ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

تاب ، توپ...

سلام سلام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام پرنس پیشی من    خوبی مامان فدات شه؟ انقدر دلم میخواد بدونم الان ک این مطلبو میخونی در چه حالی هستی؟ چه شکلی شدی؟(البته میدونم تو قیافه دقیقا داری عین باباعلی پیش میری) یا چند سالته؟ بابایی کجاست؟من کجام؟ اصلا هستم ک این روزارو ببینم؟ هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خدا... بگذریم... اومدم برات از تاب تاب بازیت بگم عشق من. چند روز پیش بابارضا تاب تابتو وصل کرد. با چه لحنی بگم ک متوجه بشی ک چقــــــــــــــــــــــــــــــــــدر دوسش داری؟ واقعا دوسش داشتی مامانم. الهی فدای خنده هات بشم ک اونقدر روتاب بلند میخندی! ...
1 ارديبهشت 1392

ارشان و پارسا...

سلام نینی تپلی من... گلم اومدم برات از مهمونی بگم... میپرسی کدوم مهمونی؟ دیشب پارسا کوچولو اومده بود خونمون. خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. تو هم ک انقده آقا بودی... قربونت برم ک میدونستی دوستت میخواد بیاد و خوشحال بودی. بابایی کل روز تعطیل بود و من اصلا خسته نشدم. از صبح با باباعلی بازی کردی و رفتین بیرون و خوراکی خوردین و ............. شب هم ک مهمونا اومدن پسر خوبی بودی و همش لبخند میزدی و ب پارسا با اشاره دست میگفتی بیا... پارسا هم شیریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن. خاله سپیده و عمو پیمان برات 1 دست لباس خوشگل آوردن... دستشون درد نکنه.  تو هم ب پارسا ک...
31 فروردين 1392

مرد مامان...

سلام نون خامه ای من    این عکسارو ببین... این مایوی مردونه رو وقتی مامان شراره فهمید تو پسملی برات خرید و من کلی غر غر کردم ک بدم میاد ولی الان ک پوشیدی نزدیک بود قورتت بدم... ...    قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرررررررررررررررررررربونت برررررررررررررررررررررررررررررررررررم دیشب بابا علی شب کار بود و من و تو خودمون تنها موندیم...ینی خوردمت تا لباستو عوض کردمتو خوابوندمتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   روی دستت 1 گل کشیدم... انقدر دستتو تکون دادی همش کج و کوله شد... انقده دوستش داشتییییییییییییییییی کلی باهاش بازی کردی و همش میخواستی برش داری، آ...
29 فروردين 1392

عکسای جامونده...

آلبوم دوستای ارشان با عکس امیرحسین جون ، محمدمعین جون ، طه جون و محمدامین جون آپ شد سلام زندگی من... چطور مطوری فوشول من ؟ بازم عکسای باحال تو گوشی مامان شراره پیدا کردم فندقی ... اینا مال روزیه ک برده بودمت دکتر... 18 / فروردین / 1392 و   و اینارو من و مامان شراره تو همون خیابون بیمارستان ازت گرفتیم... این عکسا مال قبل از عیده... تو رو گذاشته بودم تو آغوشی و رفته بودیم خرید عید و اینارم عید خونه خاله زهره ازت گرفته و اینجا پوشکت رو سرته! خخخخخخخخخخخخخخخخخخ (آخه چه کاریه؟) و دوستت دارم فنقوله بادوووووووووووووووووووووووووم ...
28 فروردين 1392

خدا رحم کرد...

سلام آقای خوردنی (این اسمو خاله نسترن ، مامان یاشار جونی برات گذاشته) عزیزکم خدا بهمون رحم کرد... یک ساعت پیش 1 اتفاق بد افتاد ک خیلی ترسیدم... من تو آشپزخونه بودم و تو هم ک عاشق کنترل تلویزیونی داشتی باهاش بازی میکردی! یهو دیدم هی اوق میزنی و قرمز شدی! دویدم و هی ب پشتت  زدم و تو هی شیر بالا آوردی و باز اوق زدی... گیج بودم... فقط محکم ب پشتت میزدم و اشکم میومد... نمیدونستم چکار کنم... بلند بلند میگفتم یا امام زمان بچم............ یهو ی سرفه کردی وبا ی عالمه شیر از دهنت ی تیکه چسب افتاد بیرون... چسب سلوفانی ک ب کنترل کشیده بودیمو خورده بودی... وای مامانی من ک مردم... وقتی نگات کردم ی لبخند به...
28 فروردين 1392

دنده عقب...

سلام موش موشک مامان پسرم ١ سوال برام پیش اومده... چرا دنده عقب میری؟؟ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ این عکسارو ببین بعد جوابشو بده! شما سخت دلت میخواد ک کنترل رو برداری و بکنی دهنت! اولش فاصلت با کنترل انقدره: ولی هرچقدر سعی میکنی پس رفت میکنی.. ههههههههههههههههه مامی کمکت میکنه و دوباره ب کنترل نزدیکت میکنه ک شاید بتونی بگیریش و متاسفانه تو نا امید شدی و احتیاج ب کمک بیشتری داری الهی مامان قربونت بره شکر پنیرم... این دفعه بهت میدمش ولی دفعه بعد خودت تلاش کن ... باشه؟ عاشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم توله موش من   ...
26 فروردين 1392

23 به در...

سلام نقل مامان... سلام اسمارتیس من... خوبی؟ پرنس من چطوره؟ اگر دلت میخواد بدونی الان حالت چطوره باید بگم حسابی آبریزش بینی داری و عطسه میکنی! گمونم همون آلرژی بهاریه چون خودمم دقیقا عین تواَم!!!!!!!!!!!!! دیروز ی روز قشنگ بود مامانی. بعد ازاینکه ١٠ روز از ١٣ بدر گذشت و باباعلی روز ١٣ بدر باهامون نبود، باباجون تصمیم گرفت مارو ببره ٢٣ بدر. خخخخخخخخخخخخخخخخ یکم عجیبه نه؟ ولی خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی روز باحالی بود. بابایی شب قبلش شیفت شب بود و صبح زود با کله پاچه اومد خونه. بعد از صرف صبحانه راهی شدیم.از شب قبل خیلی چیزها واسه بردن آماده کرده بودم. بابایی همه رو برد تو ماشین تا من و تو آماده شیم...
24 فروردين 1392

واکسن و چکاپ 6ماهگی

سلام ب تمام هستی و وجودم...   خوبی عمر مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گل قشنگم امروز 22 فروردین 1392 هست و الان 3 روز از واکسن 6 ماهگیت میگذره. 18 فروردین 1392 بود ک صبحش دیدم سرفه میکنی و آبریزش بینی داری!!!!!!!!!!!! آخه چرا؟ ب سرعت ب باباعلی زنگیدم و گفتم برات نوبت بگیره ک ببرمت پیش دکترت! اما دکتر رحمانی 23 از کانادا برمیگشت و ب اجبار دوباره باید میرفتیم پیش دکتر صالح پور! حالا دکتر تا ساعت 1 پذیرش داره و الان ساعت 12:3 دقیقه است. کی حاضر شیم و کی بریم و کی برسیم با خداست! با سرعت نور حاضر شدیم، شانس آوردم مامان شراره صبح اومده بود و اینجا بود. انقدر تند تند رفتیم و با آژانس رفتیم بیمارستان لاله ساع...
22 فروردين 1392

وای... خسته ام

سلام ارشان خیلی بد شدی، خستم کردی.... دیگه نمیدونم باهات چکار کنم... یکسره گریه میکنی. تا پیشت بشینم خوب خوبیا... همون لحظه ک بلند شم جیغت میره هوا و از ته دل گریه میکنی و اشک میریزی. ب خدا اعصاب واسم نمونده. تو ک اینطوری نبودی. 3.4 روزه اینطوری شدی. آخه منم آدمم هزارتا کار دارم... میگی حتی 1 دقیقه هم ازت دور نشم... مثلا کنارم تو آشپز خونه ای هـــــــــــــــــــــــــــــــــا ! باز گریه گریه!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر جور فکر کنی سعی میکنم سرگرمت کنم... شعر و قصه و اسباب بازی و ................... ای بابا... نه خوب میخوری نه خوب میخوابی، دیگه لب به فرنی و سوپ نمیزنی... یکسره لباتو سفت میکنی ک نخوری. خدایا ب داد منم ب...
22 فروردين 1392