ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

ماه 25 حبابی...

1393/8/20 17:12
1,287 بازدید
اشتراک گذاری

HELLO

سلام پسر ماه من! قربونت برم

19مهر به لطف خدا پسرکم وارد ماه 25 شد و 19 آبان 25 ماه رو به پایان رسوند، حالا میخوام برات از اتفاقات این ماه ینی ماه 25 برات بگم... پس بریم که بخونیم...

21مهر دومین تولدت تو خونمون برگزار شد... یه تولد کوچولوی دیگه ، هم یه تولد جدا با عمو جون که هر دو تولدتو تو یه پست جدا شرح دادم برات!

23 مهر پیش به سوی شمال به همراه بابا رضا اینا...

24 مهر عروسی دختر خالم مبینا بود که کلی خوش گذشت

ارشان پیشی و مامان شقایق

26 مهر ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ باباعلی، آخه یکم کسالت داشت. سر راه رفتیم مزار بابابزرگ... وای گل مامان اشکمونو در آوردی ... یهویی تا رسیدی عکس بابابزرگو دیدی گفتی سلام بابابزرگ من! خوبی؟ ارشان اومده... من و بابایی های های گریه میکردیم. بعدش رفتیم پیش مامان بزرگ ک تورو دید خیلی خوشحال شد. کلی خوراکی بهت داد. تو اولش خجالت میکشیدی ولی کمکم یخت باز شد!

http://forums.fll2.com/storeimg/img_1360636597_317.gif

27 مهر عروسی عمو میثم بود. وای عروسی نگو طوفان بود. آخه عمو میثم و سحر تصمیم گرفتن جشن نگیرن بخاطر بابابزرگ/ مثلا / بخاطر همون گفتن میخوایم یه مهمونی بگیریم. توی حیاط صندلی چیدن... دی جی آوردن ... لباس عروس و داماد پوشیدن ... شام دادن ... فقظ تو سالن نگرفتن ک اسم عروسی نباشه. وگرنه تمام کارهای عروسی رو انجام داده بودن. بیچاره بابابزرگ الکی اسمش افتاد این وسط. خدا هم دید اینا سو استفاده گرن یه طوفانی راه انداخت .... ینی سیل اومد. تمام مهمونا فرار کردن. خیلی بد بود... ولی خب خداروشکر مهمونیشون برگزار شد. ما باید یه کادو میدادیم برامون فرق نمیکرد چطوری!!!!!!!!!!!!

ارشان و سحری

اون شب زیپ شلوارت پاره شد خخخخخخخخ

منم مجبور شدم عکسارو ب طرز ناشیانه ای سانسور کنم. هههه

ارشان و باباجون + ملیسا و عمو مرتضی

ملیسا و مهدیس

تا روز جشن مهدیس رو ندیده بودی. خونه مامان راحله بود. وقتی تو جشن یهو دیدیش گفتی مامان ببین ، دوتا ملیسا خخخخخخخخ

ارشان و عمه مامان و بابا ک خیـــــــــــلی دوستت داره و دوسش داری

28 مهر صبح زود درحالی ک بارون میومد حرکت کردیم ب سمت تهران و ظهر رسیدیم. بابایی باید میرفت سر کار و مت هم ب زندگی عادی ادامه دادیم...

30 مهر امیر علی اومد خونمون... (دوستم و بچه هاش)انقدر ذوق کردی ک نگو... البته انقدر امیر علی بد اخلاق بود ازتون عکس نگرفتم. همش یا گریه کرد یا در حال راه رفتن بود خخخخخ تو هم هی دنبالش بهش اسباب بازی میدادی و میگفتی امی امی!!!!

2آبان مثل همه جمعه ها ما خونه بابارضا بودیم ک زنعمو بابارضا با هانیه اومد اونجا! ( هانیه دختر دختر عمو میشه! همونطور ک بهت گفتم مامانی من از روزی ک ب دنیا اومدم تا الان با خانواده عمو بابارضا بزرگ شدم. یه جورایی میشه گفت مامان هانیه منو بزرگ کرده! البته خدا رحمتش کنه. چند سال پیش وقتی من تازه 1 هفته بود عروس شده بودم مریم (مامان هانیه) بخاطر سرطان سینه تو سن 35 سالگی فوت کرد و امیرحسین و هانیه رو تنها گذاشت ... خطا هانیه برای هممون خیلی عزیزه. ) مامانی نمیدونی چطوری عاشق هانیه شده بودی! میرفتی و میومدی  میگفتی بیا بوست تونم!!!!!! اونم تمام وقت با تو بازی کرد. هانیه 12 سالشه. 8 ساله بود ک مامانش فوت کرد. خدا رحمتش کنه. من ب مامانش میگفتم آبجی مریم. میگم ک یه جورایی مادر دومم بود!

7 آبان دای دای و سوسانه ناهار اومدن خونمون

8آبان صبح بلند شدیم و کلی سالک بستیم ک بریم خونه بابارضا! وسایلام خیلی سنگین بود (خب لباسای پسرک اونم از جنس زمستونی ک خودش یه ساک بزرگ میخواد + لباسای مهمونی ک قرار بود شبش بریم + مقداری خرید ک برای مهمونی گرفته بودیم) از طرفی هم خود شما ک وقتی لباس های زمستونی تنته قطعا وزنت بیشتر میشه. اینارو گفتم ک بدونی چقدر وسایلام سنگین بود..... مسیر و تو راه خوابیدی و من دقیقا همون مقدار ک باید پیاده میرفتم و مجبور شدم بغلت کنم... هرچی صدات کردم ... گریه ک میخواااااام بخواااابم، ینی وقتی رسیدم دستام از کتف داشت کنده میشد. با همون دست درد و کتف درد و کمر درد شبش رفتیم مهمونی خونه دختر عمو زهرا. ک بازم هانیه رو دیدی و بیشتر عاشق هم شدید!

این عکسارو شب موقع برگشت گرفتیم. چون همین ک رسیدیم سرکوچه بابارضا هیئت برگشته بود و زنجیر میزدن

هیئت حضرت قاسم(ع)

8 آبان طبق نذری ک داشتی سومین سالی بود ک باید شهادت علی اصغر رو مراسم میگرفیم. امسالم قسمت شد خونه بابارضا گرفتیم

اینم بانی مجلس ک اصلا رضایت نداد سربند ببنده و در حال تعمیر فندک آشپزخونست

اینم آتنا خانم ک کلید کرده بود از منم عکس بگیر!!!! (قیافتو تورو خداخنده)

شبش هم رفتیم هیئت امامزاده حسن

12 آبان روز تاسوعا بابارضا اومد دنبالمون رفتیم خونشون تا شب بریم هیئت

قربون انگشترات برم مننننننننننننننن

تو دهه اول محرم تمام مدت زنجیرت تو دستت بود. یک ثانیه اگه میذاشتیش کنار یهو یادت میومد میگفتی حسین حسینم اوداست؟

و طبل ک اصلا از خونه بابارضا نیاوردم خونمون. هر دفعه رفتیم اونجا تمام روز مغزمون رفت هوا

پسرم آماده شده بره عذاداری

 و 13 آبان روز عاشورا ب روایت تصویر

ارشان و مامان شراراه

این نینیه مات تو بود، حدود 5 دقیقه همین شکلی مونده بود نگات میکرد

این نینی هم با باباش همراه دسته میرفت. وقتی دیدیش خودتو کشتی بری پیشش. ولی اون همش از تو فرار میکرد. انقدر باهاش حرف زدی! ولی صدای طبل نذاشت یک کلمشو بشنوه!

شاکیحتی یه لبخندم نزد بد اخلاق

و تجدید قوا ژله ای برای انرژی گرفتن و از نو طبل زدن

ارشان و باباعلی

پسرک که تحت هیچ شرایطی حاضر نشد سوار شتر بشه

و جناب شتر نالان

اینم طنین خانم

و رادین

و اینگونه دهه اول محرم ب پایان رسید

16 آبان از صبح بینیت فس فس میکرد و متوجه شدیم ک بازم سرما خوردی!

18 آبان سوسانه و زنعمو و دای دای ناهار اومدن خونمون. و شما کلی شیطونی کردی!

و بالاخره پایان ماه 25 پسرم روز 19 آبان بود که گل مادر به لطف خدا 25 ماهگی رو تموم کرد و وارد ماه 26 شد! امیدوارم هر ثانیه از عمرت شاد و پر از موفقیت باشه عزیز مادر...

خب حالا یه سری عکسای همینجوری بذاریم ک مربوط ب ماه 25 حباب مامانه!

عاشق این دوتا توپتی، تا میگم ژست بگیر عکستو بگیرم میری دوتا توپتو میاری!

یه شب اومدم دیدم اینطوری خوابت برده!!!!!!! رفتم دوربین آوردم تا صدای کلیک دوربینو شنیدی...

یه روز صبح وقتی رفتم دست و صورت بشورم برگشتم هرچی گشتم پیدات نکردم. قلبم در اومد. هرچی صدات کردم. تو کمدا تو حموم آشپزخونه هرجا ب فکرم میرسید گشتم نبودی!!!!!! در واحد هم قفله همیشه هی میگفتم ارشان کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخرش ب گریه افتادم داد زدم ارشـــــــــــــــــــــــــــان!! دیدم تو اتاقمون پتو تکون خورد!!! آخه شما بگید این اصلا معلومه که زیرش یکی باشه!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعدش وقتی دیدی پیدات کردم یکم سرت و آوردی بیرون

تازگی ها پشتک زدن و 180 درجه باز کردن رو ب لطف بابایی یاد گرفتی

یه شب قرار شد باباعلی شمارو بخوابونه . وقتی دیدم صدات نمیاد فکر کردم خوابی . یواش اومدم تو اتاق تا متوجه نشی ، ببین چی دیدم:

وقتی لو رفتید:

اون روز صبح بابایی رفته بود سر کار و وقتی لباس تو خونشو در آورده بود ک لباس بیرون بپوشه شلوارکش رو نذاشته بود تو کشو... منم داشتم کم کم کارامو میکردم ک با صدای تو که گفتی : مامان ببین مثل علی بزرگ شدم ، میتونم لامپو بگیرم،  یهو با این صحنه مواجه شدم:

تا دستتو میبردی بالا ک لامپو مثلا بگیری شلوارک میوفتاد خخخ

دوباره از نو

و کلا دیگه کلید کردی من باید علی بشم:

دوتا پاتو تو یه لنگه میکنی

بدون شرح

و مثل همیـــــــــــــشه

 

آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو

پسندها (2)

نظرات (15)

مامان سوده
29 آبان 93 1:49
سلام شقایق گلم خوش امدی فدای صورت ماه ارشان گلم بشم دلم یک ذره شده بود براش رمزو برات خصوصی میذارم عزیزم
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سلام عشقم، ممنون گل مهربون، ماااااااااااااااااااااچ
فرناز خاله ی آرسن جون
29 آبان 93 13:15
دوست جونی چه خوب که برگشتین دلمون واسه ارشان کوچولو تنگیده بود چه پست قشنگی بود پایان 25ماهگی ارشان جونی و ورود به 26 ماهـــــــــــگیش مبـــــــــــــارکهههههههههشقایق جون خودتم که ناز بودی و نازتر شدی چقدر شبیه مامان شراره هستی خدا شما رو واسه همدیگه حفظ کنه و ایشالله سالیان سال کنار هم تنتون سالم و زندگی به کامتون باشه.راستی عاشق عکس آخری شدم چه قیافه ی مظلومی هم گرفته
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
منم خیلی خوشحالم ک میتونم بیام پیشتون و وبتون رو ببینم، آره همه میگن خیلی شبیهیم، ب پای شما ک نمیرسم گلم خخخخ گول قیافه مظلومشو نخورییییی
رضوان
29 آبان 93 14:58
وای وای پسملمون چه خوشتیپ کرده رفته عروسی...ان شاا.. عروسی خودت شازده
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
مرسی خاله جونیییی
مامان یگانه و ریحانه
30 آبان 93 2:45
فقط میگم فدای ارشان ناز نازی و خوشتیپ خاله
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
میسی ماااچ
مامان یگانه و ریحانه
30 آبان 93 2:46
راستی بروزم
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
در اولین فرصت سر میزنم
زهرا مامان ایلیا جون
30 آبان 93 2:51
سلام شقایق جونم ... اخیش چقدر خوشحال شدم که دوباره برگشتی و وب ارشان گلم و بازم اپ کردی که حسابی دلم برای خاطرات قشنگتون تنگ شده بود عسیس خاله پایان 25 ماهگی و اغاز 26 ماهگیت و بهت تبریک میگم ایشالله که همیشه زیر سایه حق تنت سالم دلت خوش باشه وااای واای مادر و پسر چه خوشتیپ کردن رفتن عروسی ..ماشالله داستان اون عروسی که طوفان شد خیلی جالب بود !!! شقایق جون چقدر شبیه مامانت هستی ..ای جانم خدا هر دوتون برای هم حفظ کنه داستان شلوارک پوشیدن ارشان خییییلی جالب بود
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
منم خوشحالم ک از این ب بعد میبینمتون اوهوم شباهتمون زیاده، فکر کنم یه نسبتی داریم باهم خخخخخ
مامان و مهزیار
2 آذر 93 8:29
عزیز خاله هزار ماشاا... گل پسرم مردی شده. عروسی ها هم مبارک باشه . سانسورت هم جالب بود. عکس پتو و شلوارک باباش و البته خوابیدن بابا و ارشان تو تخت هم با حال بود. یاد بچگی های مهزیار افتادم.
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
مرسی خاله جوووون سلامت باشید خخخخخخ پس همه فسقلیا این شیطونی ها رو دارن:
الهه مامان امير محمد
2 آذر 93 12:44
25 ماهگيت مبارك ارشان جونم.فداي شيطنت هات وروجك خان. عكسهات هم خيلي خوشگل بودن. دست مامان شقايق درد نكنه. راستي عزاداريهات هم قبول گل پسر. بووووووووووووووووووووسو
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
میسی خاله جونم، سلامت باشید
مامان
2 آذر 93 14:48
سلام شقایق جون خوبی.ارشان گلم خوبه. چقدر خوشحال شدم عکس خودتم دیدم.مادر و پسر ست کردین حسابی. ماجرای طوفان خیلی بامزه بود. ای ارشان شیطوووون. ماجرای شلوارک و لامپ هم خیلی جالب بود. همه پست ها رو خوندم و لذت بردم. خونه نو هم حسابی قشنگه مبارک باشه به سلامتی. روکش مبلا هم خیلی قشنگه اونم مبارک.خلاصه هرچی جدید گرفتید مبااااااااااااارک. ان شاالله به دل خوشی. ارشان جونو ببوسید.
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سلام عزیزم، ممنون ک بهمون سر زدی. منم خوشحالم ک میتونم بیشتر بهتون سر بزنم فدای مهربونیت
مامان آرتین
3 آذر 93 14:28
الهی قربون مادر و پسر زیبا. 26 ماهگیت مبارک خاله جونی
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
میسی خاله جون
شيدا
6 آذر 93 22:03
اي جانم... ارشان چه بزرگ شده ؛
مامان سوده
7 آذر 93 3:56
شقایق جان کجایی عزیزم ...تنبل شدیها!!!
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سوده جونم تنبل نشدم، خیلی سرم شلوغه، ایشالا زودی ب همه سر میزنم قربونت برم ماااااچ
سولماز
10 آذر 93 22:33
ای جانم به این پسری چه عروسی رفتید انشالله خوشبخت بشن ارشا ن خیلی ناز شده مخصوصا عکس اخری توزا خدا اسپند دود کن
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
ممنونم سولماز عزیز ب پای فرشته های شما ک نمیرسه
مهدیه
12 آذر 93 21:02
عزاداریت قبول مرد کوچک 26ماهگیت مبارک خوشتیپ
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
ممنون عزیزم، قبول حق باشه
ღمحمدرهام ومامان سمانهღ
1 دی 93 15:31
وای خدا مردم از خنده ارشان دستش به لامب میرسه اگه جاذبه ی زمین بذاره
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
خخخ بچم میخواد زودتر بزرگ بشه دیگه خاله