ماه 25 حبابی...
HELLO
سلام پسر ماه من! قربونت برم
19مهر به لطف خدا پسرکم وارد ماه 25 شد و 19 آبان 25 ماه رو به پایان رسوند، حالا میخوام برات از اتفاقات این ماه ینی ماه 25 برات بگم... پس بریم که بخونیم...
21مهر دومین تولدت تو خونمون برگزار شد... یه تولد کوچولوی دیگه ، هم یه تولد جدا با عمو جون که هر دو تولدتو تو یه پست جدا شرح دادم برات!
23 مهر پیش به سوی شمال به همراه بابا رضا اینا...
24 مهر عروسی دختر خالم مبینا بود که کلی خوش گذشت
ارشان پیشی و مامان شقایق
26 مهر ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ باباعلی، آخه یکم کسالت داشت. سر راه رفتیم مزار بابابزرگ... وای گل مامان اشکمونو در آوردی ... یهویی تا رسیدی عکس بابابزرگو دیدی گفتی سلام بابابزرگ من! خوبی؟ ارشان اومده... من و بابایی های های گریه میکردیم. بعدش رفتیم پیش مامان بزرگ ک تورو دید خیلی خوشحال شد. کلی خوراکی بهت داد. تو اولش خجالت میکشیدی ولی کمکم یخت باز شد!
27 مهر عروسی عمو میثم بود. وای عروسی نگو طوفان بود. آخه عمو میثم و سحر تصمیم گرفتن جشن نگیرن بخاطر بابابزرگ/ مثلا / بخاطر همون گفتن میخوایم یه مهمونی بگیریم. توی حیاط صندلی چیدن... دی جی آوردن ... لباس عروس و داماد پوشیدن ... شام دادن ... فقظ تو سالن نگرفتن ک اسم عروسی نباشه. وگرنه تمام کارهای عروسی رو انجام داده بودن. بیچاره بابابزرگ الکی اسمش افتاد این وسط. خدا هم دید اینا سو استفاده گرن یه طوفانی راه انداخت .... ینی سیل اومد. تمام مهمونا فرار کردن. خیلی بد بود... ولی خب خداروشکر مهمونیشون برگزار شد. ما باید یه کادو میدادیم برامون فرق نمیکرد چطوری!!!!!!!!!!!!
ارشان و سحری
اون شب زیپ شلوارت پاره شد خخخخخخخخ
منم مجبور شدم عکسارو ب طرز ناشیانه ای سانسور کنم. هههه
ارشان و باباجون + ملیسا و عمو مرتضی
ملیسا و مهدیس
تا روز جشن مهدیس رو ندیده بودی. خونه مامان راحله بود. وقتی تو جشن یهو دیدیش گفتی مامان ببین ، دوتا ملیسا خخخخخخخخ
ارشان و عمه مامان و بابا ک خیـــــــــــلی دوستت داره و دوسش داری
28 مهر صبح زود درحالی ک بارون میومد حرکت کردیم ب سمت تهران و ظهر رسیدیم. بابایی باید میرفت سر کار و مت هم ب زندگی عادی ادامه دادیم...
30 مهر امیر علی اومد خونمون... (دوستم و بچه هاش)انقدر ذوق کردی ک نگو... البته انقدر امیر علی بد اخلاق بود ازتون عکس نگرفتم. همش یا گریه کرد یا در حال راه رفتن بود خخخخخ تو هم هی دنبالش بهش اسباب بازی میدادی و میگفتی امی امی!!!!
2آبان مثل همه جمعه ها ما خونه بابارضا بودیم ک زنعمو بابارضا با هانیه اومد اونجا! ( هانیه دختر دختر عمو میشه! همونطور ک بهت گفتم مامانی من از روزی ک ب دنیا اومدم تا الان با خانواده عمو بابارضا بزرگ شدم. یه جورایی میشه گفت مامان هانیه منو بزرگ کرده! البته خدا رحمتش کنه. چند سال پیش وقتی من تازه 1 هفته بود عروس شده بودم مریم (مامان هانیه) بخاطر سرطان سینه تو سن 35 سالگی فوت کرد و امیرحسین و هانیه رو تنها گذاشت ... هانیه برای هممون خیلی عزیزه. ) مامانی نمیدونی چطوری عاشق هانیه شده بودی! میرفتی و میومدی میگفتی بیا بوست تونم!!!!!! اونم تمام وقت با تو بازی کرد. هانیه 12 سالشه. 8 ساله بود ک مامانش فوت کرد. خدا رحمتش کنه. من ب مامانش میگفتم آبجی مریم. میگم ک یه جورایی مادر دومم بود!
7 آبان دای دای و سوسانه ناهار اومدن خونمون
8آبان صبح بلند شدیم و کلی سالک بستیم ک بریم خونه بابارضا! وسایلام خیلی سنگین بود (خب لباسای پسرک اونم از جنس زمستونی ک خودش یه ساک بزرگ میخواد + لباسای مهمونی ک قرار بود شبش بریم + مقداری خرید ک برای مهمونی گرفته بودیم) از طرفی هم خود شما ک وقتی لباس های زمستونی تنته قطعا وزنت بیشتر میشه. اینارو گفتم ک بدونی چقدر وسایلام سنگین بود..... مسیر و تو راه خوابیدی و من دقیقا همون مقدار ک باید پیاده میرفتم و مجبور شدم بغلت کنم... هرچی صدات کردم ... گریه ک میخواااااام بخواااابم، ینی وقتی رسیدم دستام از کتف داشت کنده میشد. با همون دست درد و کتف درد و کمر درد شبش رفتیم مهمونی خونه دختر عمو زهرا. ک بازم هانیه رو دیدی و بیشتر عاشق هم شدید!
این عکسارو شب موقع برگشت گرفتیم. چون همین ک رسیدیم سرکوچه بابارضا هیئت برگشته بود و زنجیر میزدن
هیئت حضرت قاسم(ع)
8 آبان طبق نذری ک داشتی سومین سالی بود ک باید شهادت علی اصغر رو مراسم میگرفیم. امسالم قسمت شد خونه بابارضا گرفتیم
اینم بانی مجلس ک اصلا رضایت نداد سربند ببنده و در حال تعمیر فندک آشپزخونست
اینم آتنا خانم ک کلید کرده بود از منم عکس بگیر!!!! (قیافتو تورو خدا)
شبش هم رفتیم هیئت امامزاده حسن
12 آبان روز تاسوعا بابارضا اومد دنبالمون رفتیم خونشون تا شب بریم هیئت
قربون انگشترات برم مننننننننننننننن
تو دهه اول محرم تمام مدت زنجیرت تو دستت بود. یک ثانیه اگه میذاشتیش کنار یهو یادت میومد میگفتی حسین حسینم اوداست؟
و طبل ک اصلا از خونه بابارضا نیاوردم خونمون. هر دفعه رفتیم اونجا تمام روز مغزمون رفت هوا
پسرم آماده شده بره عذاداری
و 13 آبان روز عاشورا ب روایت تصویر
ارشان و مامان شراراه
این نینیه مات تو بود، حدود 5 دقیقه همین شکلی مونده بود نگات میکرد
این نینی هم با باباش همراه دسته میرفت. وقتی دیدیش خودتو کشتی بری پیشش. ولی اون همش از تو فرار میکرد. انقدر باهاش حرف زدی! ولی صدای طبل نذاشت یک کلمشو بشنوه!
حتی یه لبخندم نزد بد اخلاق
و تجدید قوا ژله ای برای انرژی گرفتن و از نو طبل زدن
ارشان و باباعلی
پسرک که تحت هیچ شرایطی حاضر نشد سوار شتر بشه
و جناب شتر نالان
اینم طنین خانم
و رادین
و اینگونه دهه اول محرم ب پایان رسید
16 آبان از صبح بینیت فس فس میکرد و متوجه شدیم ک بازم سرما خوردی!
18 آبان سوسانه و زنعمو و دای دای ناهار اومدن خونمون. و شما کلی شیطونی کردی!
و بالاخره پایان ماه 25 پسرم روز 19 آبان بود که گل مادر به لطف خدا 25 ماهگی رو تموم کرد و وارد ماه 26 شد! امیدوارم هر ثانیه از عمرت شاد و پر از موفقیت باشه عزیز مادر...
خب حالا یه سری عکسای همینجوری بذاریم ک مربوط ب ماه 25 حباب مامانه!
عاشق این دوتا توپتی، تا میگم ژست بگیر عکستو بگیرم میری دوتا توپتو میاری!
یه شب اومدم دیدم اینطوری خوابت برده!!!!!!! رفتم دوربین آوردم تا صدای کلیک دوربینو شنیدی...
یه روز صبح وقتی رفتم دست و صورت بشورم برگشتم هرچی گشتم پیدات نکردم. قلبم در اومد. هرچی صدات کردم. تو کمدا تو حموم آشپزخونه هرجا ب فکرم میرسید گشتم نبودی!!!!!! در واحد هم قفله همیشه هی میگفتم ارشان کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخرش ب گریه افتادم داد زدم ارشـــــــــــــــــــــــــــان!! دیدم تو اتاقمون پتو تکون خورد!!! آخه شما بگید این اصلا معلومه که زیرش یکی باشه!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدش وقتی دیدی پیدات کردم یکم سرت و آوردی بیرون
تازگی ها پشتک زدن و 180 درجه باز کردن رو ب لطف بابایی یاد گرفتی
یه شب قرار شد باباعلی شمارو بخوابونه . وقتی دیدم صدات نمیاد فکر کردم خوابی . یواش اومدم تو اتاق تا متوجه نشی ، ببین چی دیدم:
وقتی لو رفتید:
اون روز صبح بابایی رفته بود سر کار و وقتی لباس تو خونشو در آورده بود ک لباس بیرون بپوشه شلوارکش رو نذاشته بود تو کشو... منم داشتم کم کم کارامو میکردم ک با صدای تو که گفتی : مامان ببین مثل علی بزرگ شدم ، میتونم لامپو بگیرم، یهو با این صحنه مواجه شدم:
تا دستتو میبردی بالا ک لامپو مثلا بگیری شلوارک میوفتاد خخخ
دوباره از نو
و کلا دیگه کلید کردی من باید علی بشم:
دوتا پاتو تو یه لنگه میکنی
بدون شرح
و مثل همیـــــــــــــشه
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو