ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

ماه 35 حبابی...

1394/6/26 16:47
975 بازدید
اشتراک گذاری

creddy19.gif

حبــــــــــــــــــــــــاب 35 ماهه مادر سلام. فدات بشم که آرزوی بزرگم اینه که بدونم الان که داری این مطالبو میخونی چه شکلی شدی . در چه حالی؟ وااااااااااای  ینی میشه؟

نازدار مامان 20 مرداد یکی از دوستای قدیمی بابا که سید صداش میکردیم یهویی فوت کرد. یهوییـــــــا!!خدارحمتش کنهخطا

23 مرداد بابایی شبکار بود و ما تنها بودیم. همون روز یه خبر به دست من رسید که یه ناحیه از تهران زلزله اونمده. وااااااااااااااااااااااااااااااااای من که از ترس مردم و زنده شدم. اول یه ساک لباس برات جمع کردم. بعد یکم دارو و خوراکی ... لباس مناسب پوشیدم. تورو خوابوندم و خودم نشستم بالا سرت. تبلت ب دست بیخودی میچرخیدم تو نت و یا بازی میکردم. تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا اینکه روشنی روز و دیدم. ساعت 6 و خورده ای بود چشمام و بستم. خخخخخخخ از ترس اون شب نتونستم بخوابم. بابا رضا اینا شمال بودن و بابایی هم که شیفت شب بود. همش فکر میکردم اگر زلزله بیاد تنها با تو چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟

30مرداد روز جمعه یه برنامه تفریحی با عموجون و الناز و بابارضا اینا داشتیــــــــــــــــم. عالی. رفتیم سمت جاده چالوس...

اینجا صبح زوده. پسرم خوابالو

2شهریور تولد بابارضای گلــــــــــــــــــم. چه تولدی. با باخت پرسپولیس و رسیدن ب رده 16 جدول ما هم فکر کردیم یکم با رضا شوخی کنیم. خخخخخخخ. روزش رفتیم با دایی جون کیک قرمز خریدیم و روش نوشتیم :

ینی دقیقه 4 وقت اضافه 4 مین گل رو پرسپولیس خورد و الان رده 16 جدوله. خخخخخخخخ

خلاصه که کلی خندیدیم

3شهریور هم تولد عمو مجتبی بود و الناز برامون کیک آورد و اون شب آقایون شبکار بودن و الناز پیشمون موند.

9شهریور یه قرار دوستانه داشتیم با سعیده و سوده عزیز. البته قرار بود همه باشن ولی نشد ک بیان.

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

11شهریور پیش ب سوی شمال

13شهریور عروسی دایی میلاد. وای که چقدر خوب بود. ولی متاسفانه هیـــــــــــــــچ عکسی از شما نداریم ب جز

14شهریور جشن پاتختی و بالاخره یادم بود چندتا عکس بندازیم

و بعد از جشن برگشتیم تهران. خیـــــــــــــــــــــــــــــلی خسته بودیم. جشن و بی خوابی. من و تو یکسره خوابیدیم... بیچاره باباییغمگین

19شهریور عشق مادر 35 ماهه شدی!!!!!!!!! 35 ساله بشی نفسم

عکسای همینجوری:Valentijn2.gif

این عکس مال وقتیه که من فکر کردم پسرم خیلی مرد شده و داره تو اتاقش با اسباب بازیاش بازی میکنه. وقتی اومدم که بهت بگم آفرین دیدم یه طبقه از کمد اسباب بازیاتو خالی کردی و خودت رفتی اون تو!!!!!!!!!!!!تعجب

وقتی بارون میاد مامان و ارشان بارون ندیده محو میشن

و وقتی پسرم صبح ها میره تو تراس آفتاب میگیره

یه چیزی یادم اومد. هروقت میریم جایی که خیلی دوست داری همونجا بمونی مثل خونه بابارضا موقع برگشتن همیشه ناراحتی. یه بار با التماس اومدی پیشم گفتی مامان دون نمیشه همینجا زنده بمونیم؟ انقدر دلم برات سوخــــــــــــــت. منظورت این بود ک اینجا زندگی کنیم. خخخخخ

اینم از این پست. عاشقتم تا همیشه

creddy23.jpg

آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)