روزانه های ایکیوسان من!!!
سلام قشنگ من... سلام ایکیوسان مامان........
ارشان من داره میگذره، زندگی رو میگم، خیلی زود میگذره... امروز نشستم یکمی از خاطرات بارداریمو میخوندم... ای خدا چه روزایی بود... چه حس و حالی داشتم! چقدر زود گذشت پسرم. عین برق و باد رفت... عمرمون داره میگذره و من هر لحظه بیشتر عاشق با تو بودن میشم... خاطراتمو ک مرور میکنم اشک تو چشمام جمع میشه... خوشحالم از با تو بودن و ناراحت از گذشتن گذشته ها!!!!!!!! چی بگم مادر؟ هرچی بگم خاطرات ک برنمیگردن؟ روزهای اول ازدواج، روزهای اول بارداری، روزهای اول با تو بودن چه سخت و چه آسون میگذره...... ما هم بگذریم:
خب قشنگم امروز دقیقا سال و روزته و میخوام از این روزهای با هم بودنمون بگم ک حسابی دلبری میکنی... ماشالا رشد موهات خوبه و من دیگه غصه نمیخورم... حرف زدنت حرف نداره و تقریبا هرچی میگیم تکرار میکنی... راه رفتنت هم شکر خدا خوبه و هروقت دوست داشته باشی راحت راه میری...
من و بابایی بهت میگیم طوطی!!! آخه امکان نداره کاری انجام بدیم یا حرفی بزنیم یا هرچیز دیگه و شما تکرار نکنی... هر کلمه ای بگیم حتی اگر خیلی سخت باشه هم ی چیز مشابه اون بهمون تحویل میدی!!! عطسه کنیم ادامونو درمیاری، سرفه کنیم همینطور... چه میدونم هر کاری دیگه خودت فکر کن... خخخخخخخخ
بهت میگم ارشانم موهات کو؟ دستاتو میذاری رو سرت و هی میاری بالا پایین و بعد میگی نیس!!! دقیقا مثل این شکلکه
ی شعر برات میخونم درباره فیل:
خرطـــوم اون درازه خیلی بهش مینازه
بزرگه و زرنگه گوشهای اون قشنـــــگه
اسمشو بگو تند و تیز ای کوچولوی عزیز
بعد بهت میگم بگو فـــــــــــــــــــــیل! میگی بیل!!! یا گاهی میگی ایل!!!!!!!!!
کلی با کیف و دفتر مشقت حال میکنی! مداد شمعی هارو میخوری خخخخخخخ... دفتر مشقو تیکه تیکه میکنی! برچسبارو میچسبونی ب فرش! و کلی خرابکاری دیگه... وقتی هم ازت میپرسیم داری چکار میکنی؟ با افتخار میگی مَــش !!!!!!! ینی مشق!
این روزا هر وقت بیوفتی یا مثلا دستت بخوره جایی درد بگیره یا هر جور دیگه اوف شی انقدر گریه میکنی تا بگم اوفو بده بوس کنم! و سریعا میاری نقطه اوف شده رو بوس میکنم و در آن واحد خوب میشه و میری ب ادامه شیطنتت میرسی!
قبل از انجام کارهای مختلف ب من نگاه میکنی تا من بهت اجازه ندم اون کارو نمیکنی! مثلا اینکه از هیچ شخص غریبه ای ک نشناسی هیچ چیز نمیگیری! یا خیلی چیزهای دیگه ک الان یادم نمیاد عاشق این رفتارتم
وقتی بخوایم راه بری بهت میگیم پاشو ماشالا! ماشالا! تو هم با شنیدن کلمه ماشالا سریع پامیشی و واسه خودت دست میزنی... بعدش میگیم حالا تاتی برو... آروم آروم قدم بر میداری و میگی دا دی دا دی! ( همون تاتی خودمون)
ب محض شنیدن هرگونه قرآن، دعا، اذان، صلوات یا حتی کلمه عربی دستاتو ب حالت قنوت میاری بالا و من باید برات دعا بخونم... اولین دعا هم باید با کلمه الله شروع بشه! مثلا الهم کن لولیک ... یا اللهم صلی علی ... ویا الهم انی اسئلک ...
یاد گرفتی با سوت دایی جون سوت میزنی... قبلا هم بلد بودی با سوت بلنده سوت بزنی ولی این یکی سخت تره و بیشتر با هاش حال میکنی. خخخخخخخخخخ
نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه! آخه ماجرا مال قبل از تولدت و تقریبا 11 ماهگیته: بابارضا ی شب ک اونجا بودیم موقع خواب هی میزد روی دشک و میگفت باباجون لالاجون ... تو هم کلی خودتو براش لوس میکردی و میرفتی دقیقا همون نقطه ک میزنه میخوابیدی... از اون موقع کلمه لالاجون اومده تو فرهنگ لغتت... قبلا با دیدن بالش در میرفتی و گریه میکردی اما الان تا بالش میبینی ما میگیم لالاجون تو هم تند تند میزنی رو بالش و میای میخوابی!!!!!!!!!!!!!!
فرشته من هرچقدر از علاقه ات ب تلویزیون و کارتون و عمو پورنگ و عمو فیتیله ای ها و پیام بازرگانی بگم بازم کم گفتم!!!!!!!!!!!!! فــــــــــــــــقط: از تبلیغ تن ماهی تحفه وحشت میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم چرا انقدر ازش میترسی... (میدونی ماهی چیه؟ تحفه تحفه تحفه!!!) ینی ی گریه ای میکنی!!!!!!!!! نمیدونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
وای وای نمیدونی چقدر این روزا مجروح ب جا میذاری... 1. با انگشت زدی تو چشمم... ب خدا اگه دروغ بگم 3 روز چشمم خون افتاده بود!!!!!!!! بغلت کردم ک لباستو درست کنم. سرتو گذاشتم رو شونم تو 1 ثانیه ی طوری شونمو گاز گرفتی ک الان 4 روز گذشته هنوز خون مردهگیش هست!!!!!! مامان شراره بیچاره داشت باهات بازی میکرد. با اسباب بازی زدی تو صورتش ی نقطه سوراخ شد!!!!!!!!!!!! (البته ب جز گاز گرفتنت بقیشون عمدی نبوده) خدا ب خیر بگذرونه!
دیروز 13 آبان (روز دانش آموز)صبح ساعت 6 با باباعلی رفتیم خونه بابارضا! آخه اگر وامیستادیم دیرتر باید خودمون میرفتیم... با تو رانندگی محاله و آژانس هم توی کوچمون نمیاد و باید تو و ساکامو تا سر خیابونمون ببرم... پس همون با بابایی بریم بهتره! وقتی رسیدیم 6:45 دقیقه بود و مامان شراره تورو سریع بغل کرد برد تو... بابارضا و دایی جون رفته بودن/ مامان شراره تورو برد تو اتاق و گذاشتت رو بالش بابارضا!!!!!!!!!!!!!!!! گفت حالا تو رضا کوچولویی! تو هم چشاتو بستی و گفتی خخخخخخ خخخخخخ خخخخخ ................... وای باورمون نمیشد! داشتی مثل بابارضا خروپف میکردی!!!!!!! ینی مردیم از خنده! ... اون روز بعد از ظهر با کلی ازدوستای مامان شراره آش رشته پختیم و خیلی خوش گذشت!
و امروز اول محرم
شروع عزاداری برای سیدالشهدا و خاندانش رو به همگی تسلیت میگم... عزاداری هاتون مقبول درگاه الله! التماس دعا
عزیز مادر میدونی ک نذرمون... 6 محرم روز شهادت علی اصغر مراسم داریم خونمون... این نذر خودته... یادته؟ ایشلا جزئیات اون روز رو بعدا میام برات مینویسم...
و حالا چند تا عکس:
اینا مال قبلا ک تو گوشیم بود
پسرک در حال نوشتن مشق:
1 ماه پیش وقتی دایی جون واسه هیئت محرم میکروفن خریده بود...
حاج ارشان در حال تست میکروفن برای مداحی
و دیشب ، اول محرم ، حاج ارشان( ایکیوسان) در حال نوحه خوانی
بای بای چَچــــــــل مامان