سفرنامه شهریور92
عروسک زیبای من سلام ... سلام ب روی ماهت
مامانی از مسافرت برگشتیم با کلی خاطره قشنگ
بذار بی مقدمه شروع کنم چون خیلی عقبم و الان تا خوابیدی فرصت نوشتن دارم...
از 25 شهریور میگم ک صبح خروس خون مثل همیشه رفتیم کله پاچه ای و بعدش عازم سفر ب سمت شمال... ظهر رسیدیم و یکمی استراحت و کلی سلام علیک و غروب شد و ما عروسی همکار باباعلی دعوت بودیم.... خلاصه مامانم دوباره پیش ب سوی عروسی... اونجا خیلی خوش گذشت... هرچقدر باباعلی از رقص و عروسی فرار میکنه تو برعکس تمام جشن رو رقصیدی و دس دسی کردی.
اینجا میخوام چمدونتو ببندم و تو فوضول خان همه چیز وو بهم میریزی!!
توراه لالا کردی...
تو عروسی پسمل رقاص من
26 شهریور هم خاله الناز و زنعمو سحر و زنعمو راحله اومدن خونه پدر جون و مامان شراره هم بود و دور هم کلی خوش گذروندیم و شب هم رفتیم جشن عقد...
27 شهریور من و تو رفتیم خونه خاله زهره و باباعلی با همکارش ک از تهران اومده بود رفتن میخواستن زمین بخرن... اون روز هم با خاله صبا و بقیه خوش گذروندیم و شب من و تو و خاله صبا و مامان شراره و خاله زهره با ماشین خاله زهره رفتیم خیابون گردی... کلی خندیدیم و خوش گذروندیم......
28 شهریور صبح زود عازم ماسوله شدیم. وااااااااااااااااااااای ک چقدر خوش گذشت... عکساشو ببین:
اینجا جاده لاهیجانه
خلاصه ک خییلی خوش گذشت و کلی خرید هم کردیم...
فقط خبر بد اینکه همون شب شما جوجوی من سرما خورده بودی... خیلی حالم گرفته شد ک آخرش اینطوری شد... شبش اصلا نخوابیدیم. من و تو باباعلی مدام درگیر تو بودیم و از گریه هات پدرجونو مامان شیرین هم نخوابیدن. بینیت کیپ شده بود و نمیتونستی شیر بخوری و یکسره گریه میکردی.
29 شهریور باید برمیگشتیم تهران . خیلی سخت بود ک شبش نخوابیده بودیم و تو راه ی پسمل نق نقو داشتیم. بدتر ازاون این بود ک بابایی شب کار بود و بابارضا اینا هم هنوز نیومده بودن تهران...... و من با تو تنها موندم... خیــــــــــــــــــــــــــلی شب سختی بود. یکسره تب داشتی و من هی پاشویه ات میکردم. دیگه چشمام شده بود کاسه خون. 2 شب بی خوابی... ناراحتی مریض بودن تو. همه داروهای لازمه رو داشتم ولی بازم نگرانیش بیشتر بود. هی نمیخواستم زیاد دارو استفاده کنم ولی دیدم با پاشویه فقط چند دقیقه تبت میاد پایین و دوباره میره بالا. آخرش مجبور شدم از شیاف استفاده کنم.
این عکسا همون روز صبح موقع برگشته ک مه خیلی زیبایی اومده بود
اینجا باغ پدرجونه
این گربه وحشی رو ببین. اندازه ببر بود. خخخخخخخ
هر شب میرفت خونه همسایه پدرجون اینا و مرغ و خروساشو میخورد. اونم تله گذاشت و گرفتش و داد ب باغ پرندگان رشت... خیلی قشنگ بود. این دومین باره ک همچین کاری کرده دفعه قبل گرگ گرفته بود. خیلی شجاعه
30 شهریور هم باباعلی صبح زود اومد و بردیمت دکتر. خداروشکر دکتر گفت ی سرما خوردگی معمولیه و یکمی دارو داد. ( همونایی ک خودم داشتم بهت میدادم. خخخخخ)
الانم ک آخرین روز شهریوره یعنی 31 شهریور شما فسقلی من لالا کردی وو کمی بهتری. در عوض من دارم سرما میخورم. همیشه بعد از مریضی تو منم مریض میشم خخخخخ
عاشقتم فرشته 11 ماه و 12 روزه ی من...