روزها میگذرد...
تاریخ12/7/91
سلام به پسمل موش موشک خودم!
چطوری دردونه مامان؟
ناز دونه دیروز 11 مهر باید میرفتم دکتر... آخه این چند روز باقیمونده رو باید هر هفته برم که تند تند چک بشی! خدارو شکر دکتر صداقت هم مثل دکتر سمیعی دکتر خوبیه! دیروز خیلی خسته شدم... تقصیر خودم بود... قرار بود ساعت 4 اونجا باشم و بد قولی کردم و ساعت 5 رفتم و مجبور شدم تا ساعت 6:30 اونجا منتظر بشینم... و اینکه گل پسرم وزنم ١کیلو زیاد شده(ای کاش میفهمیدم وزن تو الان چقدر زیاد شده؟) و فشارم 11 بود... صدای قلب کوچولوتم شنیدم و بیشتر واسه دیدنت بی تاب شدم عسلم...دکتر تمام کارای پذیرش رو انجام داد... 26/7 روز چهارشنبه ساعت 7:30 دقیقه صبحباید بستری بشم....وای که چقدر منتظر این روزم...
پسر نازم خیلیها منتظر اومدنتن ... روزا زنگ میزنن و میپرسن ارشان کی میاد؟ منم کارم شده اینکه به هرکس 10بار بگم ارشان قراره٢٦ مهر بیاد و دوباره فردا همین سوال رو ازم میپرسن و من بازم میگم ارشانم ٢٦ مهر قراره بیاد... خاله های مهربون وبلاگی هم تو روزشماریمون همراه مونن...اگه بخوام اسم هاشونو بنویسم خیلی میشه پس از همه اونایی که این روزارو باهام میشمرن و تنهام نمیذارن تشکر میکنم!
راستی گلم یادم رفت برات بگم که پدرجون(بابای باباعلی) چند روز پیش از شمال اومده بود خونمون و مامان شیرین کلی وسایل برامون داد... بیچاره پدرجون، این همه راهو وسایلارو برامون آورده! خیلی زحمت کشیدن... مامانی یادت باشه وقتی اومدی کلی اشخاص هستن که باید محبت هاشونو جبران کنیم!
از شیطونیهات بگم که تقریبا سر ساعت حرکت میکنی و برنامه تقریبا منظمی داری! واین 1سوال برام شده که الان هر روز سروقت تکون میخوری یعنی همون موقع گشنت میشه؟ وقتی به دنیا بیای هم همون موقعها شیر میخوری؟ نمیدونم والا؟؟؟؟؟؟؟
13 روز دیگه صبر کنم میفهمم!
بی صبرانه در انتظار تو شکوفه پائیزی هستیم!