ماه 31 حبابی...
Hobabtopoli91 پیج اینستاگرام ارشان جون
ســـــــــــــــــــــــلام پسر خوشگل مامان...
خوبی نفسم؟؟؟؟؟ 31 ماهگیت مبارک پیشی مامان. ایشالا تولد 31 سالگیت قشنگم...
کی فکرشو میکرد روزها انقدر سریع بگذرن؟؟؟ سریع تر از اون چیزی که فکرشو بکنیم!!!!! واقعا تو همون پیشی کوچولویی که یه روزی لحظه شماری میکردم به دنیا بیای. الان 31 ماه رو به لطف خدا به پایان رسوندی و دقیقا 5 ماه دیگه 3 ساله میشی زندگیم. و از همه مهم تر روز به روز شیطون تر و سرتق تر میشی. خخخخخخخ حالا بیا بریم از خاطرات این ماه برات بگم:
20 فروردین 94 : شام مهمون داشتیم. بابارضا اینا اومدن خونمون و کلی کادو برامون آوردن. میز tv جدیدی که انتخاب کرده بودم رو برامون خریدن و یه میز تلفن خوشگل به عنوان کادوی روز زن! ممنونم عزیزانم. اون شب بابا علی هم برای من و مامان شراره نفری یه گل طبیعی خوشگل خرید. از این آپارتمانیها که داره روز به روز بزرگتر میشه و خبر مهم اینکه همون شب موقع مسواک زدن دیدم یک عدد مروارید جدید تو دهنت پیدا شده... مباااااااااااااااااااااااااارکه نفسم.
دندون ستاره بنفش جدیده!
اون شب عکس زیادی نگرفتم. فقط اینو ببین و بخند : وقتی مامان شراره داشت نماز میخوند تو هم گیر دادی چادر سرت کنیم. مامان شراره با شال من برات چادر درست کرد و شروع کردی به نماز خوندن خخخخخ
21 فروردین 94: روز مادر بود. قبل از هرچیز این روز رو به مادر مهربون خودم و مادرشوهر خوبم تبریک میگم. و همچنین دوستای خووبم روزتون مبارک...
اون روز ظهر بابارضا اومد دنبال من و تو و رفتیم خونشون . قرار بود مامان شراره غذا خیرات بده بیرون و ما هم کمی کمک کردیم
یادش بخیر .... اون سال که تو دلم بودی کیک روز مادر!
25 فروردین 94: صبح با باباعلی رفتی پارک و تا ظهر بازی کردی. اومدی دیگه حال نداشتی. قربون خستگیت برم. با همون حال میگفتی بازم بازی کنیم. بابا علی هم بردت تو حیاط و با هم توپ بازی کردید. بمیرم برات انقدر تو خونه تنهایی وقتی بابایی برات وقت میذاره اصلا سیر نمیشی. بابایی هم برات کم نمیذاره و همیشه میبرتت پارک یا تو حیاط و کلی باهات بازی میکنه. شب هم رفتیم خونه عمو مجتبی و تا ساعت 1 اونجا بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم.
مامان دوربین به دست نمایی از بالکن
28 فروردین 94: روز قبلش خونه بابارضا بودیم و اون روز تو خواب بودی منو بابایی پیچوندیم رفتیم خونه عمو مجتبی. آخه خونه عموجون و بابارضا خیلی بهم نزدیکه. الناز خیلی دلش برات تنگ شده بود همش میگفت برو ارشان و بیار. تو هم که عاشق الناز و عموجون وقتی بیدار شدی داشتم باهات تلفنی میحرفیدم صدای الناز و شنیدی زدی زیر گریه که میخوام بیام. منم زودی اومدم دنبالت و دوباره کلی اونجا بودیم و گفتیم و خندیدیم. شب رفتیم خونه و من داشتم تو تراس گلهارو آب میدادم و تو و بابایی داشتید رو تخت بازی میکردید یهو صدای غش کردنت اومد. همیشه وقتی گریه میکنی بابایی آرومت میکنه میگه چیزی نیست پاشو یا علی بگو و.... اون لحظه دیدم صدای باباعلی هم درنمیاد فهمیدم اتفاق وحشتناک تر از اونیه که فکر میکنم. از بالکن تا اتاق رسیدنم برام یک ساعت طول کشید و وقتی دیدمتون یخ کردم. بابایی دستشو گرفته بود زیر لبت و توی دستش پر خون صورت تو هم خونیه خونی........................... باز خدارو شکر من بهتر از باباعلی عمل کردم و سریع آوردم با آب سرد لبتو شستم و زود آمونیاک یخ زده که برای اینجور مواقع همیشه تو فریزر دارم و گذاشتم رو لبت ... بابایی که رنگ و روش پریده بود ..............
بله پسرم وقتی افتادی دندون بالاییت رفته بود تو لب پایینت و کاملا لبت باز شده بود بابایی با همکارش صحبت کرد که ببریم برای بخیه و با صحبتای بینشون متوجه شدم که نیاز به بخیه نداره و باید خونش بند بیاد و ورمش بخوابه. چون خود لب بود و به صورت ربطی نداشت...
29 فروردین 94: صبح با لبی که اندازه فندق باد داشت و روش خون جمع شده بود بیدار شدی و با خوردن چند قاشق صبحانه همه رو بالا آوردی خدایا دیگه چی شده؟ باز چه مریضیه؟ این همه بلا سر بچم اومد بس نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از بهمن مدام مریضه ! چه خاکی تو سرم بریزم؟ اینا چیزایی بود که تو ذهنم میپیچید و بی صدا اشک میریختم. اون روز هرچی خوردی بالا آوردی ................ وحشتناکیش این بود که هربار با بالا آوردن زخم لبت باز میشد و کلی خون میومد !! ... منم قطره تهوع دادم بهت ولی اثر نمیکرد لعنتی
30 فروردین 94: بعد از ظهر بود که دیدم بعله باز هم اسهال قرار بود فردای اون روز بریم شمال بخاطر سالگرد فوت بابابزرگ ولی من بودم و یه بچه مریض با شوهری که پشت سر هم شیفته..........
31 فروردین 94: از قبل قرار گذاشته بودیم عمو مجتبی اینا هم بیان و با هم بریم شمال. ولی حالا یه ارشان مریض داشتیم و میخواستیم ببریمت دکتر . قرار بود مسافرت و عقب بندازیم. رفتیم پیش دکتر و دکتر اولین حرفی که زد گفت بدنش خیلی ضعیف شده. گفتم از بهمن تا حالا همش مریض میشی . گفت بازم ویروسه. بلافاصله آمپول تهوع. کپسول قوی اسهال........... دیگه از داروی اطفال گذشته بود کارت. واااااااااااااااااااای بماند که موقع آمپول چه بر ما و پرسنل بیمارستان آوردی. بعدش برگشتیم خونه. بهت یکم ماست دادم و خداروشکر تونستی بخوری.
عموجون زنگید و گفت کی راه میوفتیم؟ ما هم نمیدونستیم چه کنیم. خلاصه تصمیم بر این شد اگر تونستی آبمیوه و غذاتو بخوری حرکت کنیم. برات آب سیب آوردم و به زور بهت دادم خخخخخ بعد از دقایقی هم کمی برنج و مرغ که خداروشکر بالا نیاوردی و ما هم خوشحال شدیم بسیار...........
عکسات تو بیمارستان بعد از یه آمپول وحشتناک
تازه لبت خوب شده بود انقدر گریه کردی دوباره خون اومد
و بعدش پیش به سوی شمال
خب اول بگم که از شمال هیچ عکسی نداریم. نمیدونم چرا ولی فقط تولد مامان شیرین رو جشن کوچیک گرفتیم که اونم دوتا عکس دسته جمعی گرفتیم بقیه روزا اصلا دوربینو در نیاوردیم
خداروشکر اصلا تهوع نداشتی و اسهال هم با اون داروهای قوی رو به بهبود بود... و ویتامینهایی که دکتر برات نوشت بخاطر ضعیف شدن بدنت رو مدام میدادم بخوری....
31 فروردین 94 رفتیم سبزه میدان رشت... نمیدونی چه حس خوبی داره. بدم میاد از این افرادی که میان میدون رشت و ادای این ... درمیارن هی اَه اَه پیف پیف میکنن. خب مجبوری مگه؟؟؟؟؟؟؟؟ والا من که میرم تا میتونم نفس میکشم. تـــــــــــــــــا میتونم !!! بوی خوراکیهای محلی وااااااااااااااای دیوونم میکنه. عاشقشم.
3اردیبهشت94: سالگرد فوت بابا بزرگ مهربونم. هـــــــــــــــــــــــی خدا رحمتت کنه بابابزرگ
و 4 اردیبهشت بازگشت به سمت تهران.........
7 اردیبهشت 94: بعد از ظهر با باباعلی رفتیم پارک سر خیابونمون. یه عالمه بازی های برقی سوار شدی در صورتی که بابایی میگه وقتی باهاش تنها میری اصلا اون سمت نمیری و فقط سرسره تاب سوار میشی...
.
9 اردیبهشت 94: رفتیم باغ ایرانی.... وای که اون روز پدرمونو درآوردی. کشتی مارو بچه... ینی پشیمون شدم از رفتنم. انقدر اذیت و گریه...........
از همون شروعش هی دوییدی و افتادی
البته مامانم این عکسای شیک و قشنگ رو نگاه میکنی به یاد اون لحظه ما هم باش که با وجود سررتق بزرگی مثل تو چگونه این عکسها گرفته شد.... تمام مدت داشتی گریه میکردی برم تو آب. لباستو بهم میریختی. فرار میکردی. وای وای پشت صحنه هایی داشتیم دیدنی..........
بـــــــــــــــــــــــــــعله مادر جان این است
اون روز وقتی برگشتیم دیدیم چقدر خدا باهامونه... وقتی رسیدیم پیش ماشین دیدیم که قبل رفتن شما آقا پسر شیشه سمت خودت رو کشیده بودی پایین و ما متوجه نبودیم. و تمام اون مدت شیشه پشت ماشین کاملا پایین بود.............. خدا بخیر کرد
11 اردیبهشت 94: یه بار دیگه شما سوار بر سه چرخه شدی و پیاده راه افتادیم به سمت خونه بابا رضا.... تو راه هم پارک رفتی و هم برای باباها و دایی جون و شما روز مرد خریدیم. فدای وجودت مرد کوچکم....
12 اردیبهشت 94: روز مرد ...........
روز همه مردای واقعی سرزمینم مبارک
اینم پسرکم و هدیه روز مرد که مامانی براش خرید
و یه عکس عصبانی وقتی مامان نمیذاره پسرک به بازیش برسه
17 اردیبهشت 94: یه خبر بد... غروب که باباعلی اومد خونه گفت تو بی آر تی گوشیشو دزدیدن. خیلی ناراحت شدیم. خدا ازشون نگذره
و امـــــــــــــا
امروز 19 / 2 / 94 پسرک من 2 سال و 7 ماهه شد
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــورا
همینجوری ها:
پسمل فوشول مامان بعد از دوسال نیم تونست با یک چشم چشمک بزنه. آخه همیشه دوتا چشمش بسته میشد. خخخخخخخخخخخ اما حالا موقع چشمک زدن دهنش باز میشه.
*************************************************
نمیدونم شاید تو خاطرات بارداری نوشته باشم که من وقتی باردار بودم چقــــــــــــــدر دلم بلال میخواست. انقدر بلال دوست داشتم که گمونم به تو هم سرایت کرد.
طاقت نداری تا درست بشه و بعد بخوری خخخخ
********************************************************
یه روز بچه های همسایه های بالا اومده بودن تو حیاط و بازی میکردن... تو هم رفتی تو بالکن برات صندلی گذاشتم نشستی نگاشون میکردی. البته انقدر حرف زدی آخرشم اون بیچاره ها نفهمیدن بازیشون چی شد. یکسره جواب تورو میدادن
از وقتی هوا خوب شده بیشتر وقتت کنار بالکن میگذرونی... یا از پشت در حفاظ
و یا توی تراس
و از وقتی هم که ماموریت داری وقتی یاکریم ها اومدن و گلها رو میخورن هیششون کنی دیگه کلا بدون اجازه خودت میری تو بالکن
و یه عکس از دوست خوبم مامان ارمیای عزیز که تو اینستاگرام بهم نشونش داد...
ببین چقدر شبیهته!!!!!!!!! خودمم تعجب کردم
این روزا باز هم بیشتر از قبل خسته میشم. انگار هرچی بزرگتر میشی شیطونیهاتم بزرگتر میشه. بازم یه وقتایی کم میارم و پناهم میشه گریه. خیلی تنهام تو بزرگ کردنت. شاید وقتی میرم خونه بابا رضا بهم کمک میکنن یا باباعلی در طول مدتی که خونست باهات بازی کنه ولی مادر بودن خیلی خیلی خیلی سخت تر از اونیه که فکر میکنی. خــــــــــــــــــــــــــیلی. امیدوارم روزای سخت بگذره... فقط میخوام یکم متوجه بشی و بزرگ بشی. یکم عاقلانه تر عمل کنی. آخه تو همسن و سالات که مقایسه میکنم یه طورایی سخت تر از اونایی. این به همه کسایی که دورو برت هستن ثابت شده. اطرافیان میگن زیادی باهوشه خخخخخخخ فقط خدا میتونه بهم صبر بده. خدایا نمیخوام چیزی رو عوض کنی. فقط کمک کن صبورتر باشم و بتونم پسرمو خوب تربیت کنم.
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو