ماه 29 حبابی...
اینستاگرام ارشان Hobabtopoli91
ســــــــــلام پروانه مامان
خوبی شیرین زبونم؟ خوبی قلبم؟؟؟؟؟؟؟؟ آخ که چقدر این روزا برام شیرین زبونی میکنی. دلم میسوزه که روزا دارن میگذرن و دیگه برنمیگردن!!!!!!
امید مامان اومدم با خاطرات ماه 29......... و این دفعه بدون تاخیر! پس بریم تا بخونیم...
اولین رخداد مهم 29 ماهگیت روز 20 بهمن 93 بود که دایی جون با هدیه های خوشگل از راه رسید، میدونی دای دای از 7 ماهگیت ی قولی بهت داده. تو ماهگردات مضرب های 7 رو برات هدیه میخره. میگه میخواد تا موقعی که میری مدرسه ادامه بده خوش به حالت. تا حالا که سر قولش بوده و 7 - 14 - 21 - 28 ماهگیت رو برات هدیه و کیک گرفته. ما منتظر 35 ماهگیت هستیم خخخخخ
اینم هدیه های دای دای جوجه کپلی و ماشین
بی نهایت دوسشون داشتی و داری ، البته ناگفته نماند که ماشینت رو تحت نظارت من بازی میکنی و بعد بایگانیش میکنم جوجه هم تا حالا ب دست بابای مهربان یک بار احیا شده وگرنه از رده خارجش کرده بودی!
22 بهمن 93 بود که خانواده 3 نفره ما ساعت 5 صبح حرکت کرد به سمت شمال!!!!!!!!! از اونجایی که 22 بهمن همیشه ترافیکه ما تصمیم گرفتیم صبح خیلی زود حرکت کنیم. خیلی راحت بود برامون. نه ترافیک بود و نه شیطنت های پسر قندولک. چون صبح زود شما جیگملم خواب بودی و تا نزدیکای مقصد خوابیدی!!!!!!!!!!! ( از مریضیت بگم که تازه دو روزی بود اسهالت خوب شده بود من بعد از روزای سخت مریضیت میخواستم یکم خستگی در کنم)
شمال تمام روزها بارونی بود. حسابی کیف کردیم . کلی عقده روزای خشک تهران رو اونجا وا کردیم. ولی ناگفته نماند که شما خیلی راضی نبودی. چون اونجا هم همش تو خونه بودی واسه همین زیاد عکس نداریم
23 بهمن 93 ظهرش دوباره روز از نو و روزی از نو... دل درد ، اسهال غروب اون روز تو رو گذاشتم پیش مامان شراره و با خاله زهرا رفتم خرید. ی عالمه هم خرید کردم ولی وقتی رسیدیم خونه مثل موش آب کشیده شده بودیم خخخخخخخ بارون به زیری ترین لباسها هم رسیده بود خخخخخ
24 بهمن 93 ناهار رفتیم خونه خاله زهره و غروب رفتیم به مامانبزرگ بابایی سر زدیم. وقتی بابابزرگ رو دیدی خشک شده بودی هههههه نفس نمیکشیدی. نمیدونم چرا انقدر ترسیده بودی. تازه آخرشم گریت گرفت
عکس بی کیفیت شد شرمنده
حالا مثلا خجالت میکشیدی زیر میزی
25 بهمن 93 یکی از اقوام دور فوت کرد و بارون فوق العاده شدید میومد. پسر منم که دل درد ......... من نتونستم برم ولی بقیه رفتن. من و تو و سحری رفتیم خونه راحله که تو با ملیسا و مهدیس بازی کنی. کلی شیطونی کردید سه تا فسقلیا.........
درخت گوجه سبز تو باغ پدرجون که تو بهمن ماه شکوفه داده
غروب اون روز حرکت کردیم به سمت تهران. وااااااااااااااااااای که تو راه مردم از دست تو. هی دل درد و دل پیچه میگرفتی گریه میکردی.واااااااای ولش کن اصلا
روزها میگذشت و من و تو با همون ویروس لعنتی دست و پنجه نرم میکردیم. بازم آزمایش بازم دارو بازم بیمارستان . نخیر! ویروس قصد رفتن نداشت که نداشت. با همون حال گاهی برای خرید میبردمت بیرون یا خونه بابا رضا... خلاصه میگذروندیم.
1 اسفند 93 رفته بودیم به همراه باباعلی خرید. یکمی خرید کردیم و برگشتیم خونه . توراه یه کیک گرفتیم تایکم روحیه بدیم به تو من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! الکی مثلا تولد 28 ماهگی فقط 11 روز تاخیر داشت!
شمع رو دیدی؟ 28 نداشتم 24 گذاشتم با 4 تا تکی ، مادرم دیگه
قربون مردونگیت قربون چایی خوردنت
میگذره و میگذره و ما همچنان درگیر نبات داغ و عرق نعناع و کته ماست و ....... پس کی خوب میشی؟ پس کی این ویروس ولمون میکنه؟
هر دفعه میریم دکتر تمام بلاهایی که سرت میاد رو میای خونه سر مَنینی (عروسکت) میاری ! الهی بمیرم که خودت دیگه یه پا دکتر شدی گلکم.
و سر انجام 7 اسفند بود که دیدم کم کم پسرم رو به بهبوده! خدایا شکرت. سخت بود ولی گذشت. لطفا دیگه مارو اینطوری امتحان نکن. لطفا هیچ نینی کوچولویی مریض نشه. آمین
10 اسفند 93:
تـــــــــــــــــــــــــولد بابا عـــــــــــــــــــلی
عشقم 31 ساله شدنت مبارک
یه شب عالی. یه جشن تولد سه تایی. یه عالمه عکس و کلی خنده بخاطر کارای بانمک پسرک. خدایا شـــــــــــــــــــــــــکرت
13 اسفند 93 ظهر به همراه باباعلی رفتیم یه سر به عموی بابارضا بزنیم. خخخ تو بهش میگی عمو خطرناک بیچاره خخخخخخخ یه بار که خونه بابا رضا داشتی آتیش میسوزوندی رفتی سمت کارای خطرناک عمو یه طوری سرفه کرد که تو بشنوی و به چیزای خطرناک دست نزنی . از اون روز میگی عمو خطرناکه!!!!
بعد از اونجا رفتیم پیش دکترم. دکتر سمیعی تازه از کانادا اومد. یادته 1 ماه مونده بود به دنیا بیای رفته بود؟؟؟؟ چه غصه ای خورده بودم. تازه اومد و منم کلی درد و دل باهاش داشتم خخخخخخخ .بعد اونم رفتیم دور دور و شام و بعد خونه
17 اسفند 93 صبح بعد صبونه من و شما آقا گل پیاده و با سه چرخه رفتیم سمت خونه بابارضا!!!!!!! تعجب نکن رفتیم دیگه. مسیرش طولانی بود اما هوا عالی بود تو هم نشسته بوودی من اصلا خسته نشدم. تازه کلی هم کیف کردم بعد این همه مدت تونستم یکم پیاده روی کنم.
چرخای سه چرخت بالاخره کثیف شد خخخخخخخ
و سرانجام 19 اسفند 93 آخرین ماهگرد تو سال 93 که شما عشق مامان 29 ماهه شدی. و تو این روز من و مامان شراره آش نذری که من برای سلامتیت نذر کرده بودم رو پختیم قبول باشه نفسم. ایشالا که به حق امام زمان دیگه هیچ وقت مریض نشی. ایشالا هیچ نینی دیگه هیچ وقت مریض نشه. البته با عرض پوزش فراوان باز هم یادم رفت که از نذری پزونمون عکس بگیرم.
مامانم امروز 20 اسفند 93
9 روز مونده تا سال جدید
این آخرین پست امسال
برات از ته قلبم سال جدید رو پر از اتفاقات قشنگ و شاد آرزو میکنم
خدایــــــــــــا تورو قسم میدم به حضرت زهرا سال 94 برای همه دوست دارانت سال پر خیر و نیکی باشه. آمین
پسرکم ی چیزی تو دلمه که خیلی ناراحتم کرده نمیدونم الان باید بگم یانه؟؟؟؟؟ اگر درست بود تو پست جدید بهت میگم. اگرم نه که انشالا درست نباشه کلا همین جا فراموشش میکنیم. خدایا خودت کمک کن
گل زبون دراز من تو گل خونه در حال خرابکاری خخخخخخ
یه روز حواسم نبود و رفتی دبه سرکه رو ریختی تو سیرهایی که کاشته بودم
...................................
خونه تکونی به سبک ارشان
...................................................
و اینم روش جدید خوابیدن شما عشق مامان
باید آهنگایی که دوسشون داری برات تو گوشیم بذارم ، بذاری رو گوشت آروم آروم بخوابی
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو