ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

با خاطرات اسباب کشی و خونه جدید برگشتیم

1393/5/30 15:10
1,131 بازدید
اشتراک گذاری

I Love You image Images

سلـــــــــــــــــــــــــام و صد ســــــــــــــــــلام به همه دوستای نینی وبلاگی گلم

و هــــــــــــــــــــــــــــــزاران سلام ب پسمل ناز و خوشگلم

بله ، بالاخره به یاری خدا بعد از تقریبا 3 ماه برگشتیم. خیلی خیلی دلم برای وبلاگ پسرم و همه دوستای مهربونم تنگ شده و کلی هم عقبم!!!! قبل از اینکه خاطرات رو شروع کنم میخوام از همه دوستایی ک ب طرق مختلف تو این مدت باهامون در ارتباط بودن تشکر ویژه بکنم و از راه دور یه ماچ گنده براشون بفرستم!

حالا چون کلی حرف و عکس دارم بهتره برم سر اصل مطلب ینی پیشی کوچولوی ملوسم ک الان 2 سال و 1 ماهشه! میخوام از اول شروع کنم. ینی دقیقا از همونجایی ک ننوشتم... پس بریم ک بخونیم:


نازدونه جونم تک تک خاطراتت تو دفتر خاطرات حبابی در یک نگاه ثبت شده ... پس نگران نباش. دقیقا از روز 26 مرداد شروع میکنم:

26 مرداد 93 پدرجون اومد تهران، ما همچنان تو خونه قدیمی بودیم و دیگه تمام وسایلا رو جمع کرده بودیم. بخاطر همین پدرجون رفت خونه بابارضا!

27 مرداد ماهم رفتیم خونه بابارضا. اون روز روز قلنامه کردن و فروش خونه بود، بخاطر همین هم منو تو رفتیم پارک تا بابایی بره مشاور املاک و کارارو تموم کنه... خیـــــــــــــــلی بازی کردیم... برات بلال و بستنی گرفتم. دیگه حسابی خسته شده بودی . کار بابایی کلی طول کشیده بود. بعد از اون سمت رفتیم خونه بابارضا و شام اونجا بودیم.

روزهای تابستونی همینطور میگذشت و ما خیلی از روزها میرفتیم پارک

ارشان و مامان شراره بالای سرسره

گذشت  و گذشت تـــــــــــــا 2 شهریور تولد بابارضای گلم... و 3 شهریور تولد عمو مجتبی جون

بابای مهربونم عاشقتم ، تولدت مبارک     عمو مجتبی جون تولدت مبارک

0f9fbdb2.gif

و بالاخره در روز 7 شهریور 93 ما اومدیم تو خونه جدیدمون!!!!!! روز خسته کننده ولی خاطره انگیزی بود! انقدر خوشحال بودیم ک خستگی رو حس نمیکردیم. مامان شراره و بابارضا و دایی جون خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی زحمت کشیدن. واقعا ازشون ممنونم. الناز جونم از صبح اومد و زحمت نگه داشتن تورور کشید. خدا خیرش بده. واقعا کمک بزرگی بود.

عکسای روز اسباب کشی تو خونه قبل و خونه جدید

دیگه هیچی برای بازی نداشتی. تنها کمکمون تبلت بود

اولین شبی ک تو خونه جدیدمون بودیم قرار شد مامان شراره پیشمون بمونه تا صبح دوباره کمکم کنه کارارو تند تند انجام بدیم. اون شب تو برای اولین بار از من جدا خوابیدی. باورم نمیشد. آسون تر از اونی بود ک فکر میکردم. مامان شراره تو اتاق تو پیشت خوابید. اصلا لج نیاوردی ک بیای پیش من. نمیدونم شاید خستگی اون روز باعث شده بود ک یادت بره یا شاید مامان شراره رو اندازه من یا شاید بیشتر از من دوست داری ....

خلاصه ک برای روز اول خیلی استرس داشتم. از طرفی دلم واسه بغل کردنت موقع خواب تنگ میشد... از طرفی هم میخواستم عادت کنی تو خونه جدید تو اتاق خودت مستقل بخوابی.

8شهریور 93: کارها خوب پیش میرفت. مامان شراره دیگه غروب رفت خونه ! شب شده بود و باید میخوابوندمت. دلم میخواست عادت کنی خودت بخوابی. تقریبا دو ساعت برات قصه و شعر و لالایی خوندم. از روی عادتت هی آروم ب پشتت میزدم. هی میگفتی مامان بیا بگل تونیم!!!! (مامان بیا بغل کنیم). منم هی حرف و عوض میکردم تا بالاخره 12:30 دقیقه شب خوابیدی. منم ک از خستگی بی هوش بودم رفتم ک بخوابم. کلی دعا و آیت الکرسی برات خوندم و رفتم اتاق خودمون.

حدودا 2 ساعتی خوابیدی. تازه ب سختی چشمامو باز کردم ک بیام ببینم در چه حالی ، هنوز بلند نشده بودم ک یهو صدای جیـــــــــــــــــیغت اومد. با باباعلی دوییدیم سمت اتاقت. جیغ میزدی و گریه میکردی. فقط میگفتی مامان اودایی؟ مامان بییم خونمون!!!!!!!! (مامان کجایی؟ بریم خونمون) وای ک چه شبی بود. یه عاله بغلت کردم. کلی لالایی خوندم و آرومت کردم و خوابوندم تو تختت. تقریبا 1 ساعت بعد دوباره همون آش و همون کاسه. شب سختی بود. تا صبح 3 بار اونطوری بیدار شدی. صبح بابایی ک میرفت سر کار آوردت پیش من خوابوند. نمیدونی چطوری بغلم کرده بودی. کاملا مثل جوجه ک میره زیر مامانش تو هم زیر دستم بودی...

اولین بار ک مستقل خوابیدی

9 شهریور 93 : عاشق اتاقت بودیا ولی نمیدونم چرا موقع خواب اونطوری کردی. اون شب بابایی شیفت شب بود و من با کوله باری از رخت خواب اومدم زیر تختت خوابیدم. باید کمکت میکردم تا بتونی ازم راحت تر جدا شی. هرچند برای خودمم خیلی سخت بود اما مثل شیر دادن این موضوع هم باید ب زودی درست میشد... تا خوابت ببره دستمو گرفتی. وسط شب دو بار بیدار شدی و نگاه کردی دیدی خوابیدم دیگه گریه نکردی. تا صبح راحت خوابیدی خدارو شکر........

راستی اینم بگم ک اوایل اصلا هیچ نقطه از خونه تنها نمیموندی ... هرجا من بودم کنارم بودی...

17 شهریور یه روز بد بود... صبح ک از خواب بیدار شدی دیدم آب بینیت راه افتاده... بعله. سرما خورده بودی و حسابی بد قلق شده بودی. چه میشد کرد. شربت  و شروع کردم و سعی کردم باهات کنار بیام...

غروب داشتی با قطره چکون شربت بازی میکردی. خاک بر سرم یهو دیدم شیشه قطره چکون شکسته و دستت داره خون میریزه... الهی بمیرم برات دستت بریده بود. عمیق نبود ولی برای من مادر دیدن یه قطره خونت وحشتناکه. تحت هیچ شرایطی نذاشتی پانسمان رودستت بمونه و 3 بار بستم و کندیش...

وااااااااااای شب داشتی بازی میکردی. بابایی هم پشت بوم داشت آنتن درست میکرد و هی زنگ میزد میپرسید ک آنتن درست شده یا نه!!! صندلی آشپزخونه هم ی گوشه بود. هی چرخیدی و چرخیدی یهو افتادی رو صندلی... دوییدم بغلت کردم و فکر کردم پیشونیت خورده. هی سرتو مالیدم داشتی گریه میکردی و منم سعی کردم آرومت کنم. گفتم چیزی نشده مامانم. بببین بهت گفتم نچرخ... خدارو شکر ک ب چشمت نخورد ... وای تا این کلمه از دهنم در اومد از پشت پلکت دیدم خون اومد. دیگه از حال رفته بودم........... تلفن زنگ زد بابا میخواست در مورد آنتن بپرسه فقط جیغ زدم بیا پایین بچم کور شد

وای ک چ ترسناک بود من گریه و جیغ تو از گریه من بیشتر وحشت کردی. باباعلی بدبخت نمیدونست منو بگیره یا تورو... سریع زنگ زد به همکارش تو بیمارستان. شرایطو گفت... میخواست بپرسه تا برسیم بیمارستان چکار باید بکنیم. خدا خیرش بده آقاهه رو. گفت اگه خون بند اومد نیاریدش چون مهم نیست ولی اگر دیدید خون رو پاک میکنید بازم میاد یا توی چشمش خونیه بیاید. خداروشکر همون چند قطره بود و سریع روش خشک شد. اصلا داخل نبود. فقط پشت پلکت بریده بود و نیاز نبود بریم بیمارستان. خلاصه با کلی جنگ و دعوا یکم یخ گذاشتیم و کم کم بهتر شد...

این عکس مال روز بعده...

الهی بمیرم برات ، ببین چه ورمی کرده


خب مامانم خیلی داره پست طولانی میشه... ترجیح میدم مثل قبل مطالب رو دسته بندی کنم و تیکه تیکه بذارم... پس حالا ی سری عکس همینجوری ببین:

استراحت مطلق ینی این

آخرین روزایی ک تو خونه قدیمی بودیم هر روز تو آشپزخونه آب بازی میکردیم

بازی اختراع مامان: انداختن حبوبات تو سوراخ

ارشان در لباس راحتیه مامان

چقدرم با حیایی مادر نمیذاری پاهات معلوم شه

چه ژست زشتی

بازی کردن جیگملم

قربون اون خنده زشتت برم مامانم

ژستهای پسرک برای عکاسی مادر

و آخر پست اینو اضافه کنم ک الان خیلی راحت شبا بعد از یه قصه و دعا کردن تو تخت خودت تا صبح راحت میخوابی و موقع رفتن بابا علی میای پیش من. و شبهایی ک بابایی شیفت شبه پیش من میخوابی. اینم برنامه خوابته. یه روز صبحم بیدار شدم دیدم اینطوری خوابیدی! بعد از این عکس تقریبا 40 دقیقه همینطور خوابیدیـــــــــــــا... عاشقتم فوشولم...

Bye Images

آرزوی من برای تو، هرچی آرزوی خوبه مال تو

پسندها (1)

نظرات (2)

ღمحمدرهام ومامان سمانهღ
24 آبان 93 12:58
عزیزززززززززززم آفرین مستقل شدی خونه جدید مبارک انشالله به زودی 120متری
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
ممنون خاله سمانه گلم، همین بستمونه خخخخخ
فرناز خاله ی آرسن جون
29 آبان 93 13:44
عزیزم خونه ی جدید مبارکه .ارشان جونی هم بخیر گذشته خدارو شکر.ایشالله خونه ی جدید پر از خاطرات خوب باشه واستون
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
مرسی خاله فرناز جونم، لطف داری