260-نوزده ماه باحباب کوچولو،مسافرت
ماهگرد نوزدهمت مبارک فرشته زیبای من
عشقم سلام. خوبی تربچه؟؟ گل ناناز این ماه برا ماهگردت کیک نگرفتیم. آخه میدونی ک عذاداریم! ببخش عشقم. ایشالا ماه بعد. در عوض برات کلی خاطره قشنگ دارم. بیا تا بخونی
عـــــــــــــاشقتم گل 19 ماهه من
بریم سراغ خاطرات این روزهای عشدَم(ب قول خودت، ینی عشقم) حاضری؟
پنجشنبه 18 اردیبهشت 93: قرار بود خونه بابا رضا برای بابابزرگ مراسم ختم بگیریم صبح من و تو بعد از صرف صبحانه رفتیم خونه بابارضا، تو با دادی بون(دایی جو) مشغول بازی شدی و من درفکر کمک ب مامان شراره. زن عمو هم اومده بود خیلی زحمت کشید. همه چیز عالی پیش رفت. ساعت 2 هم باباعلی اومد دنبال تو و دایی جون برگشتید خونه خودمون ک من بتونم اونجا کمک کنم. اولین بار بود تنها فرستاد بودمت. یکم دلم مونده بود ولی ب نظرم خوب بود. هم تو خسته نشدی تو شلوغی هم من ب کارام رسیدم. خلاصه ک خیلی مراسم عالی شد. امیدوارم بابابزرگ اون دنیا از این مراسمی ک براش گرفتیم شاد شده باشه. (راستی یادم بیار جریان آش نذری همون روز رو برات حضوری بگم) حالا عکساش
پیشی در حال نظارت بر خوراکی ها
غروب بابایی اومد دنبالمون و چون تعطیل بود قرار شده بود بریم شمال، آخه باباعلی میخواست بره مثل سالهای قبل تو کارهای مزرعه کمک کنه، تو راه خیلی خوب بودی خوابیدی. ساعت 1 شب بود رسیدیم شمال
صبح روز بعد ینی 19 اردیبهشت تو 19 ماهه شدی گلم
ایشالا تولد 19 سالگیتو بگیریم ناز برگم فدای شیرینیات، اون روز بابایی صبح زود رفت کمک کارهای مزرعه. ماهم صبح رفتیم ی گشتی تو باغ پدرجون زدیم و تو کلی شیطونی کردیبعد از ظهر با سحری(سَنَمی) رفتیم خونه بابابزرگ باباعلی! اونجا همه بودن. تو هم ب همراه ملیسا و مهدیس کلی آتیش سوزوندی! جوانه دخترخاله بابایی خیلی دوستت داره و کلی باهات بازی میکنه. تو هم هی صدا میکردی دَوانه!! اونم تندی میومد باهات بازی میکرد
شیطونیهات تو باغ پدرجون
خوابیدنت تو نَنو محلی تو هوای آزاد و بهاری شمال، وای ک چ حالی میده
خونه بابابزرگ بابایی
و روز بعد :20اردیبهشت هم بابایی طبق معمول رفت کمک و من تو این دفعه رفتیم خونه خاله زهره، و باز همچان شیطنت های تو ب همراه خاله صبا(خانه شبا) و خسته کردن کبوترهای عباس پسرخالم خخخخ
یکشنبه 21 اردیبهشت بابایی نرفت کمک، قرار شد بریم یکم بگردیم، آخه هر روزش ما تنها میموندیم،
این روز صبح رفتی دریا! اما نمیدونم چرا تمام دریا مِه گرفته بود. مه تا نزدیکای زانومون میرسید. چشم چشمو نمیدید. خیلی حالت ترسناکی داشت . منم ترسیدم و گفتم پیاده نمیشیم. محلی ها میگفتن این فصل صبح ها تا ظهر همینطوره. ولی من کلا وحشت آب ک دارم و مه هم باعث شد ترسم بیشتر بشه
ببین هیچی از دریا معلوم نیس
بابایی مارو برد سمت تالاب انزلی
بعدشم بالای پل
پسرکم محو تماشای افق و خیره ب دوردست
بعدش رفتیم ناهار پیتزا ایتالیا،اول رفتیم تو سالنش نشستیم بعد دیدیم هوای بیرون عالیه تغییر مکان دادیم
قربون قدت برم ک رو صندلی نشستی رفتی زیر میز
بعدش ما دوباره رفتیم پیش خاله صبا
اگه دقت کرده باشی تو عکسات موهات دوباره خیلی بلند شد، میخواستم برات موهاتو بلند کنم اما هوا خیلی گرم شده و دلم میسوزه خیس عرق میشی. ، تا حالا چند بار با شونه پیتاژ خودم برات خورد کرده بودم ولی اون شب یهویی ب باباعلی گفتم بریم پیش دوستت ک یکم موهای ارشانو کوتاه کنه. واقعا داشتی اذیت میشدی! باباعلی هم زنگ زد ب دوستش و رفتیم پیشش! این ماجرا باعث شد من متوجه بشم شما شدیدا وسواسی هستی! آخه تمام مدت رو صندلی نشستی و خیلی خوب بودی داشتی با آب پاش بازی میکردی اما وقتی مو ریخت رو دستت یهو حالت عوض شد و جــــــــــــــــــــــــــــــــیغ و گریه ک دستتو پاک کنیم. منم هرکاری میکردم نمیشد. خلاصه تند تند موهاتو یکم کوتاه کرد و همچنان جیغ میزدی میگفتی پـــــــــــــــــــــــاک! تمام هیکلتو شستم تو مغازه و لباس جدید تنت کردم تا یکم آروم شدی! بعله دیگه
پشت موهات هنوزم بلنده و میشه بست! نمیخواستم اونو کوتاه کنه. فقط رو گوشت خیلی اذیت میشدی! انقدر میخاروندی گوشت رو ک زخم میشد. واسه همین دور گوشت رو هم درست کرد! البته جلوشو خیلی کوتاه کرد ک اصلا ناراحت نیستم. چون هزار ماشالا رشد موهات خوبه و زودی بلند میشه
!راستی پدر جون ی کلاه احرام داره ک انقدر تو دوسش داشتی حد نداشت. اون چند روز تمام مدت رو سرت بود و میگفتی حادی! ینی حاجی... اونو دادن ب تو اما بازم جا موند شمال
صبح روز بعد ینی 22 اردیبهشت حرکت کردیم ب سمت تهران! خاله شهلای بابایی همراهمون اومد! اینجا یکمی کار داشت! تو راه هم ی بار بالا آوردی شدید! دلم خیلی برات سوخت ولی چ کنم. تا بزرگ بشی من پیر میشم! مشکلی واسه بالا آوردنت نداشتی ولی از اینکه لباست کثیف بود یکسره جیغ و گریه و پــــــــــــــــــــــاک!!! بعله پسرکم شما شدیدیا تمیزی ههههههههه
راستی صبح ک بیدار شدیم دیدیم نیستی! بعد خوب نگاه کردیم دیدیم از جای خوابت فاصله گرفتی و رفتی روی ی بالش اینطوری خوابیدی! همه کلی بهت خندیدیم
اینم شیرینم بعد از ی حمام گرم با موهای کوتاه
و امروز: امروز 23 اردیبهشت 1393 مصادف با ولادت حضرت علی (ع)، و روز مرد رو ب تمامی مردان مرد سرزمینم تبریک میگم! علی الخصوص پدرم، پدر همسرم، همسرم ، برادرم و مرد کوچک خانواده: فسقل خان!!!!!! مامانم روزت مبارک
پدر نازنینم و پدر شوهر خوبم انشالا هزار سال سایه پر مهرتون رو سرمون باشه
داداش گلم انشالا روزهات پر از موفقیت باشه
همسر عزیزم انشالا تا جهان هست و هستیم شانه های مهربانت تکیه گاهمون باشه
و پسرک عزیز تر از جونم انشالا مرد واقعی باشی
روزتون مبــــــــــــــــــــــــــارک عزیزانم
دیگه این که مامانم گوش شیطون کر روزهای سختمون کم کم داره ازمون دور میشه و بالاخره بعد از اون همه سختیها این روزا یکمی آرامش اومده سراغمون. خنده هامون معنادار شده و داریم سعی میکنیم آینده هرچه بهتر و تمام تر برای تو و خودمون فراهم کنیم. امیدوارم خدا مثل همیشه دستش رو شونمون باشه و مثل قبل تنهامون نزاره! ( هرچند ک من خیلی شرمندشم) خدایا ممنون
عـــــــــــــــــــــــــــاشقتـــــــــــــــــــــــــــــم
آرزوی من برای تو، هرچی آرزوی خوبه مال تو