ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

ماه 30 حبابی،عید1394

1394/1/13 16:03
981 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام

هزارتا سلام به گل پسرم ، تاج سرم ، قند عسلم

تو سال 94 هستیم و من مثل همیشه در خدمتم تا خاطراتت رو برات ثبت کنم. بذار از اول ینی قبل عید برات بگم. دقیقا شروع ماه 30 گلکم:

21 اسفند 93: یه روز خاص ، صبح به همراه باباعلی رفتیم موهای طلایی خوشگلت رو بعد از مدتها کوتاه کنیم... چه سخت بود اون روز برام، آخه من عاشق موهاتم. اما بابایی خیلی وقته اصرار داشت که موهات کوتاه بشه. خب منم دیگه کوتاه اومدم. بالاخره اون روز ظهر نوبتت شد... بابایی قبلش یه مشما پر خوراکی خرید قبل ورودت داد به عمو آرایشگر که بهت جایزه بده خخخخخخخ. و این شیوه بسیار عملی بود و شما حتی موقع کوتاه کردن موهات یه تکونم نخوردی.بوس البته دقیقا زمان اصلاح موهات با ساعت خوابت یکی شده بود و هی چرت میزدی.

عکسای قبل از رفتن به آرایشگاه

غمگینموهات تا رو شونت رسیده بود

و صحنه جرم

و یه پسر خواب آلو با یه قیافه جدید

همه جوره قشنگی زندگیم

اون روز یه روز پر ماجرا بود ... بعد از اصلاح موهات برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و تو خوابیدی. چند ساعت بعد آماده شدیم که بریم شهر بازی ایده آل... چرا؟ چون با دوستامون قرار داشتیم ... یه سورپرایز بزرگ.  من و تو قرار بود بعد از بیشتر از سه سال دوستی با خاله الهه و یاسان برای اولین بار ببینیمشون. خیـــــــــــــــــــــلی خوشحال بودم. الهه جون اومده بود تهران و ما باید حتما همدیگه رو میدیدیم. خاله سعیده جون و آرتین گلی هم قرار بود بیان ... و ادامه ماجرا به روایت تصویر:

اولش که رسیدیم تنها بودیم و هنوز دوستامون نیومده بودن

پسرک همه جارو بررسی کرد و یه دور همه چیز رو سوار شد

چند دقیقه ای گذشت که سعیده جونم و آرتین گلم رسیدن

خاله الهه اینا چون مسیر رو بلد نبودن خیلی طول کشید تا بیان و باباعلی باید میرفت سرکار. منم که دلم داشت در میومد الهه و یاسانو ببینم و نمیتونستم اونا رو ندیده بذارم برم واسه همین خاله سعیده گفت که مارو بعد میرسونه و بابایی رفت!

و بالاخره بعد از ساعتی الهه رسید

البته من از دور یاسان و باباش و دیدم و به خاله سعیده گفتم اومدن... تند تند اومدم برم استقبال از کنار الهه رد شدم و نشناختمش... هردو چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و یهو پریدیم بغل هم. واااااااااااااااااااااااااای چه لحظه ای بود. خیلی خیلی خیلی لحظه خوبی بود... نمیشه وصفش کرد...

اینم فنچ کوچولوی من یاسان نازنازی

وای وای وای هرچی از خوشگذرونی اون روز بگم کم گفتم... بعد شهربازی با هم رفتیم یه گشتی تو بازار شلوغ امامزاده حسن زدیم ولی هیچی نخریدیم خخخخخ البته این وسط شما پسرک بس که خسته بودی هی نق زدی و گریه کردی ولی خب چه میشه کرد

دلم نمی اومد از الهه جدا شم ، قرار بود اومدن تهران بیان خونمون اما چون بابایی شیفت شب بود نیومدنغمگین خلاصه که از همون لحظه اول که ازشون جدا شدیم دلم تنگ شد براشون. خاله سعیده جون مارو رسوند (البته یکم گم شدیم و بعد پیدا شدیمچشمک) و اون شب با خستگی فراوان به خواب رفتیم

الهه عزیزم امیدوارم بازم ببینمت

23 اسفند 93: یه روز عالی و خاطره انگیز دیگه:

تولد آوا کوچولو بود و قرار بود بعد از ظهر بریم اونجا. البته صبح نوبت آرایشگاه داشتم و ساعت 10 رفتم آرایشگاه تو هم با مامان شراره تو خونه بودی. از ساعت 10 صبح تا 4 بعد از ظهر آرایشگاه بودم و از همون سمت تند تند رفتیم تولد.

پسرک من از همون اول بد خلق بودی چون خوب نخوابیده بودی

آوایی خاله ایشالا تولد هزار سالگیت عشقم

ارشان ، یسنا ، رهام ، سما ، آوا ، مهیار ، آرتین ، مشکات

و میز عصرونه خوشمزه خدیجه جونم

اون روز همش در حال رقص و پایکوبی بودیم و عکس کم گرفتیم

26 اسفند 93: چهارشنبه آخر سال معروف به چهارشنبه سوری، بیرون نرفتیم ولی یه شب باحال درست کردیم. ترقه و فشفشه و شمع تو بالکن روشن کردیم و کلی با ذوق پسری ذوق کردیم...... البته یادمون رفت عکس بگیریم!!!!!!!!!

27 اسفند 93 پیش به سوی شمال! ظهر بعد ناهار من و شما و بابا علی و دایی جون راه افتادیم سمت شمال!!!! بیشتر راه رو پسرکم لالا بودی و غروب رسیدیم.

28 اسفند 93 : روز عروسی عمو مجتبی!!!!!!!!!! یه روز به یاد موندنی بود

از صبح همه به فکر عروسی بودیم و همه یه جورایی سرمون شلوغ بود. خداروشکر مامان شراره بود و من خیلی خیلی راحت بودم. تورو کامل سپردم به مامان شراره و رفتم آرایشگاه. ساعت 4 بود اومدم خونه و تورو حاضر کردم و رفتیم آتلیه ... بعد از اون سمت رفتیم سالن عروسی...

ارشان و دختر عموها

یه شوک وحشتناک اون روز قلبمو لرزوند. سالن زنونه از یه در راه داشت به سمت مردونه . هنوز مهمونا زیاد نیومده بودن و خیلی خلوت بود. تو و ملیسا و مهدیس دوییدید رفتید سمت مردونه. منم به فکر اینکه بابا و عموها سمت مردونه هستن آروم آروم اومدم یه لحظه سرمو انداختم طرف مردونه ببینم چه میکنی دیدم هیشکی نیست...... قلبم تند تند میزد دوییدم از در خروج دیدم داری میدویی سمت در ورودی که رو به اتوبان بود. واااااااااااااااااااااااااااای چی کشیدم اون لحظه . قدت کوتاه بود و از زیر در نگهبانی رد شدی و اونا هم ندیدنت. فقط یه جیغ زدم ارشان یه لحظه برگشتی سمت من و دوییدم گرفتمت. همینطور اشک میریختم. ناگفته نماند یه کتک هم خوردیدلخور

همونطور با اشک دستتو کشیدم بردم تو سالن و مامان شراره هم همون موقع رسید . تا پرسیدن چی شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و هی گریه میکردم. وااااااااااااااای خیلی ترسیده بودم . ینی اگه اونطوری جیغ نزده بودم الان دیگه زنده نبودیگریه خلاصه بخیر  گذشت و خدا خیلی خیلی بهمون رحم کرد... هرچی برات توضیح میدم که ماشین و خیابون خطرناکه اصلا متوجه نمیشی. ...

اون شب مامان شراره هیچی از عروسی متوجه نشد. بیچاره همش درگیر تو بود. بعدشم دادمت به باباعلی برد طبقه بالا قسمت مردونه که نتونی در بری. خلاصه که به یاری اطرافیان اون شب من یکم تونستم خوش بگذرونم....

باباعلی و بابارضا و ارشان بلا

اینم عروس خانم و ارشان جون(ایشالا خوشبخت بشن)

و آقادوماد و بابارضا(بقیه سانسور شدن)

29 اسفند 93 بعد از ظهر که پایتختی بودیم و بازم جشن و پایکوبی... شبش هم همه خونه پدرجون جمع شدیم و قرار بود تا سال تحویل بیدار باشیم. انقدر اون شب خندیدیم که دیگه حال نداشتیم. البته همه بیدار نبودن. فقط عمو مرتضی و عمو مجتبی من و سحری و الناز و راحله.........

اینم سفره هفت سین که همه با هم یهویی ساعت 2 صبح چیدیم

و سر انجام:

94.1.1 روز اول عید.

قبل از شروع خاطرات سال جدید میخوام سال نو رو به همه دوستای خوب مجازیمون تبریک بگم. انشالا که سالی سبز ، پر از برکت و اتفاقات خوب پیش رو داشته باشید....

صبح روز عید همه با هم رفتیم پیش بابابزرگ... الهی بمیرم که امسال جاش برا همه خالی بود. همه یادش کردیم و کلی هم دلمون گرفت. هرسال میگفت اولین عیدی رو باید بابابزرگ بهتون بده. اما امسال نبودی بابا بزرگ و ما مجبور بودیم اولین عیدی رو برات بیاریم. خدا رحمتت کنه... بعدش بقیه اموات......

ناهار همگی خونه پدرجون دور هم بودیم. و بعدش من و تو و باباعلی رفتیم پیش بابارضا و مامان شراره . شام هم همگی خونه بابابزرگ باباعلی بودیم.

ارشان پیش به سوی مهمونی ها

ایم آقا پسر محمد پسرخاله بابا علیه

انقدر دوستت داره که کل اون مهمونی رو مواظبت بود

2فروردین 94: شام خونه خاله بزرگم دعوت بودیم. از ظهر که خونه بابارضا بودیم یهو تب کردی... چه تبـــــــــــی! یه عالمه هم بالا آوردی........تعجب من موندم و یه بچه مریض... از اونجایی که سابقه بدی داری همیشه موقع شمال رفتن همه داروهارو با خودم میبرم... بهت قطره تهوع و شربت تب بر دادم... همچنان بی حال و بی اشتها بودی.... بوی غذا میخورد بهت بالا میاوردی. اون شبم گذشت

3فروردین94: همچنان تب داشتی گلوت خیـــــــــلی داغ تر از بقیه جاهای بدنت بود... حدس زدم گلو درد گرفت اما ازت میپرسیدم میگفتی نه.....دیگه حالت تهوع نداشتی... ساعت دوروبر 3 دیدم خیلی داغی. لباس تنت کردم بردم تو باغ پدرجون یکم هوا بخوری. آخه خیلی خنک بود. گفتم اینطوری هم از بیحالی در میای و هم یکم خنک شی...

با اینکه بیحالی اما ژست عکس فراموش نمیشه

اون روز من بخاطر مریضیت عصبی بودم و بابایی هم سر ب سرم گذاشت باعث شد کلی غر بزنم!خجالت باباعلی دید نه من نه تو اعصاب نداریم گفت بریم بیرون یکم حالو هوامون عوض شه... مارو برد پیتزا آفتاب رشت

داشتی غذاتو میخوردی آقاهه اومد بهت یه کتابچه رنگ آمیزی و یه خروس قندی داد دیگه غذا نخوردیشاکی

اون شب موقع خواب خیلی تبت زیاد شد و من تاصبح نشستم به پاشویه و سنجیدن تبغمگین

4فروردین94: مرخصیمون داشت تموم میشد و بخاطر مریضی تو هیچ جا نرفته بودیم ... همه ازمون شاکی بودن. اون روز از صبح خیلی تبت وحشتناک شده بود. خیــــــــــــــلی. بعد از ظهر رفتیم یه سر خونه عمه منو بابایی بعدشم خونه عمو محمد. دیدم تبت اصلا نمیاد پایین دیگه طاقت نیاوردم و با بابایی از همون ور بردیمت دکتر.

دکتر همینکه دید گفت سریع شیاف راش بذارید . یه شربت گلو درد و یه شربت سرماخوردگی هم داد. گفت بلا استثنا هر 4 ساعت شیاف وگرنه بستری.گریه اون شب وحشتناک ترین شب تو سال 94 بود. تبت خیـــــــــــــــــــــــلی بالا بود. هر 4 ساعت شیاف گذاشتم. لرز داشتی دست و پات یخ بود. فقط سر و گردنت جووووووووووش بود... انقدر گریه کردم تنهایی. ما تو اتاق خونه پدرجون بودیم. همه خواب بودن و حتی بابایی هم خواب بود و تا ساعت 5 مدام گردن و پیشونیتو مرطوب میکردم. دیگه داشتم داغون میشدم. فقط میگفتم یا فاطمه زهرا بچم تشنج نکنه . به هیچ چیز دسترسی نداشتم اونجا. انقدر خداروصدا کردم و گریه کردم که 5 و 15 دقیقه بود دیدم تبت کامل قطع شده. تعجب خودمم تعجب کردم. کاملا عادی بود بدنت. صدات کردم خیلی راحت بیدار شدی . باهام حرف زدی. وقتی دیدم خوبی یهو بیهوش شدم. هیچی نفهمیدم تا 7 صبح . یه لحظه دست زدم پیشونیدت دیدم خداروشکر نرمال. باز بیهوش شدم تا 9 که خودت بیدارم کردی. دیگه از تب خبری نبودچشمک ولی سرفه میکردی.

5فروردین 94: ناهار خونه پدرجون مهمون اومده بود و همه دور هم بودیم. بعد از ناهار همه با هم رفتیم خونه خاله شعله باباعلی. انقدر حیاط خونشون قـــــــــــــــــشنگ بود که نگو. خیلی زیبا. کاملا یه باغ روستایی. عالی. دلمون نیومد عکس نگیریم. یه سری عکس گرفتیم و یه لحظه فقط تورو آوردیم یه عکس گرفتیم سریع بردیم تو. چون خیلی سرد بود و باد داشت مارو از جا میکند. تو عکسم معلومه

در نهایت شامش خونه دایی رضای من بودیم و اونجا هم کلی خوش گذشت...

6 فروردین 94: ناهار همگی خونه بابا رضا بودیم. کل خانواده. خیلی خوش گذشت.

اون روز تو کلی خوابیدی. فکر کنم جو بهار گرفته بودت خخخخخخخخ

بعد از ظهر رفتیم خونه خاله شهناز بابایی و بعدش خونه خاله گلی. کل وقتمون به مریضیت سپری شده بود . باید تند تند به فامیل سر میزدیم. از اون سمت رفتیم آتلیه و عکسامونو گرفتیم. شام هم کل خانواده خونه پدرجون بودن. اون شب هم تو زود خوابیدی و من خیلی راحت بودمآرام

7فروردین 94: آخرین روز مرخصی بابایی و تعطیلات... عمو مجتبی و ناناز هم باید برمیگشتن تهران. فکر کردیم زودتر راه بیفتیم و بریم موزه میراث روستایی. جای فوق العاده زیبایی بود. خیلی دوست داشتمش. البته بخاطر اینکه میخواستیم برگردیم تهران خیلی کم رفتیم جلو و زود برگشتیم. ان شاءالله یه بار بریم تا آخرش رو ببینیم.

ارشان و ناناز ورودیه موزه

تو عکس پایین کارگاه آهنگری بود. ببین چطوری عموجونو نگاه میکنی هههه

بعد هم پیش به سوی تهراااااااااااااااااااااااااااااااااااان

توراه هم خیلی خوش گذشت و چندجا وایستادیم و کلی خوراکی خوردیم

8 فروردین 94 روز نظـــــــــــــــــافت... بعد از کلی شمال گردی چندتا چمدون داشتیم که باید باز میشدن و شسته میشدن و خشک و جا ب جا.............خندونک

10فروردین94: ششمین سالگرد عقد من و باباعلیزیبا لی لی لی لی لی لی

شب قبلش کلی بارون اومده بود. هوا عالی بود.... عــــــــــــالی. قرار بود شام عمو مجتبی و ناناز بیان خونمون/ منم دلم میخواست برم بیرون یکم نفس بکشــــــــــــم. به بهانه خریدن سبزی خوردن دوتایی رفتیم و یکم چرخیدیم خخخخخخ ولی زود برگشتیم که به کارامون برسیم. چشمک اون شب خیلی خوش گذشت. دور هم کلی گفتیم و خندیدیم. ساعت 11 شب یهو یه تگرگ وحشتناک شروع شد. شاید هرکدوم اندازه تخم مرغ بود. هممون کلی تو بالکن وایستادیم تو یه عالمه ذوقیدی.

13فروردین 94: سیزده بدر مثل هرسال تنها بودیمبی حوصله اون روز رو اختصاص دادم به تو. فقط باهات بازی کردم و حتی ناهارم از بیرون گرفتیم. میخواستم کلی بهت خوش بگذره...

ببین وقتی محو بازی میشی چطور از استرس انگشتای پاتو جمع میکنی. بخاطر همین همیشه تبلت و قایم میکنم.

15 فروردین94: ظهر زنگیدیم به الناز و گفتیم زودی بیا خونمون. آخه هم عمو مجتبی شبکار بود هم بابایی. النازم اومد پیشمونو تا فرداشش شب عمو جون اومد دنبالش بعد شام رفتن. کلی باهم خوش گذروندیم..........

18فروردین94: سه سالی بود که پشت فرمون نمیشستم. یهویی به سرم زد ماشین که خونست و وسایلم زیاده با ماشین بریم خونه بابارضا!!!!!!!!!!!!! انقدر برات عجیب بود یکسره حرف میزدی:

چرا جای بابا نشستی؟ چرا منو بغل نمیکنی؟ چرا کمربندمو بستی؟ چرا من نمیام جلو؟ چرا فرمونو میچرخونی... وااااااااااااااااااااااااای مغزمو خوردی ... داشتم باهات بحث میکردم که حواسم پرت شد یه خروجی رو اشتباه رفتم. گریه وای خدا گم شده بودیم. دو ساعت سرگردون بودیم تو اتوبانهای تهران. سکته کردم. تو هم یکسره گریه میکردی مامان بیا بغلم.تعجب مردم و زنده شدم تا پیدا شدم. خیلی بد بود. مسیری که ده دقیقه ای باید میرسیدم رو یک ساعت و 50 دقیقه طول کشید خنده نخند!!!!!!!!!

و در نهایت 19 فروردین 94 ، روز سی ماهه شدنت!

                                      گل باغ زندگیم دو سال و نیمه شدنت مبارکمحبت

این بود خاطرات سی ماهگی پسرم!!!!!!!!! با عرض پوزش که خلیلی طولانی شد

اینم بگم و خلاص:

این عکس یادته؟؟؟؟؟؟؟ بابایی برات لباس کنگ فو گرفته بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالــــــــــــــا:

تغییر را احساس کنید!!!!!!!!!!

آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو

deborah.mihanblog.com

پسندها (1)

نظرات (6)

رضوان
21 فروردین 94 11:32
دوست خوبم سال نو مبارک...وای چ عکسهایی...حیف که ارشان جونی تب کرده..اما خدا را شکر زود خوب شدی پسر طلا
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
همچنین سال نو شما هم مبارک عزیزم، ممنونم ماااااچ واسه رادین عزیزم و مامان گلش
مامان ایلیا( ارزو)
25 فروردین 94 15:58
سلام شقایق جون خوبید?دلم براتو تنگ شده بود سال نو مبارک موهای گل پسری هم مبارک ایشالا همیشه به گردش ببوسش
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سلام آرزوی گلم ممنونم عزیزم همچنین سال نو شما هم مبارک
سپیده..مامانه پارسا
29 فروردین 94 14:59
سلام دوست نازم سال نو مبارک عروسی برادر شوهر مبارک چهارشنبه سوری مبارک..خخخخ ایشالا سال خوبی برای همه باشه عزیزم.وااای دوباره مریضی از مریضی بچه ها میترسم دیگه ب خدا..ماشالا ارشانی آقایی شده.خدا حفظش کنه.دلم برای تو پسر خوشکلمون تنگ شده شقایقی.میبوسمت
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سلاااااام خاااااانم، فدای تو، وای وای نگو که من داغونم ، ارشان که همچنان مریضه، منم دلم برات تنگیده بی وفا، ماااااااچ
پویا و پرنیا
2 اردیبهشت 94 9:41
شقایق جونممممممممممممم سلامممممم روی ماه خودتو گل پسر نازمو میبوسم قربونش بشم مننننن چطور طاقت آوردی اووون همه موهاش بلند شه خدایااااا من یهکممم میاد تو چشاش اگه باباش نبره خودم فرداش تو ارایشگاه مردونه چارزانو زدم خخخخخ خیییلی دلمب راتتنگ شده بود عروس جدید هم قدمش مبارک باشه ایشالا خوب خوبی؟
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
سلام گلم، ممنونم من عاشق موی بلندم، دق کردم تا موهاشو زدن منم دلم تنگید براتون
سپیده..مامانه پارسا
3 اردیبهشت 94 17:59
خواهر جان ما رو هم که از لیست دوستات حذف کردی
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
شرمنده سپید جان کل اسمها پاک شده بود ، دارم تک تک میگردم پیدا کنم
مامان
4 اردیبهشت 94 3:54
سال نو مبارک شقایق جونم. عاشق نگارشتم به خدا.خیلی قشنگ مینویسی. به به چه دیدار خوبی بود.چه خوب که الهه جونو دیدید. خیلی وقته دیگه وبشون رو اپ نکردن دلتنگشون بودم که خدا رو شکر عکسهاشون رو دیدم. وای عزیزم موهای گل پسری رو چرا انقدر زیاد کوتاه کردید.هرچند ارشان همه جورش نانازه هزار ماشاالله. بمیرم چرا این بچه انقدر مریض میشه. ان شاالله دیگه هیچوقت مریض نشه ناناز پسر. عروسی عمو هم مبارک.ان شاالله خوشبخت بشن. به به آرشان کنگ فو کارو ببین چه حرفه ایی شده هزار ماشاالله. میبوسمتون.
مامان شقایقℒℴѵℯ
پاسخ
ممنونم دوست گلم به پای شما نمیرسم گل خانم، آره الهه خیلی تنبله خخخخخ ممنونم عزیزم که کل متن رو خوندی، فدای تو ماااااچ