ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

واکسن و چکاپ 2ماهگی...

1391/9/28 23:26
366 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام جوجو طلا

اومدم از روزی بگم که واکسن 2 ماهگیتو زدی

هیچ چیز نمیتونست بدتر از واکسن 2 ماهگیت باشه... شاید سخت ترین و بدترین روز ما با هم روزی بود که واکسن ٢ ماهگیت رو زدی... نمیدونم شاید بازم ٢ ماه دیگه همین حرف رو بزنم... (که امیدوارم اینطور نباشه)خیلی بد بود...

واکسن 2ماهگی

روز ١٩ آذر ٩١ قرار بود بریم واکسن بزنی! بابایی صبحش شیفت بود ولی وقتی قیافه منو از شب قبل دید تصمیم گرفت ٢ ساعت off کنه و باهامون بیاد... خلاصه گل قشنگم، صبح که بیدار شدی انقدر شاد بودی و میخندیدی که داشتم دق میکردم ... نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد...  ساعت 8 صبح به همراه بابایی و تو راه افتادیم... گوگولی من کلی برامون خندیدی و تا نشستیم تو ماشین خوابت برد... انقدر آروم و راحت خوابیده بودی که نگو... حتی وقتی رسیدیم مرکز بهداشت تو اون همه شلوغی بازم خواب بودی...

اینجا تو ماشینیم و داره خوابت میبره

تو ماشین

اول بردمت قد و وزن و چکاپ: قد:58   وزن:5950    دور سر:38

اینجا تو مرکز بهداشتیم و هنوز خوابی

دورت بگردم

بعدش بهت قطره استامینوفن دادم که مثلا تب نکنی.......

ودر آخر رفتیم تو اتاق واکسیناسیون: خانومی که اونجا بود با 2تا سرنگ و یه قطره چکان اومد به سمت ما! تو راحت و آروم تو بغلم خوابیده بودی... اول بهت قطره فلج اطفال داد و تو اصلا بیدار هم نشدی... فقط یکم صورتت و کج و کوله کردی و دوباره خوابیدی! بعد گفت شلوارتو دربیارم... دستام واضح میلرزید... هنوز خواب بودی. میخواستم بیدارت کنم. احساس میکردم اینطوری نامردیه 3 نفری تو خواب بهت حمله کنیم... اما خانومه مهلت نداد و سوزن و تو پاهای کوچولوت فرو کرد! چشماتو تا جایی که میشد باز کردی و شوکه شده بودی... یکی دو ثانیه طول کشید تا بفهمی چه خبره... بعد یهو یه جیغ بلند کشیدیییییییییییییییییییییی.  من چشمامو بسته بودم و تو انگشتمو که تو دستت بود همچین فشار میدادی و گریه میکردی که دلم نمیخواست نگات کنم... خانومه سوزن بعدی رو هم تو پات فرو کرد و وقتی تموم شد من بلافاصله بدون شلوار بغلت کردم... صورتم رو ازت قایم میکردم که نبینی... نمیخواستم بدونی مامان هست و تو داری اینطوری درد میکشی!

تو این عکس اوایل تب کردنته و بی حالی

جون دلم

خلاصه گریه هات کم شد و ما اومدیم بیرون... بابایی مارو رسوند خونه مامان شراره و رفت سرکار... چشمت روز بد نبینه بعد از ظهر تب کردی... چه تب عجیبی... صورتت گوله آتیش بود... مدام چک میکردم که خدای نکرده به درجه تشنج نرسه... تو هم یکسره گریه میکردی... الهی بمیرم که نمیدونستی نباید پاهاتو تکون بدی... مجبور شدیم پاهاتو ببندیم (مثل قنداق) که کمتر وول بزنی!

اینجا مامان شراره برد دست و صورتت و شست که تبت بیوفته

جیگر مامان

قربون بدخلقی هات

اوف اوف

اون شب تا صبح راحت نخوابیدی... فقط ١بار شیر خوردی...منم مثل یه بیمار یه طرف دیگه افتاده بودم... از استرس انقدر حالم بد بود که بنیه نداشتم بغلت کنم... خیلی روز سختی بود... بیچاره مامان شراره هم به تو میرسید هم به من...

قیافت معلومه تب داری وهمش تو بغلم بودی و میخواستی همونطوری بخوابی

زندگییییییییییییییییییییییییم

روز بعدش خیلی بهتر شدی... تب نداشتی ولی اصلا شیر نمیخوردی... خیلی نگران بودم. به زور میخواستم بهت شیر بدم اما نمیخوردی و گریه میکردی. فقط میخواستی بخوابی.

21/آذر/91 رفتیم کلینیک دکتر رحمانی... اونم یه چکاپ کلی کرد و از وضعیتت راضی بود. بهش گفتم میخوام بهت شیر خشک همراه با شیر خودم بدم... اونم شیر خشک ببلاک رو معرفی کرد و الان چند روزه به عنوان پیش غذا میخوریش... فقط روزی 2 پیمونه اجازه دارم بهت بدم... واسه اینکه شیر مادر یادت نره... اما تو زیاد دوسش نداری و وقتی پشت سرش شیر خودمو بهت میدم تند تند میخوری و کلی ذوق میکنی!

راستی این لباس کادوی بابارضاست واسه ماهگرد دومت

ارشان بابا

ایشالا سر واکسن های بعدی انقدر اذیت نشی گل کوچیکم

از دوستای گلم عذر میخوام که چند وقتیه نتونستم بهشون سر بزنم... محمد ارشان یکم شیطونیاش زیاد شده... ایشالا به زودی جبران میکنم...

دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان امیر مهدی (سوده)
28 آذر 91 15:28
بمیرم الهی چرا تو بعضی عکسها صورت پسرم لاغر شدههه؟ عزیزم وقتی شیر خودت خوبه شیر خشک چرا؟اگه ارشان هنوز دل درد میشه شیر خشک تشدیدش میکنه باز هم نظر خودتونه.(چون من با امیر هم همینکارو کردم و دل درد هاش بیشتر میشد و اینکه شیر خودت هم کم میشه عزیزم)


آخه خوب شیر نمیخوره سوده جون
فقط روزی 2 پیمونه میدم اونم امتحانی ولی حتما مواظبم عادت نکنه.
خیلی خوشحالم که راهنماییم میکنی دوست خوبم
مامان کورش
28 آذر 91 17:24
ارشان جون 2 ماهگیت مبارک چقدر شما ومامان شقایق اذیت شدید وقتی استامینوفن میخوری نباید تبت بالا بره بازم خیلی خوشحالم که زودی خوب شدی


ممنون خاله جووووووووون
نمیدونم چرا/ هر 4 ساعت استامینوفن بهش دادم ولیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهرنوش مامان مهزیار
29 آذر 91 9:03
وای عزیزم میدونم چه حسی داشتی من هنوزم نمیتونم ببینم به مهزیار سوزن بزنن.


آخییییییییییییییییییییییی
رضوان مامان رادین
29 آذر 91 11:44
عزیزم راستی ای دی اس المون قطع بود واسه همین بهتون سر نزدم.
وای واکسن وحشتناکه.یک لحظه یاد 2 ماهگی رادین بودم از صبح تا شب تو بغل مامانم بود تا میذاشتش زمین گریه میکرد.منم مثل شما غصه دار نگاه میکردم و فقط صلوات میفرستادم.
ارشان جون که بزرگتر بشه قویتر میشه و دیگه واکسن اینقدر اذیتش نمیکنه


آخییییییییییییییی
خداکنه ارشان قوی بشه
مامان یاشار
29 آذر 91 23:36
ای جون دلم که تب کردی الهی من دورت بگردم. عوضش دیگه بزرگ شدی و واسه خودت آقایی شدی هزار ماشالا. ایشالا دفعه بعدی راحت تر باشی البته یه واکسن کمتره و ایشالا این دفعه اصلاً تب نمیکنی عزیزکم.


مرسی خاله مهربون
نینی من آب شد... ایشالا
مامان محمدرهام جون
30 آذر 91 12:58
بمیرم که انقده اذیت شدی خوشگلممممممممممم.ان شالله بقیه واکسنهات خوب وبدون درد بگذره.عاشقتمممممممممممم


ایشالا
نینی گولوی من خیلی درد پا کشید و خیلی هم تب کرد خاله جون