ماه 28 حبابی...
ســـــلام بستنی مامان
اومدم برات از یک ماه سخت و پر از مریضی و ویروسای رنگارنگ بگم!!!!!!!!!!!!! بله گل پسرم ماه 28 حبابی!!!! به لطف خدا 19 بهمن 93 شما 28 ماه رو تموم کردی و وارد ماه 29 شدی! اما سخت و پر از مریضی.... حالا بیا تا برات تعریف کنم!
20 دی 93: حوصلت خیلی سر رفته بود ... همش بهونه میگرفتی. منم کلی کار داشتم . باباعلی گفت لباس بپوشید بریم پارک یکم ارشان بازی کنه. ولی من خیلی خسته بودم و کلی کارام مونده بود. بخاطر همین تو و بابایی رفتید یه دوری بزنید.
راستی عشقم همون شب بود موقع مسواک زدن متوجه شدم دندون آسیا پایینت هم در اومد... مبارک باشه عمرم، دندون ستاره آبی!
24 دی 93 یه قرار خیلی عالی با دوستامون داشتیم. این دفعه خونه آوا... فوق العاده بود. روزی ب همتا در کنار دوستامون. ظهر دوتایی راه افتادیم ... خداروشکر مسیرش آشنا بود و اصلا اذیت نشدیم و خیلی زود رسیدیم. بقیه رو کم کم تو عکسا برات میگم.
پسرکم + میزبان کوچولو آوا خانم
وقتی رسیدیم خاله شیرین و سما جون خونه آوا بود... از همون لحظه اول شروع کردی به بازی با سما و آوا
بعد دقایقی خاله فایزه و فاطمه یسنا اومدن
و بعد از مدتی خاله سعیده و آرتین به همراه خاله سمانه و محمدرهام اومدن و به جمع اضافه شدن
و در آخر خاله سوده و مهیار گلی هم اومدن و مهمونی دور همی ما به زیباترین نحو پیش رفت
رقص فندقی ها
اینجا فاطمه یسنا پفیلای آوا رو گرفت ما بهش گفتیم قلدر!!! تو هر دفعه از بغلش رد میشدی یه قیافه شیطون به خودت میگرفتی میگفتی قلدر!!!!!!!!!! اونم همچین با ناز میخندید بهت خخخخخخخ
اینم اتوی آوا که از لحظه ای که رسیدی باهاش بازی میکردی و هرکی دست میزد تو نفست میرفت!!!!!!!!
یسنا رهام ارشان
ارشان و مهیار
رهام آرتین
عشق من آرتین نفسم
مهیار جوجو
خاله خدیجه خیـــــــــــــــــــــــــلی زحمتکشیده بود خیلی! خانم هنرمند کلی عصرونه آماده کرده بود که از بعضیهاش عکس گرفتم!
عاشقتم خدیجه مهربونم. خیلی خسته شدی گلم
شبش بابایی اومد دنبالمون و رفتیم یکم دور دور...... بعدشم شام خوردیم و رفتیم خونه لالا
25 دی 93 صبح زود رفتیم خونه بابا رضا باید ممیرفتیم آزمایش چکاپ هر دومون!روز سختی بود. با باباعلی رفتیم خونه بابا رضا بعد با مامان شراره رفتیم آزمایشگاه. خیییییییییییلی وحشتناک بود نمونه خون گرفتن ازت. الهی بمیرم برا دستت. وقتی تموم شد داشتی های های گریه میکردی بلند شدیم بیایم بیرون با گریه گفتی دست شما درد نکنه آقای دکتر!!!!!!!! تمام پرسنل گریشون گرفته بود.
26 دی 93 با مامان شراره رفتیم هم کادوی ماهگردت و کادوی تولد حضرت محمد که عید اسمت هست رو برات ی جا بخریم. وقتی رفتیم تو فروشگاه اسباب بازی بدون معطلی رفتی سراغ اسباب بازی که خونه خاله خدیجه به زور ازت گرفته بودیم خخخخخ....منم دیدم خیلی دوسش داری خریدم برات
27 دی 93 صبح زود بابا رضا ما رو آورد خونه. وقتی اومدیم تو خوابیدی... اون روز ینی 27 دی سومین سالگرد بارداریم بود. ینی روزی که فهمیدم تو توی دلمی..... میخواستم یه جشن سه نفری بگیریم... میخواستم خوراکیهای خوشمزه درست کنم و خیلی کارهای دیگه اما از لحظه ای که بیدار شدی پسرم چشمت روز بد نبینه یهو بالاآوردی و تب!!!!!!!!!!!! در عرض ده دقیقه یهو از این رو ب اون رو شدی.......... تا خود شب حالت بد بود. شب تا صبح تب وحشتناک و تهوع
30 دی 93 مریضی همچنان ادامه داشت و دارو میدادم ... که همراه اون سرماخوردگی شدید هم گرفتی. نمیتونستی غذا بخوری!
2 بهمن 93 بود که منم مریض شدم. تازه یکم بهتر شده بودی که من افتادم ....... مامان شراره اومد که مواظب تو باشه من یکم استراحت کنم. قبل اینکه برسه من موهاتو اینطوری درست کردم. خخخخخ وقتی رسید تو گفتی سلام ببین من دختر خانوم شدم. مامان شراره کلی قربون صدقت رفت و بوست کرد خخخخخخخخخخ
9 دی 93 : روزها میگذشت و تو و من دیگه خوب شده بودیم ... اون روز بابایی تعطیل بود و میخواستیم حسابی خوش بگذرونیم. صبح زود با کلی بند و بساط راه افتادیم ب سمت چالوس!!!!!!! نزدیکای کرج بودیم که تو یهو بالا آوردی !!!!!!!!!! وای که چقدر لحظه بدی بود. تمام کاپشنت کثیف شده بود. مجبور شدیم برگردیم سمت خونه. کلیی طول کشید که برگشتیم و سر تا پاتو شستم و لباس تمیز پوشوندم. بابایی گفت اگه حالت خوبه بریم. دیدم هیچ مشکلی نداری فقط همون جا بالا آورده بودی. خلاصه دو باره رفتیم ب سمت چالوس و سعی کردیم روز خوبی داشته باشیم.........
واسه ناهار ی جا چادر زدیم کنار رودخونه. هوا سرد بود ولی خب بخاری ماشین روشن بود و هر وقت احساس سرما میکردیم میرفتیم یکم گرم میشدیم دوباره خخخخخخ
همش داشتی سنگ مینداختی تو آب
اینم مهمونمون که موقع ناهار رسید. خخخخ تو هم تمام غذاتو میریختی براش........
بعدش رفتیم تو باااااااااااااغ فوق العاده زیبا
بعد اونم رفتیم پیش سد و وایستادیم چایی خوردیم ولی دیگه تو پیاده نشدی
غروب برگشتیم تهران و رفتیم نمایشگاه اسباب بازی....
کلی هم اسباب بازی خریدیم...........
بعد از اونجا هم شام و بعدش خونه
10 بهمن 93 ناهار مهمون داشتیم. خاله بابایی با دوستش اومدن ناهار پیشمون. ولی خیلی زود رفتن. چون میخواستن برگردن شمال. غروب همون روز اسهال شدیـــــــــــــــــــــــــــــــدت شروع شد.!!!!!!!!!!!!!!!!
11 بهمن 93 صبح زود رفتیم بیمارستان... دکتر رحمانی بهت ی آمپول دیگه داد!!!!!! بعد اونم گفت ی آزمایش خون جدید برای تشخیص کم خونیت بدی!!!!!!!! وای که مردیم و زنده شدیم تا این آمپولا گذشتن. ی آزمایش مدفوعم نوشت که هر کاری کردیم نکردی!!!!!!!!!
16 بهمن 93 همچنان مریض بودی. مریضی و ویروس قصد رفتن نداشت ... تا اینکه این 3شب بود دیدم داری خفه میشی. نفست بالا نمی اومد. صدات در نمی اومد. اشکم همینطور میریخت.............. وای نمیدونی چقدر دلم میسوخت صداتو میشنیدم. بی نفس میگفتی مامان خفه شدم واااااااااای مامانی خیلی بد بود. خدا ب هیچ مادری نشون نده. بابایی رو بیدار کردم که ببریمت بیمارستان. (یادم باشه یه چیزی برات حضوری تعریف کنم) خلاصه با چه وضعی 3صبح رفتیم بیمارستان. بلافاصله یه آمپول!!!!!!!! وای بماند که چی کشیدیم تا آمپول زدی. اول که با صدای گرفتت گریه میکردی بابایی ولم کن. باهامو نگیر! بعدش دیدی فایده نداره میگفتی مامانم کمک خانمه میخواد منو نیش بزنه . کمک!!!!!!!!! منم اشک میریختم فقط! آخرش دیدی هیشکی ب دادت نمیرسه گفتی وای خدا خانمه مومونمو دیدی! عیبه خلاصه اون شب کذایی هرطور بود گذشت........
19 بهمن 93 : روز ماهگردت هم پسر گلم همچنان مریض بودی!!!!!!!!! هـــــــــــی لعنت به هرچی ویروسه. خدایا هیچ بچه ای مریض نباشه.... تو همین روزم ی دندون جدید در آوردی....
دندون ستاره زرد
این بود خاطرات این ماه تو پسرکم....... ببخش که دیر شد. انقدر مریض شدی هنوزم مریضی!!!!!!!!!
حالا ی سری عکس
وقتی پسرک تو راه خونه میخوابه!!!!!!!!!!!
قربون شکل ماهت برم
وقتی یهو میرم تو اتاق پسرم و میبینم چه معصوم خوابش برده، میرم دوربین میارم تا ازش عکس بگیرم ولی شیطونک من با صدای کلیک دوربین این شکلی میشه
فوشول مامان لو رفته خخخخخخ
این حباب سازو بابایی ی شب برات گرفت و تو خیلی دوست داشتیش.... قبلا تفنگشو داشتی
اینم پسر تعمیرکار من که داشت با موچین و قیچی ابرو اتوشو تعمیر میکنه
این قلک مال خودم بوده!!!! از 15 سالگی داشتمش. اسمش قلک 500 تومنیه. اون موقع ها همیشه 500 تومنی میریختم توش. خخخ یادش بخیر جوونیاااااااااام.... بعد اینکه تو متوجه شدی قلک ینی چی دادمش به تو و تو هم قرار بود 500 بریزی توش . ی شب بابا رضا بهت 500 تومنی داد که بندازی توش و تو داشتی باهاش بازی میکردی که............
و پسرک من نگران داره ب خورده های قلک نگاه میکنه
موهات ماشالا خیلی بلند شده گلم. دلم میسوزه کوتاه کنم. اما بابایی همش گیر میده که بریم موهاشو کوتاه کنیم
مامانم امیدوارم ب زودی خوب بشی. ببخش که این پست رو دیر نوشتم دیگه نمیذارم دیر بشه!!!!!!
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو