روزانه های مــــــــــــا(دی92)
ســـــــــــــــــــــــلام پیشی مامان
سلام عمر و جون و قلب مادر
عروسک شیرینم الان ک میخوام برات بنویسم بازم مریضی! هــــــــــــــــــی خدا ی نگاهم ب ما بنداز خب!!!! اصلا دلم میخواد چشممو ببندم و باز کنم و ببینم ک زمستون گذشته. انقدر ک این روزا نینیهای مریض دیدم دیگه کلافه شدم.
حالا از اول برات تعریف میکنم:
4 دی 92 : مامانم داشتی بازی میکردی ک یهو افتادی و ی طوری سرت خورد ب میز ک جیگرم کباب شد... نفست رفت. دق کردم تا ب حال خودت برگشتی... سرت باد کرد و دور چشمت هم کبود شد... واقعا بد خورد سرت ب میز. شبش میز رو برداشتیم ولی چه فایده .... میگم خدا مارو نمیبینه همینجاست دیگه... چند وقتیه خیلی بدمیاریم. دلخوشیمون خیلی کم شده. ی جورایی فقط داریم روزمونو شب میکنیم.....
تو عکس خیلی مشخص نیست... فلش زده کم نشون میده
ایشالا دیگه هیچ وقت هیچ ضربه ای نخوری مامانم.
5 دی 92: مروارید بعدی هم تو صدفت پدیدار شد. مبارک باشه فرشته کوچولوی من... همچنان دندونات داره جاخالی میده و در میاد. نمیدونم اون وسطیها کی در میان؟؟؟؟؟؟؟
الان ب جز قرمزها اونی ک با آبی علامت زدم رو هم در آووردی... ب قول عمو مجتبی ارشان 10 دندون شدی... تعداد دندونات 2 رقمی شده گلم. کی میشه 24تا دندون در بیاری؟؟؟؟؟؟
6 دی 92 : بابایی تعطیل بود و قرار بود ی روز شاد داشته باشیم. ولی بدبختانه از صبحش اسهال شدی!!! هـــــــــــــی اینم یکی دیگه از سختیهای روزگار!!! بعد از ظهر رفتیم خونه بابارضا و شام و اونجا موندیم. خوب بودی ... خیــــــــــلی شاد بودی و بازی میکردی. اینم عکسش ک کلی با دایی بازی کردی:
شب همونجا خوابیدیم ک چشمت روز بد نبینه... ساعت 1 شب دیدم نمیتونی نفس بکشی و داری خفه میشی! گلوت خشک شده بود ... بلندت کردم. بلیزت رو باز کردم و هی ب پشتت کوبیدم تا یکم نفس کشیدی... یکسره جیـــــــــــــــــغ میزدی. صورتتو شستم آب دهنت رو نمیتونستی قورت بدی... از سینت صدای وحشتناک خس خس میومد. تا ساعت 3صبح طول کشید ک یکم آرومت کردم و بهت آب دادم و گذاشتمت رو پام و خوابیدی... ساعت ی ربع ب 5 صبح دیدم دوباره همونطوری شدی ولی ایندفعه با تب وحشتناک...
انگار یهو تمام استخونام شکستن! همه دور من و تو وایساده بودن و تو یکسره جیغ میزدی. هرکدوم ی جور میخواستن تورو آروم کنن. صدای هیشکی رو نمیشنیدم فقط ب باباعلی نگاه کردم گفتم ببریمش بیمارستان...
تند تند لباس پوشیدیم و رفتیم همه جا تعطیل ... بابایی زنگ زد اورژانس بیمارستان لاله گفت دکتر عمومی هست و اطفال کشیک نداریم. انگار ی پرتغال درسته تو گلوم مونده بود و راه نفسمو گرفته بود... بابایی بیچاره دیگه از من نظر نمیپرسید و مستقیم رفت بیمارستان اطفال شهید فهمیده! میدونستم اونجا ب درد نمیخوره ولی راهی نداشتم...تقریبا خلوت بود و 2تا نینی دیگه هم دقیقا با همین مشکل اومده بودن اونجا. سریع رفتیم پیش دکتر... دکتره سختش بود دهنشو بازکنه. تبت رو اندازه گرفت و گلوتو دید و شروع کرد ب نوشتن...
خودم مجبور شدم همه مشکلاتو بدون اینکه بپرسه براش توضیح دادم. و اینکه نمیتونی قطره استامینوفن بخوری... دفترچه بیمه ات رو پر کرد و داد ب من گفت عفونت کرده!!! دیگه هیچی نگفت! ما هم اومدیم بیرون . داروهارو ی نگاهی انداختم... ب بابایی گفتم بریم خونه تبشو کنترل میکنم تا ساعت 11 دکتر رحمانی بیاد ببریم پیش اون. خلاصه با شیاف و داروهایی ک اون دکتر داده بود تبت و بیماریت یکم آروم شد و خوابیدی! ساعت 11 بیدار شدی و دیدم هیـــــــــــــــــچ اثری از تب و خس خس سینه نیست!!!
ب بابایی زنگ زدم گفت دکتر رحمانی رفته آلمان و 2 هفته دیگه میاد! وقتی دیدم مشکلت حل شده گفتم خب بازم همین داروهارو ادامه میدم ...
بـــــــــــــــــــــــــــعله... اینا داروهات هستن. عین پیرمردا ی کیسه دارو داری ک هرکدوم با مشکلات عظیمی بهت خورونده میشن...
اینم صبح فردا 7 دی ک یکم بهتر شدی:
خـــــــــــــلاصه مادر هم تو هم من آب شدیم. تو از مریضی من از غصه ک سر دراز دارد!!!!
بذار یکم از شیرین کاریهات بگم ک دلمون باز شه!
فرهنگ لغتت افزایش یافته:
بابازی : بابابزرگ دااااااااااااااااااااااادی: دایی
اَرشی : ارشان عَم : عمو(ک فقط شامل عمو پورنگ و عمو مجتبی میشه)
لالاجی: لالاجون(همون بازی ک بابارضا بهت یاد داد) عَش: عکس
باباجی : بابارضا(بدون اینکه کسی بهت یاد بده گفتی و من در تلاشم ک این رو تکرار نکنی)
فدات بشم ک وقتی از سر سفره بلند میشی میخوای بری تمام لباساتو خودت میتکونی
الهیی دورت بگردم مامانم این روزا وقتی میخوابی و خواب میبینی و بیدار میشی همچنان ب یاد خوابت هستی و سعی میکنی برام تعریفش کنی! مثلا ی بار بیدار شدی و تلویزیونو نشون دادی گفتی عم... و من فهمیدم خواب عمو پورنگ رو دیدی! ی بار دیگه تا بیدار شدی گفتی جی جی! و من فهمیدم خواب جوجه دیدی!
چند وقتیه هرچی گم میشه باید تو لباسشویی پیداش کنیم. مثل کاسه ای ک میدم آب بازی میکنی ، پودر بچه، ماهی ک چسبیده ب یخچال و اکثر اسباب بازیهات و غیره
دایی جون بهت بشکن یاد داده. خیلی باحال بشکن میزنی. ب زودی عکسشو میگیرم و میذارم.
انقدر نااااااااااز یاالله میدی! دستتو میاری جلو و هی تکون میدی! تازه بیخیال هم نمیشی و 3 ساعت باید باهات یاالله بازی کنیم...
رو زمین اگر چیزی ببینی بر میداری میاری پیشم میگی آشششش! ینی آشغال... دقیقا همین قدر ش رو میکشی.
ی چندتا عکسم داریم:
همچنان عاشق مشق نوشتنی... البته کارای خطرناک هم میکنی! مداد رو همش میبری تو دهنت!
و گاهی دفتر مشق کم میاری و روی کیفت مینویسی!
آدم آهنی ک دایی بهت داده رو ب اسم آقا پلیسه میشناسی:
دختر زشت من: خخخخخخخخ
ساعت 1 شب:
ارشان نگران : چون با کمک تاب تاب بهت دارو میدادیم
و در آخر خدایــــــــــــــــــــا دل همه رو شاد کن و ی نیم نگاهی هم ب ما بنداز!
آرزوی من برای تو: هرچی آرزوی خوبه مال تو