واکسن ٢ ماهگیت رو زدی... نمیدونم شاید بازم ٢ ماه دیگه همین حرف رو بزنم... (که امیدوارم اینطور نباشه)خیلی بد بود... روز ١٩ آذر ٩١ قرار بود بریم واکسن بزنی! بابایی صبحش شیفت بود ولی وقتی قیافه منو از شب قبل دید تصمیم گرفت ٢ ساعت off کنه و باهامون بیاد... خلاصه گل قشنگم، صبح که بیدار شدی انقدر شاد بودی و میخندیدی که داشتم دق میکردم ... نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد...  ساعت 8 صبح به همراه بابایی و تو راه افتادیم... گوگولی من کلی برا...
28 آذر 1391

یه روز خوب برفی...

سلااااااااااااااااااااااااام یه سلام گرم تو یه روز سرد برفی به پسر سفید برفی خودم... خوبی مامانم؟ گل قشنگم دیروز بهمون کلی خوش گذشت... حالا برات میگم: بابا علی تعطیل بود و ما بعد از خوردن صبحانه که ساعت 12 بود حرکت کردیم به سوی خیابون برای برف بازییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!! خیلی خوش گذشت... یه عالمه عکس گرفتیم، چندتاشو ببین: بعد از برف بازی هم رفتیم یه انگشتر واسه خودم خریدم... زیاد خوشگل نیست ولی خیلی دوستش دارم... دست بابایی درد نکنه: دوستت دارم ...
28 آذر 1391

چه زود میگذره...

سلاااااااااااااااااااام به گل گلدونم پسر قشنگم چطوره؟ انقدر دلم میخواد بدونم الان که داری این مطالبو میخونی چند سالته و چه شکلی شدی و چه حسی داریییییییییییییییییییییییییییی؟ گلکم امروز ٦٤ روز از با تو بودن میگذره و لحظه به لحظه داری شیرین تر میشی و زندگیمونو پر از شیرینی کردی. قربون چشمای خوشگل و کوچولوت برم که میخوای همه جارو بشناسی... بزار از اول برات بگم: وقتی تمام روز و شب رو با تو میگذرونم جمله( وای چقدر بزرگ شده) به نظرم بی معنی میاد... اما لباسایی که برات کوچیک میشه این حرف رو تایید میکنه! حتی لازم نیست دیگه ببرمت رو ترازو تا ببینم چقدر تغییر کردی از لبخندهای معنادارت، از لگد انداختن های سر خوشانه ات از کنج...
23 آذر 1391

یه عالمه حرف...

سلام گل خوش بوی من خوبی مامانم؟ عشق مادر یه عالمه حرف برات دارم. خیلی وقته نبودم و نتونستم برات بنویسم... الان همشو از اول باعکس برات تعریف میکنم...  از محرم شروع میکنم که ٤شنبه ما رفتیم خونه بابا رضا با ١ساک بزرگ. چون قرار بود زیاد بمونیم من کل کمدتو خالی کردم تو ساک و با خودم بردم. آخه خاله زهره و دایی امیر من قرار بود واسه عاشورا از شمال با خانواده بیان تهران و ما هم اونجا موندیم. مامانی خیلی دلم میخواست جمعه ببرمت مصلا و واسه علی اصغر عزاداری کنیم اما بابا علی شیفت بود و بابارضا هم که یه عالمه مهمون داشت. تنها هم نمیتونستم و برام خیلی سخت بود. ایشالا بشه سال دیگه میبرمت. در عوض شب شهادت علی اصغر من...
9 آذر 1391

یا علی اصغر

سلام کوچولوی من خوشگل مامان دیشب یعنی 29/آبان/91 برای اولین بار تو عمر 41 روزت رفتی هیئت امام حسین و واسه آقا عزاداری کردی (ارشان بغل مامان شراره)  دیروز باباعلی تعطیل بود و صبح باهم 3تایی رفتیم مرکز بهداشت(باید تورو واسه 40 روزگی میبردم... البته 41 روزگی رفتی) اونجا قد و وزنت رو گرفتن و یه کلاس نیم ساعته آموزشی واسه مامانا گذاشتن و حدود 2 ساعتی درگیر بودیم.   بعدشم اومدیم خونه و تا غروب با هم تو خونه بودیم که بابایی پیشنهاد داد بریم بیرون. منم که از خدا خواسته... آخه من هر سال محرم اولین نفر بودم تو این کارا اما امسال بخاطر تو................. خلاصه گلم یه...
30 آبان 1391

چهل روزه ستاره خونمون شدی...

سلام گوگولی مامان!!!!!!!!!!!!! چی بگم از شیرینیهات که هرچی بگم کم گفتم. دلم میخواد داد بزنم، نه جیغ بکشم و بگم عاشقتم. امروز 40 روزه که تو ستاره خونمون شدی. 40 روزه که با منی... 40 روزه که تمام دین و دنیامون شدی! 40 روزه که ما به جز تو دیگه هیچی نمیبینیم. از این روزای قشنگ دارم نهایت لذت رو میبرم. با اینکه خیلی خسته ام و بیخواب اما میدونم این روزا دیگه برنمیگرده. روز به روز داری بزرگتر میشی و مارو بیشتر به خودت وابسته میکنی. من حتی نمیتونم ثانیه ای ازت جدا بشم. حتی وقتی میرم حموم هر 2 دقیقه در و باز میکنم و نگات میکنم. تمام فامیل مسخره ام میکنن. خب چکار کنم بد جوری عاشقتم. بابا علی هم که بیچ...
28 آبان 1391

کوچکترین اعتمادی...

سلام شیرین عسل م الان تو بغلم بودی و داشتی شیر میخوردی و چشمای تیله ایت و مستقیم به چشمای من دوخته بودی... قربون چشمای خوش رنگت برم من..... وقتی میخوام باد گلوتو بگیرم اینطوری نگام میکنی... مامانم فردا اولین روز محرمه... من عاشق محرمم. یعنی کیه که عاشق محرم نباشه؟ امسال محرم با وجود ناز تو یه حال و هوای قشنگ دیگه ای داره. از زمانهای قدیم من عاشق نینی هایی بودم که تو محرم لباس سقایی میپوشیدن. امسال تو قراره ایشالا لباس سقایی تنت کنی. مامان شراره که تو سیسمونیت برات لباس سقایی خریده.  وای چه حالی میده اون لباس و تنت کنم و ببرمت تو هیئت. خدایا شکرت. چه روزایی که آرزو میکردم نینیمو با لباس سقای...
26 آبان 1391

کادوها...

تاریخ:٢٦/٨/٩١ عزیز دل مادر سلاااااااااام. ارشانِ مامان چطوره؟ جوجویی امروز اومدم تا از هدیه هایی که واسه به دنیا اومدنت بهت دادن بگم. میخوام برات بنویسمشون که وقتی بزرگ شدی تغییرات رو حس کنی............. چون سیسمونی و وسایلت کامل بود اکثرا برات نقدی کادو گذاشتن که مستقیم میره تو حسابت واسه آیندت. اول از همه از کادوی خودم بگم که باباجون از طرف خودش و تو به من داد: یه کارت هدیه با مبلغ ٢٠٠.٠٠٠تومن و روش نوشت تقدیم به شقایق، از طرف ارشان و باباش ویه حساب مسکن جوانان که مدام باید پر بشه برای تو از طرف بابای مهربون پدر جون + مامان شیرین مهربون ١٥٠،٠٠٠تومن بابارضای مهربون یه دستبند که ...
26 آبان 1391