سونوگرافی آخر و گیج شدن ما!...
تاریخ٢٩/٦/٩١
سلام عسیسکم... خوبی فرشته کوچولو؟ شیطونکم از امروز ٢٨ روزمونده که بیای پیشمون!
گل مامان امروز رفتیم سونو من بازم دیدمت... صدای قلب نانازت دلمونو برد! قربون لبات برم که واسمون غنچه کرده بودی... بابا علی امروز تعطیل بود و ساعت ١١ رفتیم مرکز سونوگرافی وساعت ١٢:٣٠ نوبتمون شد... آخه خیلی شلوغ بود...
جونم برات بگه که همین که خوابیدم دکتر پرسید هفته چندمی؟ گفتم: وسطای هفته٣٥... یکمی باهات ور رفت و گفت: نه شما الان تو هفته ٣٧ هستی... چشمام گرد شده بود و گفتم: اما دفعه قبل؟ گفت: الان که دارم میبینم دقیقا ٣٦ هفته و ٢ روزی... یعنی ٢روزه که رفتی تو هفته ٣٧... وبهم گفت که هرچه سریعتر برم پیش دکترم چون ممکنه تاریخ زایمان سزارین رو عوض کنه و زودتر بذاره!!!!!!!!!!!!!! نمیدونستم چی باید بگم... با دهن باز به باباعلی نگاه میکردم و اونم که محو تماشای تو بود و خوشحال از اینکه تو زودتر به دنیا میای! و قراره ١شنبه برم پیش دکتر و جواب سونو رو نشونش بدم...
وحالا نتیجه سونو رو برات مینویسم:
رحم حامله و حاوی جنین منفرد با پرزانتاسیون سفالیک با حرکات و ضربان قلب اکتیو است.
سن تقریبی حاملگی بر اساس mm برابر با HC=320 و FL=70است که =با 36هفته و 2 روز است.
پلاسنتا قدامی و گرید ZERO وطبیعی است.
میزان مایع آمینوتیک در حد طبیعی است.
SEX=MALE
EFW=2890GR
FHR=147B/MIN
همین بود گلم... راستی دفعه پیش دکتر گفته بود که هیدرونفروز تو کلیه هات جمع شده! این دفعه هم گفت مقدار خفیفی هست و من ازش خواستم بیشتر برام توضیح بده! گفت چون خیلی کمه تو 2 یا3 ماهگی 1سونو ازت میگیرن که احتمالا تا اون موقع برطرف شده اما اگر نبود با مقداری دارو برطرف میشه و بهم اطمینان داد که چیزی نیست!(الهی شکر) مامانی 110 گرم مونده برسی به 3کیلو که امیدوارم حداقل موقع دنیا اومدن 3 کیلو بشی! بابایی شدیدا داره بهت میرسه و منو بسته به پروتئین! به فکر هیکل من نیست...
حالا اخبار این روزا: خبر شماره 1. 26/6 بابایی شب کار بود و همونطوری که گفتم خاله پرنیا(دوست صمیمی من) اومد پیشمون که شب تنها نباشیم... از زمین و زمان حرف زدیم و کلی خندیدیم! تو هم پا به پا باهامون بیدار موندی و شیطونی کردی! راستی خاله جون برات 1پاپوش خرسی آبی ناز آورد + 1 پستونک کوچولوی سفید آبی... انقده خوشله که نگو... دستش درد نکنه!
خبر شماره 2. 28/6 صبح تو خواب بودم که آیفون صداش در اومد... وقتی بیدار شدم دیدم نمیتونم حرکت کنم! هر کاری کردم بدنم تکون نمیخورد... فکر کردم فلج شدم! گریم گرفته بود که حالا چطور به باباعلی خبر بدم که فلج شدم... حتی نمیتونستم برم پیش تلفن... اون شخص هرکی بود پشت در موند و بیخیال شد و رفت و من موندم و خشک شدن بدنم... باورت نمیشه مامانی20 دقیقه طول کشید تا تونستم پامو تکون بدم و حرکت کنم! نمیدونم از چی بود؟ خلاصه اون روز تا شب مثل چوب بودم ولی خداروشکر کم کم خوب شدم و الان فقط یکم گردن و کتفم درد میکنه!
خبر شماره3. این که این روزا جات کم شده و مدل حرکاتت عوض شده! یکم کمتر تکون میخوری و بیشتر خودتو جمع میکنی 1گوشه از دلم... یا نمیکوبی یا اونقدر محکم میکوبی که اشک تو چشام جمع میشه! دورت بگردم که ورزشکاری!
خبر شماره4. دوست خوبم داره میره! ترکان جون که خیلی دوسش دارم و عاشق وبلاگشم داره خودشو واسه کنکور آماده میکنه! با اینکه دلم خیلی خیلی براش تنگ میشه ولی براش آرزوی موفقیت میکنم! ارشانم تو هم حالا که هنوز فرشته ای براش دعاکن که به زودی با خبر دکتر شدنش برگرده!
خبر شماره 5. امروز باباعلی واسه اتاقت 1 میز لب تاپ خوشل خرید! خیلی باحاله! البته زیاد خوشحال نشو چون قرار نیست لب تاپ هم به شما تحویل بدیم! اونو میذاریم تو اتاقت که شما دستگاه گیم و دی وی دیتو که فقط شبیه لب تاپه روش بذاری تا یکم بزرگ بشی و بتونی با لب تاپ کار کنی!
واااااااااااااااااااااای چقدر حرف زدم! میدونم الان که داری اینو میخونی دهنت کف کرده... ببخشید. آخه خیلی حرف داشتم! دیگه میرم فقط آخرین حرفم اینه!
مامان و بابا عاشقتن گل پائیزی!