ماه 27 حبابی...
اینستاگرام ارشان:hobabtopoli91
ســـــــــــــــــــــلام شکلاتمامان
عشقم 27 ماهه شدنت مبارک/ ایشالا 27 ساله بشی وجودم. امروز اومدم باز برات خاطرات یک ماهت رو بنویسم. امیدوارم از خوندن کارا و خاطراتت کلی کیف کنی. بریم که بخونیم:
20 آذر93: خونه همسایه مامان شراره روضه دعوت شدیم. و از اونجایی که هانیه اومده بود تو اصلا کاری بهم نداشتی. تا چشمت افتاد به هانیه شروع کردی به رقصیدن و میخوندی هانی عشق و عسلم!!!!!!!!!!! همه از تعجب شاخ درآورده بودیم خخ
21آذر93: مبارکاااااااااااااااا باشه. دلیل اذیتای شبانه بالاخره در اومد، دندون شماره 17، خدا ب خیر کنه 3تا دیگه مونده
و اینگونه درسن 2سال و 2ماه و 2 روزگی پسرم صاحب یک دندان جدید شد!
23آذر93: یه روز خوب با شبی بد!!!!!!!!! روزی که خوب شروع شد و یهویی خراب شد . حالا تو تقویمت هست و بعد برات تعریف میکنم. فقط واسه اینکه یادم باشه بگم که بابارضااینا و زنمو اومدن شب نشینی خونمون
29آذر93: نذر آش رشته داشتم. مامان شراره و دایی جون اومدن با هم آش پختیم و پخش کردیم. فقط ببخش یادم رفت برات عکس بگیرم. بس که سرم شلوغ بود
این عکسا مال روزش هست که پسرکم واسه شهادت پیامبر مشکی پوشیده و طبق معمول باید نوحه بذاریم زنجیر بزنه
30آذر93: شـــــــــــــــــــــــــــــــــــب یلدا!!!! یه شب به یاد موندنی ... ما رفتیم خونه بابارضا / عمو هم اونجا بود. بسی خوش گذشت و خاطره شد. خیلی خوب بود. آخراش دیگه داشتیم منفجر میشدیم.
ارشان .بابارضا(سزا) .دایی جون(دادایی)
مامان شراره(سوسانه)
خانما به دلیل بی حجابی بنده حذف شدن
دایی و ارشان در حال تقسیم هندونه و نارگیل
عکسای آخر شب و انفجار سفره و ...
شب عالی و پر خاطره ای بود. امیدوارم که هر سال مثل امسال بهمون خوش بگذره...
1دی93: باباعلی خونه بود و من باید بخاطر کلیه ام میرفتم سونو گرافی. اولش تورو با خودمون بردیم. بعد دیدیم مثل اینکه قراره خیــــــــــــلی طول بکشه. تورو بردیم پیش مامان شراره و خودمون رفتیم دوباره... اون روز من و بابایی به یاد روزای دونفرمون یه گردش کوچولو هم داشتیم. تا نوبتمون بشه یکم قدم زدم خوراکی هایی خوردیم. واسه من روز خوبی بود. وقتی برگشتم اومدی جلوی در گفتی داداش کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم چی؟ گفتی رفتی داداش بخری خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان شراره بهت گفته بود من رفتم برات داداش بخرم. یا خدا!!!!!!!!!!
4دی93: واااااااااااااااااااااااااااااااااااای یه روز محشر. یه جشن یلدای گروهی/ خونه محمد رهام. خاله سمانه خییییییییییییلی عاشقتیم. قرار بود یه رو ناهار بریم خونه خاله سمانه. که اونروز شد روز قرارمون و بعد از ظهرش شد جشن یلدای گروهی. با وجود کلیه دردی که داشتم ولی به کلی یادم رفت اون روز / شما نینیها هم هـــــــــــــــــی کم و بیش میساختید و میجنگیدید اما در کل روز عالی داشتیم. حالا همه چیز به روایت تصویر:
ما اولین نفری بودیم که رسیدیم:
جناب میزبان، آقا محمد رهام گل
بلافاصله بعد ما خاله سعیده و آرتین عسلی اومدن
سه فرشته در حال بازی نه چندان دوستانه
چند دقیقه ای نگذشته بود که داشتی با صندلی رهام بازی میکردی یهو افتادی صورتت خورد به میز. الهی مادر بمیره برات لب بالا و زیر لب پایینت خون میومد. لبت ورم کرده بود ببین اینجا تقریبا یک ساعت گذشته چه بادی کرده لبت
بعد چند دقیقه خاله سمیه و پارسا عسلی اومدن
خاله سمانه زحمت ناهار رو کشیده بود و غذاها یکی از یکی خوشمزه تر. اینم عکس سفره رنگی خوشگل
اینم 4تا نخود سر سفره
دیگه تقریبا آخرای ناهار بود که خاله فایزه و یسنا عسل من از راه رسیدن
و بعدش خاله لیلا و مشکات که یکم مریض و بیحال بود نینی نازی
و بعد خاله خدیجه و آوا + خاله شیرین و سما
و تقریبا وسطای جشن بود که خاله سوده و مهیاری رسیدن
حالا بریم سراغ جشن یلدا
دست خاله سوده و خاله سعیده ب خصوص خاله سمانه درد نکنه
رقص فرشته ها
خخ پوزیشنت تو حلقم ... روهوایی مامانم
عکسای یادگاری نینیها
اون شب ما بخاطر بد قولی راننده آژانسی ک قرار بود بیاد دنبالمون خیلی دیر رسیدیم خونه... ولی شیرینی اون روز رو فراموش نمیکنیم.......
8دی93: به همراره بابایی صبح رفتیم که من برم چشم پزشکی. اما دکترم نبود و تورو بردیم یکم پارک بازی کردی و بعدش رفتیم برات هدیه ماهگردت رو با تاخیر بخریم. که به انتخاب خودت مکعب هوش و قاصدکها رو برات خریدیم. مبارکت باشه گلم
12دی93: شام بابارضا اینا اومدن خونمون و دور هم بودیم
17دی93:با مامان شراره رفتیم پارک و تو از وجودش کلی سواستفاده کردی و بازی های خطرنااااااااااااااک انجام میدادی!!! منم فقط حرص میخوردم خخخخخخخخ
اینم دوستت که داشت یخ میزد خخخخخخخ
و در نهایت19دی93: پسرکم به لطف خدا 27 ماه رو به پایان رسوندی و وارد ماه 28 زندگیت شدی عشقم........... که روز عید حضرت محمد هم بود و ما باید به عنوان اسمت این روز رو بهت تبریک بگیم. انشالا صاحب اسمت همیشه نگهدارت باشه امیدم........
حالا یه سری عکسای همینجوری
جوجه طلاییم از حموم اومده ب جای کلاه حموم کلاه سیوشرتشو سر کرده
داشتیم با باباعلی لوازم نوزادیتو میذاشتیم انباری که.................
نمونه گریه واقعی عشقم تو حالات چهره
تطبیق خودکارا با درها و کشیدن نقاشی
وقتی عشق مامان بخار روی شیشه رو کشف میکنه
وقتی مامان دعوات کرده و ناراحتی
آقای دکتر ارشان
راحت بخوابی عمرم
اینم از خاطرات یک ماهت پسرم. راستی تا یادم نرفته بگم از وقتی دندونت در اومده خداروشکر بهتر میخوابی. بهونه گیریتم کمتر شده اما یه چیزی همچنان هست اونم اینه که هنوزم هر 5 ثانیه میگی مامان جون . یا میگی مامان شقایق، بدون اینکه کاری داشته باشی.......... آیا این طبیعیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط چک میکنی که اطرافت باشم خخخخخخخخ
آقا فریبرز هست ، همون ببر بزرگمون!!!! بهش میگی آقا هپی فوز!!!!!!!!
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو