روزانه های ارشانم، دندون هشتم
سلــــــــــــام عشقم... عمرم... نفسم... پسرم تویی همه کسم!!
زندگی مامان بالاخره پس از مدتها تونستم بیام برات خاطراتتو بنویسم. از اینکه دیر میام نگران نشو گلم همه خاطراتت تو دفتر هست و مو ب موشو وارد وبلاگت میکنم.
الان شما شکلات من رو پام خوابیدی و من برات موسیقی طبیعت گذاشتم پخش بشه ... بذار تا خوابی تند تند بنویسم... پس بفرمائید:
اول از همه: از روز 1 شهریور 92 شما گوگولوی من ب طور رسمی میتونی سر پا وایسی، اما هنوز نمیتونی بیشتر از 2 قدم راه بری! فدای راه رفتنت بشم. دستاتو ب هر چیزی میگیری و بلند میشی بعد دستاتو ول میکنی تند تند دس دسی میکن و دستاتو میاری بالا مثلا نانای میکنی.(بیشتر دستت رو ب ما میگیری ک اگر خواستی بیفتی بگیریمت)
2شهریور تولد بابارضا (ب زبون خودت بهش میگی اِدا ) بود... بابای خوب و نازم تولدت مبــــــــــــــــــــارک، تو همون روز هم هشتمین مرواریدت در اومد. مبارکت باشه قند عسلم. دندون پائین سمت چپ عکس بارنگ قرمز...
3شهریور هم تولد عمو مجتبی جون بود. عمو مجتبی مهربونم تولدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــ.
4شهریور بود ک همه رفتن شمال ب جز ما! یکی از اقوام فوت کرد ک تقریبا دور بود ولی ب هم نزدیک بودیم. زن عموی بابارضا ک زن عموی پدرجون هم میشه! خدا رحمتش کنه. بابا رضا و مامان شرا ه صبح زود حرکت کردن. من و تو نتونستیم بریم هم بخاطر تو ک تو این مجالس نباشی فعلا و هم اینکه راه دور بود و بابا علی با عمو مجتبی صبح زود رفتن و شب برگشتن. اگر میرفتیم تو توی راه کلافه میشدی... بخاطر همین ما منتقل شدیم خونه بابارضا پیش دایی جون... و تو کــــــــــــــــــــــــــلی کیف کردی.
اون روز دایی امیر برامون هلو پارتی گرفت. خخخخخخخخخ بخاطر تو ک مثلا اذیت نکنی و اینکه خودش از بودن ما اونجا خیلی خوشحال بود گفت میخوام براتون جشن خوراکی بگیرم. من ی عالمه غذا درست کردم و دایی جون هم کلـــــــــــــــــــی خوراکی خرید. نمیدونی منظورم از کلی چیه/ خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی. میشد باهاش ی مغازه خوابار فروشی باز کرد.
تو توی خوراکی ها موج مکزیکی میرفتی. خخخخخ هی میپاشیدیشون رو سرت...
این یکی از جعبه هاییه ک توشو پر خوراکی کرده بود و آورده بود خونه
یعنی دایی جون میذاره من از این خوراکیها بخورم؟
راستی پسملم اونجا ک بودیم 2 تا کار جدید یاد گرفتی: 1. شونه بر میداری و موهاتو شونه میکنی 2. دایی بهت ی مدل نانای جدید یاد داده ک میشینی و باهاش میرقصی... دیگه حسابی رقاص شدی!
ی چندتا عکس از 3روزی ک اونجا بودیم
اینجا داره رو تاب خوابت میبره!!!!!! نمیدونم چرا انقدر عاشق مت شدی! این عروسک مت رو دوستم سال آخر دبیرستان ک بودیم واسه تولدم بهم هدیه داده بود من اصلا دوسش نداشتم. حالا تو عاشقشی و عین دخملا بغلش میکنی!
این اسباب بازی های طفولیت دایی جونه! از انباری برات در آوردم شستم دادم بازی کنی! خیلی دوسشون داشتی و خوب سرگزمت کرد...
حالت خوابیدنت رو ببین مامانم! از اونجایی ک همیشه عادتته دست منو میگیری میخوابی وقتی دست من نزدیکت نباشه دست خودتو میگیری! الهی برات بمیرم... تا جایی ک دست خودم باشه موقع خواب پیشت میمونم مامانم...
اینجا هم داشتمجیشتو عوض میکردم دایی هی ازمون عکس میگرفت. خخخخخخ
ی سری دیگه از کارایی ک تو این مدت یاد گرفتی یکیش اینه ک وقتی میگم اوف متوجه میشی... ب هرچی بگم اوف دیگه دست نمیزنی!
بابایی ک میره سر کار ب خدا اشکمو در میاری. مخصوصا این سری ک ی شب رفت مسافرت و شب بعدش شب کار شد ... همش 4 دست و پا میری و دنبالش میگردی! اول میری تو اتاق بعد میری در حموم و میزنی و وقتی نا امید میشی میاد دی ورودی رو میگیری و بلند میشی و تمام این مدت هم مدام میگی با با با با با!!!!!!!!!
ی روز هم خونه بابارضا بودیم و دایی رفته بود کلاس... تو دوئیدی تو اتاقش و رفتی تو ... منم پشت سرت اومدم و گفتم ارشان دایی رو صدا کن... دایــــــــــــــــــی! یهو تو ک پشت تخت بودی سرت رو آوردی بالا و گفتی دااااااااااااااااااااااا!!!!!!!! انقدر خندیدم. فکر کردی منظورم دالی بازیه!
از موقعی ک تو دلم بودی هر وقت وول وول میخوردی آروم با انگشت میزدم ب شکمم بعد از ب دنیا اومدنت هم همین شد عادتت. همش موقع بی حوصلگیت میزنم آروم ب پشتت خیلی دوست داری! الانم این کار رو تو برام میکنی. حوصله ک نداری میای بغلم سرت رو میذاری رو شونم و میزنی ب پشت من... الهی من فدای تو بشم.
ی کار دیگت اینه ک تو بازیها یهو دستمونو نشگون میگیری..............
و اینکه یاد گرفتی با دهن آهنگ میزنی. آهنگی ک ما واسه نانای برات با دهن میزنیم و تو هم تکرار میکنی!
آخریشم اینکه هر وقت ی چیزی میخوای میای دنبالمونو هی میگی اَمه!!! نمیدونم شایدم منظورت عمع باشه! خخخخخخخ خدارو شکر تو ک عمه نداری!
حالا ی چند تا عکس برات میذارم و همونجا برات توضیح میدم:
استاد ارشان در حال خلق آثار هنری!
بعدشم انقدر سررسید رو میبندی و باز میکنی و میخندی ک دلم میخواد قورتت بدم
حالا ی اثر هنریه خشن!
اِِِِِ چرا اینطوری شد؟
دفتر خوب نیست، باید ی جا بکشم ک دیگه پاره نشه
ژولیده مامان
پسملم شیطونی کرده ب کمدش تبعید شده
نمایی از گلم در حال بازی و دیدن پیام بازرگانی
بفرمائید
و در آخر شکار لحظه ها توسط مامان:
شروع خواب
اینم خنده فرشته من تو خواب با صدای بلند
وجودم عاشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم