خاطره روزی که مامان شدم...
خاطره 3/6/91
سلام کوشولوی مامان...
دردونه الان که دارم برات مینویسم ساعت یه ربع به ٢ شبه و من خوابم نمیبره داشتم به روزی که رفتم آزمایش و فهمیدم نینی دارم فکر میکردم گفتم بیام برات بنویسمش...
حالا برات تعریف میکنم: روزی که شقایق خانم مامان میشود: تاریخ خاطره30/11/90
وقتی توی اتاق انتظار آزمایشگاه دکتر جعفرزاده با مامان شراره نشسته بودم مطمئن نبودم دلم میخواد جواب مثبت بگیرم یا منفی! 3 ساعت بود توی خیابون راه رفته بودیم تا جواب آماده بشه خیلی خیلی خسته شده بودم و پاهام درد میکرد...
چند ماهی بود افتاده بودم به جون بابا علی که بچه دار بشیم اما اون همش میگفت هر وقت خودت بزرگ شدی... با اون که خیلی دلم نینی میخواست اما وقتی جدی بهش فکر میکردم ترس برم میداشت... تصور 1 موجود زنده کوچولو که همه چیزش از وجود خودم باشه یکمی ترس آور بود... یک دفعه ترسیدم و فکر کردم بزرگ کردن 1 انسان دیگه خارج از توانایی های منه... اما بازم ته دلم 1 چیزی قلقلکم میداد و دلم نینی میخواست...
خلاصه اسممو صدا کردن و مامان شراره رو فرستادم بره برگه آزمایشو بگیره... دستام به طور واضح میلرزید... با اینکه با بیبی چک مطمئن شده بودم که نینی دارم اما بازم فکر میکردم نکنه اشتباه شده باشه...؟؟؟؟؟؟؟
وقتی خانومی که پشت پارتیشن نشسته بود گفت: مبارک باشه، مثبته! روی صندلی وا رفتم... دوست داشتم از خوشحالی داد بزنم :::من مامان شدم!
1 شکلات با خودم آورده بودم که موقع خون دادن چشمام سیاهی نره که اون موقعع لازم نشد... اما حالا بدجوری بهش نیاز داشتم... با خودم فکر کردم الان تو دلم 1 مووجود زنده دارم... مثل 1 مروارید با ارزش توی صدف...
یادم نیست چطوری اومدیم بیرون و مامان شراره به بابارضا و باباعلی و دایی امیر زنگ زد و چی گفت... وقتی گوشی رو از مامان شراره گرفتم که گفت علی کارت داره صدای باباعلی رو میشنیدم اما نمیدونستم چی بگم و چه کار کنم؟ باباعلی هی میگفت چرا حرف نمیزنی؟ مگه خودت نینی نمیخواستی...؟؟؟؟؟؟ آخه من اصلا فکرشم نمیکردم همون موقع که نینی بخوام خدا بهم بده...
مثل فضانوردا که تو ماه راه میرن از در آزمایشگاه بیرون اومدیم قرار بود بریم پیش دکتر سمیعی... داشتم تو خیابونا پرواز میکردم... مطمئنم 20 30 سانت بالاتر از زمین بودم... مردم تند تند راه میرفتن اخمهاشون تو هم بود... ولی نیش تا بناگوش باز من جمع نمیشد... همه چپ چپ بهم نگاه میکردن... چه میدونستن من 1 راز کوچیک تو دلم دارم...
رازی که قرار بود تا آخر عمر با من و شوهرم بمونه...
خدایا بابت نعمت به این عظیمی شکرت میکنم و ازت میخوام طعم این لذت رو به منتظرانش بچشونی!