ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

بازم قرار با دوستای خوب

1393/3/18 14:55
691 بازدید
اشتراک گذاری

Sendscraps.com

سلام فرشته قشنگ مامان... خوبی پسر شیرین عسلم؟

نمیدونی چــــــــــــــــــــــــقدر حرف و عکس برات دارم... بیا تا تند تند برات بگم:


از روز 7 خرداد 93 برات نگفتم : غروب بابایی اومد و گفت ک بریم ی چرخی بزنیم، ما هم راه افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم فروشگاه. اونم  پیاده. خلاصه ک جیگرم رفتنی کل راه رو دویدی،زبان خیلی روز باحالی بود. رفتیم فروشگاه و کلی خرید کردیم و تو هم کلی شیطونی کردی. برگشتنی خسته شده بودی و آروم آروم راه میرفتی خخخخخخخ،خندونک رفتیم شام پیتزا بخوریم ، تو هم عاشق پیتزا ، اون شب برای اولین بار گفتی پیشتا اوش مزمز! ینی پیتزا خوشمزست! خوشمزهمن فدای حرف زدنت بشم. اون مدت ک نشسته بودیم مدام تکرار میکردی و هی میگفتی به به ... تمام مردم از حرف زدنت و لب و لوچه سس مالیت خندشون گرفته بود...بوس

جمعه 9 خرداد رفتیم خونه بابارضا ، شب داشتیم سریال ستایش نگاه میکردیم یهو اومدی وسط جمع وایستادی انگشتاتو گرفتی سمت پایین گفتی افـــــــــــتاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قه قههوای مارو میگی!!!!!!!!!!!! دیگه هیچکس از بقیه فیلم چیزی متوجه نشد و همش قربون صدقت میرفتیم. تو هم جو گیر شده بودی هی میگفتی افتاد؟؟؟؟؟؟؟خنده

11 خرداد ی قرار دوستانه دیگه با دوست جونیامون داشتیم/ مثل قبل پارک رازی/ خیلی خوش گذشت بوس اون روز زهرا جون برای ایلیا ماهگرد 33 ماهگیش رو جشن گرفت و ما هم کلی خوش گذروندیم. خیــــــــــــــــــلی باحال بود و گفتیم و خندیدیم. خیلی خوشحالم ک دوستای گلی مثل این دوستام دارم. امیدوارم دوستیامون پابرجا بمونه و تو هم با همین نینیها دوستای خوبی بشید. عکسارو ببین کم کم برات میگم:

پیش ب سوی دوستان

وقتی رسیدیم خیلی ها بودن

آوا خانمی و خاله خدیجه

ایلیا جون و خاله زهرا ک ماهگردش بود

دوست جدید مشکات جون و مامانش لیلا جون

و ی دوست جدید دیگه امیرحسین و مامانش لیلا جون

و بعد از رسیدن ما آرتین خان اول و خاله سعیده هم رسیدن

و آقا مهیار و خاله سوده ک یکمی دیر رسیدن

حالا چندتا عکس از پسملم و دوستاش و تولد 33 ماهگی ایلیا

اینجا ایلیا نگران بود ک بچه های دیگه بیان و تولد مال اونا بشه خخخخخخخ

خخخخ زبون ایلیا رو!!!!!!!!

ایلیا و خاله زهرا

تو و آوا دلتون کیک خواسته بود منم یواشکی ی کوچولو میذاشتم دهتنتون خخخخخخ

ارشان و آوا و خاله خدیجه

بعدش موقع عصرونه رسید ک خاله سوده برامون الویه درست کرده بود، دستش دردنکنه( راستی اون دفتر ک تو عکس هست خاله زهرا ب عنوان گیفت مهمونیش بهتون هدیه داد. مرسی خاله زهرا)

اینم سفره منهدم شده خخخخخخ

بعد از عصرونه همه بچه ها شروع ب بازی کردن و لج بازی های تو برای فرار شروع شد

بعـــــــــــــــــــــــــــله

منم یکم بردمت نزدیک دریاچه ک همه نینیها اومدن

مهیار رفیق شفیقت ک همه جا میومد باهات

اینم نمایی کلی از جایگاه تفریح سالم خخخخ (البته بساطمون پشت درختچه قایم شده)

بعدش رفتیم سمت جایگاه بازی ک ای کاش نمیرفتیم. از همون لحظه اول گریه و جیغ تو ک بری روی سرسره. میرفتی بالا نه خودت میومدی پایین نه اجازه میدادی بقیه بچه ها سوار بشن. خیلی بد بود هم خوابت گرفته بود. هم ی بار اومدم دستت و بگیرم بیارم پایین یهو سرت خورد ب بالای سرسره و باعث شد هـــــــــــی گریه کنی. آخرش خیلی بد بود

گول عکسارو نخور با هزار زحمت میگرفتمشون. دوستان شاهدن چ بلایی سر من آوردی تو اون چند دقیقه

اینجا خاله زهرا یکم بغلت کرد و برد تاب تاب ی ذره آروم شدی(منم زنگ زدم زودی بابایی اومد دنبالمون)

و آخرین عکس اون روز عکس دسته جمعی مامانا با موزیک متن گریه شما

از راست لیلا جون و مشکات ، خدیجه جون و آوا ، من و تو، سوده جون و مهیار ، زهرا جون و ایلیا، لیلا جون و امیرحسین، سعیده جون و آرتین

12 خرداد نهار عمو مجتبی و الناز اومدن خونمون و کلی گفتیم و خندیدیم،آرام ساعت 4 بود ک رفتن ... غروب ساعت 5 بود یهو طوفان وحشتناکی شروع شد. ترسونمیدونم چطور برات تعریف کنم. نشسته بودیم یهو دیدیم همه جا قرمزه / غمگینکلی صدای شکستن و خورد شدن و باد و ... میومد. از پنجره تا خواستم نگاه بندازم کلی خاک ریخت تو صورتم و سریع پنجره رو بستم. گریهزنگ زدم ب مامان شراره اونم ترسیده بود ولی سعی کرد آرومم کنه. رفتیم تو اتاق درو بستیم و با هم بازی کردیم. یک ساعتی اوضاع وحشتناک بود تا کم کم تموم شد. ترسوساعت نزدیکای 8 بود دایی و مامان شراره اومدن خونمون. قرار بود صبح فرداش با هم بریم شمال واسه همین من دایی جون رو پیش خودمون نگه داشتم ک شب بابایی نیست تنها میترسیدیم.غمگین

عکسایی ک از اون روز تو اخبار  اومده

13 خرداد صبح ساعت 11 رفتیم شمال و راه و رسیدن و احوال پرسی و ...آرام

14 خرداد همه خانواده خونه بابابزرگ جمع بودیم. آرامالهی بمیرم ک چقـــــــــــــــــــــــــدر عاشق این جمع ها بود.خطا جات خالیه بابابزرگم.گریه

15 خرداد هم چهلم بابابزرگ بود.گریه روز تو مسجد بودیم و کلی مراسم داشتیم. شب هم همه اومدن خونه و با دوستان تا ساعت 2 بیدار بودیم. خخخخخ زیبامطمئنم بابابزرگ اینارو ک میبینه کلی کیف میکنه.بوس

میوه های مجلس رو میچیدیم و تو همشونو تست میکردی، جای بابابزرگ خالی بود واقعا

تو و طنین دختر دخترعموم

16 خرداد ظهر بعد از نهار رفتیم دریا و کلی آب بازی و شن بازی کردیم و از اون طرف رفتیم بازار سبزه میدان رشت و کلــــــــــــــــــی خرید خوراکیهای محلی. آرامبعدش راه افتادیم ب سمت تهران ک چقــــــــــــدر تو ترافیک موندیم. غمگینبیچاره بابایی خیلی خسته شد. غمگینساعت 2 شب رسیدیم تهران و زودی خوابیدیم. باباعلی بیچاره صبح ساعت 6 رفت سرکار.خواب

و یک پسر خسته

اینم مروری بر خاطرات این روزهای ما

آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو

33644bxhnjgbaps.gif

پسندها (2)

نظرات (12)

محمدرهام ومامان سمانه
18 خرداد 93 17:49
پیتزای خوشمزه نوش جونتعکسها عالی بودن جای من واقعا خاااااااااالی ارشان جونم نبینم خسته وبی حوصله باشی عزیزم شقایق جون غم آخرتون باشه،روح بابابزرگ مهربون قرین رحمت الهی
شيدا
18 خرداد 93 18:10
عزيزكممممممم چقدر بامزه با شيشه شير ميخوره
رضوان
18 خرداد 93 21:01
جوونم تو هم مثل رادین عاشق پیتزایی؟ وای که چ طوفانی بودما اراک بودیم اما همسری کلی تعریف کرد از چند و چونش
سپیده..مامانه پارسا
18 خرداد 93 23:22
همیشه ب سفر خانوم خانومااااااااااااااااااااز طوفان نگو ک .....
زهرا مامان ایلیا جون
19 خرداد 93 4:04
سلام شقایقم خوبی عزیزم اخی چه با مزه است که پستهامون مثل همه راستی من چند تا از عکسهایی که نداشتم و سیو کردم هاا الهی خاله فدای این پسمل ناز بشم که رفته لب دریااا الهی همیشه به خوشی برید به امید دیدار دوباره
مامان امیـــرحسیــــن
19 خرداد 93 13:55
____________@@_@__@_____@ ___________@@@_____@@___@@@@@ __________@@@@______@@_@____@@ _________@@@@_______@@______@_@ _________@@@@_______@@______@_@ _________@@@@_______@_______@ _________@@@@@_____@_______@ __________@@@@@____@______@ ___________@@@@@@@______@ __@@@_________@@@@@_@ @@@@@@@________@@_____ _@@@@@@@_______@_____ __@@@@@@_______@@_____ ___@@_____@_____@_____ ____@______@____@_____@_@@ _______@@@@_@__@@_@_@@@@@ _____@@@@@@_@_@@__@@@@@@@ ____@@@@@@@__@@______@@@@@ ____@@@@@_____@_________@@@ ____@@_________@__________@ _____@_________@_____ _______________@_____ ____________@_@_____
الهه مامان امير محمد
19 خرداد 93 15:52
هميشه به تفريح ارشان جون. انشالله خوش باشي و سلامت. عكسها هم مثل هميشه عالي بود. دست مامان شقايق عزيز درد نكنه.
مرضیه
19 خرداد 93 23:30
سلامممممممممممم خوبینننننننننننننننن؟ وایییییییییییییییییییییی نمی دونی چقدر دلم واستون تنگ شده بود فدایییییییییییییییییی پسر پیتزا خورمون بشم من که انقدر دوست داره آخه عسلییییییی تو چقدر بامزه حرف می زنییییی شقایق جان جای من کلی ییوسش به به خوشحالم که نی نی ها همو دیدن و کلی بازی کردن الهییییییییی قربونت بشم که با این لباس ماه شدییییییییییی عکس های توی پارک عالیییییییییییییییییییی شدن آخه فرشتمون توشون هست دوست جونم از دیدن شما هم خیلی خوشحالم که باز هم فرصتی شد که از اینجا ببینمتون وایییییییییی اون طوفان هم که واقعا ترسناک بود انشاا... که دیگه همچین اتفاقی نیفته باز هم چهلم بابابزرگتون رو تسلیت می گم انشاا... که غم آخرتون باشه عکسی که داری با شیشه شیر می خوری خیلی ناز قربونت بشم من کلی برای ارشانی و مامان مهربونش خیلی دوستتون دارم
فرناز خاله آرسن جون
26 خرداد 93 15:59
خاله فدای اون شیرین زبونیهات بشه شقایق جون وقتی تو تعریف میکنی تجسم میکنم قیافه ارشان جون رو کلی خنده ام میگیره ببوس اون شیطونک رو همیشه به گردش و تفریح جشن ماهگرد دوست جونی ارشا خیلی قشنگ شده خدا حفظش کنه همه چی عالی شده و مخصوصا عکسها دستت درد نکنه شقایق جون 40 پدر بزرگت رو هم تسلیت میگم غم اخرت باشه گلم
مامان آرتین
28 خرداد 93 8:38
واقعا چه روز خوبی بود. انشالله قرار بعدی نزدیکه. اونم برامون خاطره قشنگ میشه
سولماز
2 تیر 93 0:21
سلام مامانی همیشه به شادی می شه ما رو هم در قرار هاتون بازی بدهید می شه لطفا
مامان سوده
16 تیر 93 19:35
وایییی ارشان میام درسته قورتت میدم خاله....فدای صورت ماه و گرد و سفیدت بشم الهییییی....قربون خوابیدن و خندیدن و راه رفتن و ....همه وجودت بشم الهی عزیز دلم...شقایق تا حالا چطور نخوردیش هان؟؟؟