روزانه های خوب ، دوستای خوب
سلام قلب مامان
جون دلم خوبــــی؟
بازم اومدم با کلی حرف و خبر و خاطره
مثل همیشه از روزمرگی های عادی میگذریم و میری سراغ خبرهای باحال، بریم ک کلــــــــــــــــــــی حرف واسه گفتن دارم عشگم.
- 23 خرداد صبح ب همراه باباعلی رفتیم خونه بابارضا. مثل هرسال نیمه شعبان قرار بود بعد از ظهر بریم خونه خاله هایده. ک رفتیم و طبق معمول سال های قبل نذریتو دادیم. شب وقتی برگشتیم ب همراه بابایی رفتیم خیابون گردی. میدونی ک نیمه شعبانه و تزیینات خیابون. آدم کلی انرژی میگیره. کلی هم شربت بارون شدیم. خخخخخخخ بعد از اون سمت رفتیم پیش عمو جون( عمونون) کلی هم اونجا موندیم و تو تا تونستی شیطونی کردی و خوش گذروندی!!!
عکس پسملک در حال بستنی خوردن روز مولودی نیمه شعبان
- 26 خرداد صبح ساعت 6 بود ک با کلی کوله بار رفتیم خونه بابارضا. آخه از موقع امتحانات دای دای نمیرفتیم. وقتی امتحانش تموم شد ما هم رفتیم ی خستگی حسابی در کنیم و ی چند روزی بمونیم. همون روز تولد دختر دوستم فاطمه کوچولو بود. بعد از ظهر رفتیم اونجا ... از چند وقت قبلش تم تولد فاطمه رو ک درست میکردم تو همش میگفتی تولد. اون روز حسابی شیطونی کردی. وسطای جشن بود ک خوابوندمت. هم خودت یکم اتراحت کنی هم من یکم از جشن رو متوجه بشم. روی هم رفته روز خوبی بود و ب ما خوش گذشت.
اینم فاطمه خانم کفشدوزکی
وقتی پسرکم خوابش برد
کیک فاطمه ک خیلی خوشگل بود(آخه باباش قناده و خودش کیک رو درست کرده)
و جمعی از بچه ها(ماشالا خیـــــــــــــــــــلی بچه بود)
- 27 خرداد صبح تو پیش مامان شراره موندی و من با بابایی رفتم بیمارستان لاله یش دکترم. وقتی برگشتم دلم داشت برات در میومد. کلی چلوندمت. غروبش هم رفتیم بازار کلـــــــــــــــــــی خرید کردم. خیلی کیف داد.
- 28 خرداد بعد از ظهر رفتیم فرش خریدیم. غروب بود ک خاله زهره اینا رسیدن تهران. تو هم خاله صبا رو دیدی و از ذوق بال بال میزدی. شب تا دیر وقت بیدار بودیم و تو کلی کیف کردی.
- 29 خرداد عروسی دوستم بود ک یکی از اقوام دور هم میشه. از بعد از ظهر شروع کردیم ب آماده شدن و شب رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت.
- 31 خرداد خاله الناز اومد تهران . البته همراهش پدر جون( پدرنون) و سحری اومدن. 1 تیر غروب ک بابایی اومد ما شاممونو برداشتیم رفتیم خونه عمونون . اون شب تا دیر وقت اونجا بودیم. خیلی خوش گذشت.
- 2 خرداد بود ک پدرجون صبح اومد خونمون . راستی مامانی خونمون رو تو همین روز فروختیم رفت. میدونی ک این همه وقت درگیر فروش و خرید خونه جدید هستیم. واسه همین وقت نمیکنم وبت رو تند تند آپ کنم. اون شب شام عمون مجتبی و الناز و سحری و پدرجون شام خونمون بودن. بیچاره ها اومدن اینجا با کلی جعه و وسایل جمع شده رو ب رو شدن.
- 3 خرداد همگی شام خونه بابارضا بودیم. خیلی خوش گذشت.
- 4 تیر ی روز خوب دیگه بود. ی قرار وبلاگی بازم با دوستای خوب همیشگی. پاتوق همیشگیمون ، پارک رازی:
پیش ب سوی قرارمون با دوستای گل و مهربون
وقتی رسیدیم آوا گلی و سما جون اومده بودن
بعد چند دقیقه هم ایلیا جیگری اومد
بعد دقایقی آرتین عسل اومد
و آخرین نفر و عضو جدید پارسا گلم بود
خدارو شکر اون روز اذیتم نکردی و مثل آقاها پیشم نشستی.
همچنان علاقت ب آوا پا برجاست(در حدی ک داشتی ابراز علاقه میکردی نزدیک بود دختر مردم له بشه)
خاله سعیده کلی زحمت کشیده بود برامون آش آورده بود. مرسی خاله سعیده مهربون
ی سری عکسای اون روز رو میذارم
خاله زهرا با ایلیا و آرتین
اینجانب ب همراه شیطوناک خان
خاله سعیده و آرتین گلی
خاله خدیجه و آوا ناناز
خاله زهرا و ایلیا جونی
عکسای دسته جمعی
اینم خرابکاریت ک کل پفیلا رو خالی کردی رو زیرانداز
وقتی پسملم گل سر آوا رو زد ب سرش
اون شب بعد از برگشتن ب خونه از خستگی خخخخخخخخخ
من عــــــــــــــــــــــــــــاشق دوستامونم
- و امروز 5 تیر از صبح با کمک دایی دایی ، مامان شراره و بابارضا ک نوبتی نگهت داشتن و یکی یکی با من اومدن رفتیم دنبال خونه. خیلی روز سختی بود ولی ی خونه پسند کردیم. انشالا هرچی قسمت باشه.
عشقم خیلی دیگه حرف و عکس برات دارم اما الان از خستگی دیگه حال ندارم. کل روز رو راه رفتم! بقیه اش بمونه تو ی پست جدید از کارات بگم.
میدونی ک زندگی مامان ، مثل همیشه:
آرزوی من برای تو، هرچی آرزوی خوبه مال تو