خداحافظ بابابزرگ
پسر خوبم سلام
مامانم نمیخواستم پست رو غمگین شروع کنم ولی نمیدونستم دیگه چطور بنویسم! بابابزرگ از پیشمون رفت! بابابزرگ مهربونم، بابا بزرگ مشترک من و باباعلی، 2 اردیبهشت 93 بدون هیچ نوع مریضی بخاطر تصادف شدید فوت کرد مامانم
خدایا هیچکس خبر داغ عزیزاشو از راه دور نشنوه. خیلی سخته. 2 اردیبهشت بود ک مامان شراره زنگ زد و گریه میکرد ب خدا یهو دلم رفت پیش بابابزرگ. گفتم چی شده؟ گفت بابابزرگ تصادف کرده. تمام دنیا رو سرم خراب شد. باباعلی خونه بود و رفته بود خرید کنه. زنگ زدم بهش گریه نمیذاشت حرف بزنم، خودش میدونست ، پدر جون بهش زنگ زده بود... زوداومد خونه و تند تند حاضر شدیم راه افتادیم. رفتیم دنبال بابا رضا اینا. آخه بابا رضا نمیدونست ک فوت کرده ... بهش گفته بودیم حالش بده! خیلی وحشتناک بود ... نمیتونستیمگریه کنیم و خودمونو خالی کنیم. تا خود رشت مدام بحث و عوض کردیم. گوشی بابا رضا رو ازش ب بهانه ای گرفتیم و نگه داشتیم. همه هی زنگ میزدن. فکر کرده بود ک خیلی حالش بده ک همه تند تند زنگ میزنن. گفته بودیم بیمارستانه و ...
رسیده بودیم شهر رشت ک بابا رضا گفت گوشیمو بده ببینم از این ور بریم بیمارستان یا نه. ساعت 11:30 شب بود. هرچی گفتیم الان بیمارستان راه نمیدن فقط میگفت خب گوشیمو بدید ببینم حالش چطوره! ناچار گوشی رو دادیم بهش و زنگ زد ب پدر جون! ما صدای اونو نمیشنیدیم ولی صدای بابارضا اینطوری اومد: سلام کجایی؟ ... خونه چرا؟ ... پس بابا کجاست؟ ... ینی چی چی بگم؟ ... میگم بابا کجاست؟ یهو گوشی رو پرت کرد و شروع کرد ب گریه! وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ک بدترین لحظه ای بود ک تصورش رو میکردم. تو ماشین دستمون ب هیچی بند نبود. شانس آوردیم باباعلی گفته بود با ی ماشین بریم و بابارضا راننده نبود.
وای دیگه از لحظه ای ک رسیدیم و همه اونجا بودن نگم ک قلبم دوباره آتیش میگیره. همه جیغ و گریه. فقط تو رو دادم بغل سحری و دیگه نفهمیدم چی ب چیه. تمام ذهنم بابارضا بود. میترسیدم با اون وضعیت حالش بد بشه.
خلاصه ک اون شب گذاشته بودنش سرد خونه. بمیرم ، داشت میرفت مسجد. راننده 100 تا سرعت داشته. دوربین شرکت سرامیک سازی ک اونجا بوده صحنه تصادف رو فیلمبرداری کرده. ما ک دلشو نداشتیم ببینیم ولی کسایی ک دیدن میگن از زمین بلندش کرده و پرت کرده 6 7 متر اونورتر. سر و دستا و پاها و کتف و لگنش خورد شد. ینی اگه زنده هم میموند فقط زجر میکشید. آخــــــــــــــــــــــی بمیرم براش. سالم سالم بود. شاید الان ک داری میخونی باور نکنی ولی با اون سنش نه قند داشت نه فشارش بالا بود نه چربی نه هیچـــــــــــــــــــی. حتی چشماش هم ضعیف نبود. همه تعجب میکردن! ولی رفت دیگه مامانم رفت!
روز 3 اردیبهشت روز ختمش بود و جمعه 5 اردیبهشت مراسم سومش. عکسی از اون روزها ندارم. چون اصلا ب حال خودم نبودم. خیلی روزهای بدی بود. مخصوصا واسه ما ک بابابزرگ برامون ی طور دیگه ای بود. ازمون دور بود. واااااااااااااااای خدای من خیلی دلم گرفته. این روزامون همش گریه و غصه شده. هر دفعه میای تو صورتم نگاه میکنی ک ببینی گریه میکنم یا نه. منم بخاطر تو همش میریزم تو خودم. چند روزه قلبم تیر میکشه. ب هیچکس چیزی نگفتم ولی خودم خیلی میترسم!
الهی برات بمیرم ک هر جا اعلامیه اش رو میدید یا عکسشو میگفتی بابادو بشت! ینی بابابزرگ رفته بهشت.
این مراسم یاعث شد یکم وابستگی من و تو کمتر بشه. بخاطر اینکه زیاد گریه و جیغ نبینی میدادمت بغل خاله صبا و میبردت دورتر یا تو ماشین بودی!
ما دیروز برگشتیم تهران چون بابایی باید میرفت سر کار و ب اندازه کافی تو کارش مشکل ایجاد شده بود. دلم میخواست بازم اونجا بودم. خیلی دلم براش تنگ میشه. تو هم مطمینم یادت میمونه. چون بابابزرگ علاقه خاصی ب تو داشت. قبلا هم برات نوشتم. تنها کسی ک تو رو محمد صدا میکرد اون بود. شاید از بچه و نوه هاش بیشتر دوستت داشت.
آخرین عکس تو و بابابزرگ
اینم مال قبلا هست
روحش شاد، مطمینم جاش تو بهشته
امیدوارم دیگه پست ناراحت کننده ای نذارم برات عمر مامان
آرزوی من برای تو، هرچی آرزوی خوبه مال تو