ماه 26 حبابی...
سلام شکر پنیر مادر، خوبی زندگیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامانم بازم یک ماه گذشت و ب لطف خدا شما ماه 26 رو هم به پایان رسوندی. و این پست خاطرات یک ماهه شما از شروع ماه 26 تا پایان این ماهه... حالا بیا تا بخونیم:
21آبان93 : غروب من و تو دوتایی رفتیم برات هدیه ماهگردت رو بخرم. آخه هم حوصلمون سر رفته بود هم هدیه ات عقب افتاده بود رفتیم و به انتخاب خودت لاک پشتهای نینجا رو برات خریدم که خیلی دوسشون داری!
22آبان93: با عرض معذرت یکی از نینجاهاتو فلج کردی!!! میدونی چیه؟ یه جورایی از این رفتارت خسته شدم. نمیدونم مربوط به سنتونه یا فقط تو اینطوری هستی! تمام اسباب بازیهاتو میشکنی!!!!!!! اصلا بازی با اسباب بازیت اینطوریه . وقتی میشکنیش میای میگی مامان اینو دیتَستم!!!! اولاش هیچی نمیگفتم ولی دیگه داری از حد میگذری!!!!!!!!! (دوستان با تجربه احتیاج ب کمک دارم)
23آبان93: سوسانه و دایی دایی بخاطر فوت یکی از اقوام دور رفتن شمال و بابارضا رو آوردیم پیش خودمون. که چقدر تو ذوقیدی
و خبر بدی که میخوام بهت بدم فوت یکی از محبوبترین خواننده های ایرانی مرتضی پاشایی هست! مامانی پست نامه ای به خدا که خصوصی برات نوشتم و یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون شعر مرتضی پاشاییه! همون که باعث اون اتفاق بزرگ تو من و خونمون شد!!!! 30 سالش بود که فوت کرد. مامانم مطمینم که یادت میمونه ... وقتی تمام روز باید آهنگ جاده یک طرفه رو گوش بدی، وقتی موقع خواب فقط با آهنگ نگران منی میخوابی! چطور ممکنه یادت بره. من خودم تا عمر دارم برای شادی روحش دعا میکنم. چون خودت میدونی چه کمکی بهم کرده با خوندن اون آهنگ!!!!!!!!
24آبان93: ناهار دای دای و سوسانه اومدن خونمون و کلی دور هم خوش بودیم
26آبان93: صبح رفتیم خونه بابا رضا و من شما رو گذاشتم رفتم خرید/ یه عالمه خرید کردم / آخه بعد از ظهرش با دوستای وبلاگیمون قرار داشتیم. ساعت سه شهربازی ایده ال. با اینکه راهمون از همه نزدیک تر بود ولی کلی دیر کردیم. آخه تو راه یهو شروع کردی ب گریه. گفتی چشمم اوف شده. منم دیدم یه چیزی تو چشمته. کلی وایستادیم تا چشمتو شستم و اون از چشمت در اومد. بعدشم دیگه راه نمی اومدی. همش میگفتی بغل. واسه همین دیر رسیدیم....
وقتی رسیدیم تندی رفتی آرتین رو بغل کردی. آخه همش در موردش حرف میزنی . فکر کنم خیلی دوسش داری
اینم آقا آرتین گل که اولش کلی خجالت میکشید
پسرم که خیلی خوشحال بود
بعد از شارژ کردن کارتاتون شروع کردیم ب بازی
از استخر توپ که اصلا بیرون نمی اومدی
محمد رهام داداشی ارشان
آوا خانومی که اولش خواب بود...
اینم سما که به سختی میشه ازش عکس گرفت
هر جا که فرمون بود میگفتی برم مثل سزا قام قام تنم!!!!!!!
مهیار خاله یکم دیر رسیده بود
و اینم عشقت که وقتی پیداش کردی تا آخرین لحظه همین جا وایستادی و دیگه تکون نمیخوردی
وقتی آوا اومد و میخواست بازی کنه تو گفتی این مال منه
و آوا خانم که شاکی شد و به مامانش غر میزد!!!!! تو هم که مهربونی 3 ثانیه ، فقط و فقط 3 ثانیه اجازه دادی دستشو بزنه
خدیجه گلم و دخملی نااااااااااااااااااااز
سمانه جونم و داداشی
سوده گلی و مهیاری
اینجانب به همراه عسل دونه
چند تا عکس دوستانه
روز فوق العاده زیبایی بود ، بعدش مامان شراره اومد تورو برد خونه . منم ب همراه دوستان رفتیم بازار امام زاده حسن...
دوستی هامون همیشه پا بر جا
1آذر93: تولد مامان گلــــــــــــــــــــــــــــم ، مامان شراره جونی تولدت هزار بار مبارک
تنها عکسی که خونه بابارضا داری خخخخخ
4آذر93: صبح با باباعلی رفتیم سلمونی، بعله رفتیم که موهای ناز پسر رو مرتب کنیم. دقت کن ، کوتاه نه مرتب... چون یکم بهم ریخته بود. از روز قبلش کلی باهات حرف زدم که مثل دفعه قبل اشک نریزی. خیلی بهتر بودی ولی بازم همش میخواستی پاشی. هی میگفتی دیگه تموم شد!!!!!!!!!! از اونجایی که خیلی شلوغ بود نشد ازت عکس بگیرم. یه آقاهه هم نوبتشو داد به تو و تند تند یکم موهاتو مرتب کردیم و رفتیم خونه بابا رضا
شب هم عمه من و بابایی و متین از شمال اومدن خونه بابا رضا ، اون شب مینا دختر عموم و رادین پسر نازش ب همراه عمو و زنعمو هم اومدن. خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. البته بگما شما دوتا وروجک حسابی ترکوندید!!!!!!
اصلا نتونستم ازت عکس تکی بگیرم ولی یه عالمه عکسای دسته جمعی داریم.. اینجا موهات مرتب شده معلومه
اینم رادین گلی
5آذر93: من و مینا دختر عموم که از چند روز قبل برنامه داشتیم از صبح پسرارو گذاشتیم خونه و رفتیم بیرون. میخواستیم یه استراحت داشته باشیم. تا ساعت 6 غروب رفتیم خونه! اون روز عــــــــــــــــــــالی گذشت. دست مامان شراره درد نکنه تا برگردم تو رو حموم کرد و ناهارتم داد و لالا بودی. مثل اینکه به تو و رادین هم حسابی خوش گذشته بود...
عکسای اون روز همش مربوط به من و میناست... بهتره اینجا نذارم خخخخ
10آذر93: شب قرار بود عمه اینا بیان خونه ما. منم که حسابی کار داشتم بابایی تورو برداشت و رفتید بیرون... اول رفتید پارک و کلی بازی کردی. بعدشم باید میرفتی سنجش بینایی که هر سال باید نینی هارو ببریم. خداروشکر چشمات سالم بود... اومدید خونه ساعت 5 بود. سریع بردمت حموم و یکم شیر خوردی بیهووووووووووووووووووش شدی!!!!!
اون شب هم دور همی خیلی خوش گذشت و کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم...
14آذر93: جمعه مثل همیشه رفتیم خونه بابا رضا و کلی کیف کردیم!
17آذر93: ای خدا صبح که بیدار شدی باز دیدم سرما خوردی!!!!!!!!!!!!!!
19آذر93: امــــــــــــــــــــــــــــــــــروز که ماهگرد عشقم هست... قربونت برم که 26 ماهه شدی نفسم. روز ب روز بزرگتر میشی عمر مامان. ایشالا بشه تولد 26 سالگیتو ببینم. وااااااااااااااای ینی شاید بزرگترین آرزوم همینه
و اما عکس داغ داغ
یه پسر 26 ماهه سرتق و شیطون و لجباز در حال ساختن برج با لگی. بازی مورد علاقش
حالا که از همه چیز و همه جا میگم بذار اینم بگم: این روزا بد شدی مامانم. خیلی لجبازی! ینی بهت بگم بشین برعکس بلند میشی. بگم نکن برعکس بدتر میکنی!!!!! هر چیزی رو که خودت بخوای باید ثابت کنی. بی خواااااااااااااااااااااااااااااااااااب بدترین مشکلم تو این ماه.... خیلی وقتا عصبی میشم ازت. خیلی وقتا تنبیه میشی. ولی انگار نه انگار. نمیدونم چه کنم. انرژیم غروب که میشه به صفر میرسه!!!!!!!! یه وقتایی فقط میشینم گریه میکنم. یه روز از سر درد بلند بلند گریه کردم. خیلی مهربونی و زود میای بوس و بغل و .... بهم گفتی مامانی دیگه شیطونی نمیکنم! مواظبتم. ولی همش در عرض 3 دقیقه یادت رفت!!!!!!! هر شب موقع خواب دعا میکنم خدایا امشب دیگه راحت بخوابه... خدایا میشه صبح که بیدار میشه دیگه اذیتم نکنه ... خدایا حداقل به من نیرو بده که کم نیارم!!!!!!!!!!!!!!!
با همه این اوصاف عاشقتم و دست از دعا بر نمیدارم تا یکم بزرگتر بشی...
عکسای همینجوری این ماه:
سیب زمینی و پیاز رو ریختی تو لباسشویی!!!!!!
ارشان خوانباجی میشود
به عنوان مادر بهتر بود این عکس و نذارم اما میخوام بزرگ که شدی ببینی:
لحظه ای که تازه کارام تموم شد و اتاقت مرتب شد
و فقط 5 دقیقه بعد (تازه میگی اجازه میدی اسباب بازی بردارم)
هرچی هستی من خیلی دوستت دارم ، خیــــــــــــــــــــــــلی
نمیدونم چرا جدیدا اینطوری میخوابی؟ پاهاتو میذاری رو بالش سرتو میذاری پایین!!!
آرزوی من برای تو،هرچی آرزوی خوبه مال تو