ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

و اینگونه پیشی ما بزرگ میشود

سلام پیشی تپلی من! قبل از شروع حرفم ک سر دراز دارد بذار اول حلول ماه مبارک رمضان رو بهت تبریک بگم عسلم، امروز 4 روز از شروع ماه رمضون میگذره. و امسال هم صدای ربنا تو خونمون میپیچه و ما مست میشیم از صوت و آهنگش. خدایا شکرت خبر مهم این که 7 تیر خونه جدید رو معامله کردیم. مبـــــــــــــــــــــــارک باشه! خیلی خوشحالم. آخه وقتی این خونه رو دیدم از همه چیزش خوشم اومد. خیلی ب دلم نشست. اما آخرش ب این نتیجه رسیدیم ک پولمون ی مقدار کمه برای خرید این خونه. بابایی میگفت خیلی شرایطش عالیه ولی یکم دیگه بگردیم تا ی خونه پیدا کنیم ک پولمون برسه! ولی وقتی دید من خیلی ناراحتم و از همین خونه خوشم اومده تمام سعیشو کرد ک همین خونه ...
12 تير 1393

مادرانه...

آه ای دنیای کوچک مادرانه من !!!  ارشان مادر ، حال مرا اگر میپرسی این روزها سرم گرم زینک اکساید ها و آیروویت هاست...ویتاگلوبین ها و سانستول ها و یا پریمیوم ها ... دغدغه تعویض پوشکت یا وعده غذاییت و حسرت این بشقاب غذایت که همیشه پر است و خالی نمیشود. این روزها به راه حلی فکر میکنم برای وزن گیری!!! شیرت را که میخوری من چه خوشحالم وقتی سیر میشوی یا لبخند میزنی!!! تو نمیدانی از چشمهایم که بیخوابی ماه هاست آنها را گروگان گرفته است. و دنیای کوچک مادرانه من خوب میداند چگونه در حسرت حمامی گرم و سکوتی مطلق وساعتی چند در خلوتی غریب هستم...چیزی که مدتهاست دیگر تجربه اش نکرده ام. هر جا بروم فکر تو را نیز با خود خو...
11 تير 1393

روزانه های خوب ، دوستای خوب

سلام قلب مامان جون دلم خوبــــی؟ بازم اومدم با کلی حرف و خبر و خاطره مثل همیشه از روزمرگی های عادی میگذریم و میری سراغ خبرهای باحال ، بریم ک کلــــــــــــــــــــی حرف واسه گفتن دارم عشگم. 23 خرداد صبح ب همراه باباعلی رفتیم خونه بابارضا. مثل هرسال نیمه شعبان قرار بود بعد از ظهر بریم خونه خاله هایده. ک رفتیم و طبق معمول سال های قبل نذریتو دادیم. شب وقتی برگشتیم ب همراه بابایی رفتیم خیابون گردی. میدونی ک نیمه شعبانه و تزیینات خیابون. آدم کلی انرژی میگیره. کلی هم شربت بارون شدیم. خخخخخخخ بعد از اون سمت رفتیم پیش عمو جون( عمونون) کلی هم اونجا موندیم و تو تا تونستی شیطونی کردی و خوش گذروندی!!! ...
30 خرداد 1393

خانه پر مهر ما

پسرک مامان سلام، امروز 24 خرداد 93 ساعت 2:51 دقیقه بعد از ظهره. شما تو اتاقت رو تختت مثل فرشته ها خوابیدی و من دارم برات از این روزها مینویسم. میدونی مامانی ما چند وقتیه شدیدا دنبال تعویض خونه هستیم. خونه رو برای فروش گذاشتیم و مقداری طلاهای مامانو فروختیم و وام مهر ثبت نام کردیم. و ماشین هم برای فروش گذاشتیم. این دفعه دیگه جدی جدی داریم تعویض میکنیم. حالا دلیل اینکه این پست رو خصوصی کردم چیه؟ این که پارسال همین موقع ما اقدام ب تعویض خونه کردیم و من هی تو وبلاگت نوشتم و نوشتم. یادت ک هست؟ ولی نشد  ... چ میدونم شاید قسمت نبود یا ... امسال ک بابایی جدی جدی تصمیم ب تعویض گرفت من فکر کردم تا خونمون رو نفروختیم چیزی رو اعلام نکنم...
24 خرداد 1393

بیست ماه با حباب کوچولو...

فرشته زمینی من ماهه شدی. عمرم دیگه با عدد خداحافظی کردی و رفتی تو ! ماهه شدنت مبارک عشقم الهی ک ساله بشی هستی من تو فقط مال منی تو فرشته ی دوست داشتنی نمی تونی بد باشی تویی که مال منی تو فقط حق منی تویی که شیشه ی عمر منی نمی تونی بشکنی تو خودت جون منی چقد عاشقتم تموم دنیامی تو همون ستاره شرقی شبهامی چقد عاشق اون رنگ چشماتم باهام حرف بزن من عاشق حرفاتم وجودت گرمه مثل آتیشه دلت جنس شیشه دیگه بی تو نمیشه حالا دیگه وقتشه دل من و تو ما بشه پیشم باشی همیشه تو فقط مال منی تو فرشته دوست داشتنی نمیتونی بد بشی تویی که مال منی ...
20 خرداد 1393

بازم قرار با دوستای خوب

سلام فرشته قشنگ مامان... خوبی پسر شیرین عسلم؟ نمیدونی چــــــــــــــــــــــــقدر حرف و عکس برات دارم... بیا تا تند تند برات بگم: از روز 7 خرداد 93 برات نگفتم : غروب بابایی اومد و گفت ک بریم ی چرخی بزنیم، ما هم راه افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم فروشگاه. اونم  پیاده. خلاصه ک جیگرم رفتنی کل راه رو دویدی، خیلی روز باحالی بود. رفتیم فروشگاه و کلی خرید کردیم و تو هم کلی شیطونی کردی. برگشتنی خسته شده بودی و آروم آروم راه میرفتی خخخخخخخ، رفتیم شام پیتزا بخوریم ، تو هم عاشق پیتزا ، اون شب برای اولین بار گفتی پیشتا اوش مزمز! ینی پیتزا خوشمزست! من فدای حرف زدنت بشم. اون مدت ک نشسته بودیم مدام تکرار میکردی و هی میگفتی به به ......
18 خرداد 1393

روزانه های یک پسمل نوزده ماهه

سلام قلقلی، سلام تربچه، سلام ارشان مامانا خوجــــــــل من خوبه؟ تربچه چ میکنی با این روزا؟ مطمینم پسر قوی من روزهاش یکی از یکی قشنگتره. دقیقا مثل الان ک تا میوفتی بلند میشی بازو هاتو میاری بالا میگی اشان هوی! ینی ارشان قوی! روزانه هاتو برات مینویسم عشقم تا بخونی و بدونی ک لحظه ب لحظه بزرگ شدنت برامون قشنگه! اما این وسط روزهای تکراری رو حذف میکنم ک از خوندنشون خسته نشی فدای تو! 23 اردیبهشت روز پدر بود ، یادته؟ بابایی شب ک اومد خونه زودی شام خوردیم و رفتیم خونه بابارضا! واسه تبریک روز پدر و اینکه دلش واسه باباش تنگ نشه! شب خوبی بود و تو مثل همیشه شیطنتت ب جا بود! پسملم حموم کرده بره مهمونی 26 اردیبهشت ج...
6 خرداد 1393