کلی حرف از 9ماه و نیمه بودنت...
هوایی رو ک تو نفـــــــــس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم
سلام عمرم
امروز تو نفس مامان 9 ماه و نیمه شدی عسیسم. و کلی کارها تو این مدت یادگرفتی! انقدر شیرینیهات زیاده ک من میترسم دیابت بگیریم از دست تو. خخخخخخخخخخخخ عاشقتم پسرم.
راستی میدونی چی شد؟ 29 تیر من و تو واسه اولین بار دوتایی و بدون باباعلی رفتیم خرید ! خخخخ تعجب نکن... آخه من تاحالا نشده بود ک برم وسایل خونه بخرم. ولی ب دلیل اینکه باباعلی روزه بود و دلش آش رشته خواسته بود و غروب میومد من و تو رفتیم براش سبزی کشک خریدیم. بقیه هاش رو خدارو شکر داشتیم وگرنه نمیرفتیم خرید.
تورو گذاشتم تو کالسکه و یا علی... تو هم خیلی دوست داشتی... کلا دَ دَ رفتن و خیلی دوست داری! این موفقیتمون مبارک. خخخخخخخخ
ی روز خوابونده بودمت و خودم داشتم با لب تاب تو وبلاگا میگشتم ک وقتی بیدار شدی سریاومدی و با سختی در لب تاب و بستی و خودتو پرت کردی تو بغلم. الهی قربونت برم... وقتی سمانه جون میگفت ک مُنُهام دوست نداره ک مامانش پای کامپیوتر بشینه فکر میکردم حالا حالاها مونده تو متوجه این چیزا بشی ولی با این کارت نشون دادی ک تو هم دلت میخواد وقتی بیداری من فقط ب تو توجه کنم. فدای تو گل قشنگم بشـــــــــــــــــــــم.
... این روزا استاد تقلید کردن شدی گلم، مثلا
ی روز داشتم باهات بازی میکردم و دست و پا رو بهت یاد میدادم و هی تکرار کردم پا! تو هم بعد از چند بار گفتی پا! اونم بعد از هر بار تکرار کردن من میگفتی پا! البته پــــــــا نه میگفتی بـــــــا!
هر وقت هرجا صدای صلوات یا اذان میاد تو هم شروع میکنی ب بلند بلند آواز خوندن و معلومه ک منظوری داری
این رو ب هرکس میگم باور نمیکنه تا خودش ب چشم ببینه! وقتی توی تلویزیون ی شعر پخش میشه مخصوصا آهنگ پایانی فیلم خروس تو هم ب طرز عجیبی شروع ب شعر خوندن میکنی! خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی بامزه میشی! برای باباعلی تعریف کردم باورش نشد ولی وقتی فیلم خروس تموم شد من حواسم بود و نگاه میکردم ببینم بازم تکرار تا میکنی یا نه؟ دیدم بـــــــــــــــله داری میزنی زیر آواز ... ولی هیچی نگفتم تا باباعلی خودش با تعجب برگشت ب من نگاه کرد و گفت واقعا داره شعر میخونه!!!!!!!!!!!!! منم گفتم بـــــــــــــــــــــــــــــــــله!!!!!!! پسملم میخواد خواننده بشه!
این موضوع برای من و خانوادم عجیب نیست چون بنا ب شواهد موجود بنده تو 9 ماهگی کامل حرف میزدم و تو 10 ماهگی شعر میخوندم. تازه از نظر مقایسه با من خیلی هم دیر حرف افتادی... مامان شراره منو واسه چکاپ یکسالگی برده بود مرکز بهداشت و خانومه گفته ک الان باید آب ، ماما، بابا بگه... مامان شراره گفت اگر شقایق آب بخواد راحت میگه مامان تشنمه آب بده!!!!!!!!!!!!!! میگه خانومه باورش نمیشد تا خودش حرف زدن منو رو با چشم خودش مشاهده کرده بود!!!!!!!!!! مـــــــــــــا اینـــــــــــــیم دیـــــــــــــــگه!!!!!!!!!!
عسلکم این روزا خِیـــــــــــــــــــلی برق میره... با وجود تو زندگی بدون برق واقعا دشواره! ی شب ک افتضاحی شد! عمو مجتبی بیچاره رو دعوت کردیم افطار. منم کلــــــــــــــــــــــی تدارک دیده بودم. سفره رو پهن کرده بودیم ک یهو خاموشی زدن!!!!!!!!!!!!!!! وای گرما و تاریکی یک طرف توی وروجک یک طرف دیگه. اون شب برق ساعت 2 شب اومد. یعنی ما از 9تا 2 شب برق نداشتیم. عرق ریزونی بود... بعد از اون هم روزا 2 3 ساعتی میره و میاد. خیلی بده!
تو تاریکی چشمای تیله ایت گرد گرد شده
لامپ شارژی بدبخت از دستت اسیره
ی دوش آب سرد بعد از کلی عرق کردن میچسبه
از کارایی ک این روزا یاد گرفتی کلاغ پره! انگشتمو میارم و میگم کلــــــــــــــــــاغ پــــــــــــــر! تو هم کلی ذوق میکنی و زودی انگشتت و میاری و بازی میکنی.
یکی دیگه از کارایی ک بهت یاد دادم 1.2.3 ... من میکم 1 . 2 . 3 تو هم همراه من میگی دو . دو . دوووووووووووووووووو / آخریشو همینقدر میکشی.
ی کار دیگه ک میکنی اینه ک مارو با تفنگ میکشی... انگشتاتو میاری جلو مون مثلا داری مارو میکشی.
دیروز بهت سیب دادم نشسته بودی میخوردی ک یهو دیدم سیب دستت نیست. ازت پرسیدم ارشانم سیبت کو مامان؟ بدو بدو رفتی کنار بخاری و دراز کشیدی و سرت رو گذاشتی رو زمین و زیر بخاری رو نگاه کردی. منم نگاه کردم دیدم سیبت قل خورده رفته اون زیر. واااااااااااااااااااااااااای مردم از ذوق. خدایا شکرت پسرم میتونه حرف بزنه.(البته حرفی ک فقط مامانا متوجه میشن)
خخخخخخخخخ ی روز داشتی تو خونه میچرخیدی و فوشولی میکردی ک تو تله افتادی...... گیر کردی ب میز عسلی و ما کلی بهت خندیدیم. خودتم با خنده ما میخندیدی.
انقدر کشیدی و ما هم نجاتت ندادیم تا لباست پاره شد!
راستی مامانی ی اتفاق خوب مالی! چند روز پیش ی مسابقه دینی داشتیم. الان چند ماهه ک هر ماه ی سری سوالات باباعلی میاره و حل میکنیم ولی هیچ وقت برنده نشدیم . دیروز بابایی زنگید گفت تو مسابقه دینی پارسیان ک شرکت کرده بودیم برنده شدیم. 500 هزار تومن. انقدر ذوق کردیم.
ریز میبینمت مامان! خخخخخخخخخخخخ
دوستت دارم عشق من...