چکاپ و اطلاعات 18ماهگی
سلام جیگر یک سال ونیمه من، خوبی عشق من؟ فدات بشم ک روز ب روز بزرگتر میشی و ما رو ب خودت وابسته تر میکنی... نمیدونی چقـــــــــــدر دوستت دارم. حتی نمیتونی فکرشو بکنی / بگم اندازه ستاره ها میبینم کمه / بگم ب تعداد موهات بازم کمه / بگم ب تعداد سلول های بدنت بازم ناچیزه. آخه چطور بهت بفهمونم ک چقدر دوستت دارم؟
نفس مامانی بذار از اول خاطراتت ک نگفتم برات بگم:
10 فروردین 93 پنجمین سالگرد عقد من و باباعلی بود. این روز رو ب شوهرم ازهمینجا تبریک میگم. اما مامانی نمیدونی چ روز وحشتناکی بود. شاید یکی ازبدترین روزی ک تو عمرم داشتم بود! خیلی خیلی بد!!! حتی نمیخوام تو وبلاگت ثبت بشه. فقط اینو بدون ک اوضاع اصلا خوب نبود و همه چیز رو آب بود! نمیخوام اصلا یادم بیاد ولش کن... امیدوارم هیــــــــــــــــــــــچ کس همیچین مشکلی نداشته باشه... خدایا ب دشمناتم نشون ندهبمیرم برات، این روز ب تو هم سخت گذشت... امیدوارم دیگه تکرار نشه. حداقل بخاطر تو!
11 فروردین 93 ب هر جون کندنی بود اون مشکل وحشتناک رو کم و بیش حل کردم... البته دوستای گلم خیلی بهم لطف کردن و برام دعا کردن...
12 فروردین 93 باباعلی ساعت 1 اومد خونه و گفت چون 13 بدر شیفت شبه 12 بدر بریم بیرون... خخخخخخخ خب چیه؟ تازه خیلی هم خوش گذشت... رفتیم ی پارک تو اتوبان امام علی... نمیدونم اسم پارکه چی بود ولی خیلی بزرگ و قشنگ بود. اول از همه رفتیم تو فضای بازیش ک گل قشنگم بازی کنه... شما هم حســـــــــــــــــابی دوست داشتی و بازی کردی...
همین ک رسیدیم رفتی سراغ الاکلنگ ک ی نینی داشت تنها بازی میکرد و باباش تکونش میداد... خیلی دوست داشتی
هی ب اون نینی نگاه میکردی خجالت میکشیدی
بعدش رفتیم سراغ سرسره
دالی بازی با باباعلی
دیگه هوا داشت سرد میشد ک رفتیم تاب بازی
بعدم رفتیم یکم قدم زدیم و خوراکی خوری
همش میخواستی دست هردومونو بگیری... اگه یکیمون دستتو ول میکرد داد میزدی دَست
خلاصه ک خیلی روز خوبی بود... دوست داشتم
13 بدر هم ک بابایی شیفت شب بود و من و تو دوتایی سیزده بدر گرفتیم. کاهو سکنجبین و گره زدن سبزه خخخخخخخخخخخ
بقیه روزهم با تو گذروندم و بازی و ...
14 فروردین شهادت حضرت زهرا بود و از شبش بارون میومد... صبح هم هوا عالی بود. ینی این روزا همش عالیه! هوا یکم تاریک بود و تو برای اولین بار صبح تا ساعت 10:30 خوابیدی! و این برای من مادر جای بسی تعجب بود!
19 فروردین ک ماهگردت بود، 20 فروردین چهارشنبه رفتیم مرکز بهداشت... بذار بهت بگم ک تا قبل از اومدن این روز من چی کشیدم.... شب و روزم استرس و ترس، وحشت از واکسن 18 ماه! انقدر تو انواع وبلاگها خوندم ک بچه ها نمیتونن راه برن و چطوری تب میکنن... ینی داشتم سکته میکردم. اون روز صبح من ساعت گذاشتم رو زنگ ک زودتر پاشم بهت صبحانه بدم و بریم. ولی قبل از من و بابایی بیدار شدی و شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد بودی! خیلی بده، دقیقا همون روز سر صبح انقدر هیجان و ذوق داشتی! این عکس ساعت 7 صبحه!
موقع صبحانه خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی اذیت کردی و هیچی نخوردی! بعدشم انقدر بالا پایین پریدی ک بالا آوردی! ینی من از همون صبح استرسم ب نهایت رسید!!!!!!!!!!!
بعدشم ب همراه بابا علی رفتیم مرکز بهداشت. بهت بروفن دادم و رفتیم تا ب چکاپ و ... رسیدیم و بعدشم اتاق واکسن....خوابت گرفته بود ... ب خانمه گفتم خودم سرنگ آوردم! سرنگ انسولین برده بودم ک کمتر اذیت بشی! گفتش نه نمیشه باید عمقی واکسن بزنیم! خلاصه بابایی بغلت کرد و اول پای چپ بعد بازوی راست و بعد قطره خوراکی! ینی غش کرده بودی از گریه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم تند تند آیت الکرسی میخونم و اشکم میریزه! وای ک خیلی بده ولی چ کنم ک بخاطر سلامتی خودته نفسم!
از خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی ها + دکترت شنیدم ک بعد از واکسن 18 ماهگی حتما یکمی راه بری! ک انصافا معجزه ای بود خودش! بعد از واکسن لنگون لنگون و با چشمای اشکی بردیمت بوستان محلمون! ک یکم راه بری! اولش پاتو میکشیدی ولی کم کم بازی بهت هیجان داد و حسابی راه رفتی!
وقتی برگشتیم خونه شیر خوردی و دوساعتی خوابیدی، وقتی بیدار شدی دیم داغی ولی تب نداری! خدارو شکر تبت قابل کنترل بود و با همون شش ساعت بروفنی ک بهت میدادم اذیت نشدی! کمپرس گرم و سرد هم برات انجام دادم و کلا نسبت ب واکسنهای قبلیت خیلی سخت نبود! خدارو هزااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار مرتبه شکر!
اینجا بیحالی و پات درد میکنه!
22 فروردین رفتیم خونه بابا رضا عید دیدنی... خخخخخخخخخخخخخخخ آخه هر سال ک تا از شمال برگردیم و تا اونا بیان و ... یکم دیر میریم سال جدید و تبریک میگیم. خلاصه خیلی خوش گذشت و ماهگردتو با دو روز تاخیر اونجا دور هم گرفتیم! شب هم عمو مجتبی رو دیدیم و کلی تو با عموجی بازی کردی!
امروز صبح 23 فروردین من و تو بابایی رفتیم بوستان محلمون و تو کلی بازی کردی عشقم. میخوایم تا هوا خوبه ازش لذت ببریم. اینم عکساش!
خب پسملم دیگه حرف زدت خیلی خوب شده. خدارو شکر هم صحبتم شدی و مامان رو از تنهایی در آوردی
وقتی ی کار زشت میکنی بغلم میکنی و تند تند میگی مامانا!
عمو زنجیر باف ، تاب تاب عباسی، خرگوشه ، تپلویم، صبح ک از خواب پا میشم با هم میخونیم
دوتا کلمه خنده دار از تو : 1. شکلات => دوبول 2. نقاشی=> نشاشی
مامان امیر مهدی گفت پسملش بلده ک میپرسی خدا کجاست بالا رو نشون بده، منم خوشم اومد و بهت یاد دادم میگیم خدا کجاست میگی بـــــــــــــادا و بالا رو نشون میدی
ی چندتا عکس همینطوری
آرزوی من برای تو، هرچی آرزوی خوبه مال تو
پ.ن: یادم رفت عکسای آتلیه ایتو بذارم! البته از روی عکسات عکس انداختم خیلی بی کیفیت شد! ولی میذارم واسه یادگاری!
ببخشید بی کیفیت بود عشقم! قربون قد و بالات برم!