یلدا 92...
ســــــــــــــــــــــــــــــــــلام انار قرمز مامان..
خوبی نفس؟؟؟؟؟؟؟
امروز اومدم برات از شب چله سال 92 (دومین یلدای پسرک) تعریف کنم. برخلاف نظرمون یهویی شد ک بریم شمال... تا 25 آذر قرار نبود بریم. یهویی رفتنی شدیم. حالا ک رفتیم... !!!!
شبش ما خونه بابارضا بودیم. ک قرار شد برم خرید و چون خیلی سرد بود تورو برای اولین بار نبردم... وااااااااااای ی حس عجیبی بود! بعد از 14 ماه و نیم ک تنها دوریمون فقط خواب بود تورو گذاشتم پیش مامان شراره و با دوستم رفتم خرید. اونم دخترشو گذاشت پیش مامان شراره و تو و فاطمه حســــــــابی بازی کردید...
وقتی برگشتم داشتم برات پر پر میزدم و تو هم با ی لبخند ناز اومدی تو بغلم. تازه میخواستم لاو بترکونم ک گفتی بـــــــــــــّه!!! بله. منو فقط واسه شیر خوردن میخواستی!
اینم عکسهایی از بازی تو و فاطمه!
ب دوربین نگاه نمیکنی کــــــــــــــــــــــ
سبدو گرفتی نمیذاری فاطمه بازی کنه...
بــــــــــــعله
و ی سقوط ک انقدر در حال شیطنت بودی اصلا دردت نگرفت!
صبح روز بعد 26 آذر 92 ب همراه عمو مجتبی پیش ب سوی سرزمین سبز!
اینم ی برف قزوینی
پسرک در حال خوردن کباب
بیشتر راه رو خواب بودی شکلات فندقی من
و بعد از رسیـــدن همه دور هم جمع شدیم خونه پدرجون و خیـــــــــــــلی خوش گذشت. تو هم با ملیسا حسابی بازی کردی. خیلی دوستش داری!
28 آذر 92
از اونجایی ک ما رسممونه واسه تازه عروسها شب یلدا مهمونی میگیریم و براش کادو میبریم و امسال 3 تا عروس داشتیم مجبور شدیم 3شب پشت سر هم بریم یلدا...
شب اول 28 آذر ک واسه ناناز رفتیم:
عمو مجتبی و زنعمو الناز (ناناز)
نــــــــــــــــــــــــــــــوش جـــــــــــــــــــــــــــــونت
عمو مرتضی و زنعمو راحله + ملیسا و مهدیس
عمو میثم و زنعمو سحر
اینم خانواده سه نفری ما ( بازم تو دوربین نگاه نکردی )
پسرکم مرد عنکبوتی شده....
29 آذر92
این شب نوبت عروس بعدی بود ... ینی زنعمو سحر ( سحری )
اینم عروس و دوماد
زیاد عکس نگرفتم. چون با تو درگیر بودم و همش کل میز رو میریختی ب هم.
30 آذر 92
و این شب هم نوبت دایی میلاد و زندایی مژگان بود...
این شب دیگه اصلا وقت نشد ازت عکس بگیرم. ولی فیلم گرفتم و تو فیلم هستی!
انشالا همه جوونا خوشبخت بشن و همچنین عمو مجتبی و عمو میثم و دایی میلاد
پسرکم تمام مدت ک شمال بودیم رو تاب بازی میکردی یا با ملیسا میدویدی این ور و اون ور. فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته باشه. چون تو تا حالا همبازی نداشتی. و با ملیسا خیلی خوب میساختی. البته اون با تو میساخت و هرچی ک میخواستی بهت میداد. خخخخخ
و روز آخر ینی 1 دی 92 تو راه برگشت ب تهران
مسافرت خوبی بود ولی 2تا بدی داشت!
1= روز 29 آذر کلی برنامه ریخته بودیم با دوستای وبلاگی بریم بیرون و نشد ک بریم
2= الان جنابعالی دوباره سرماخوردی و همش بینیت کیپ میشه و تا صبح نمیخوابی...
امیدوارم ک زودتر خوب بشی....
بوس بوس
فــــــــــــــــــدات
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای
آرزوی من برای تو: هرچی آرزوی خوبه مال تو