واکسن و چکاپ 2ماهگی...
سلام جوجو طلا
اومدم از روزی بگم که واکسن 2 ماهگیتو زدی
هیچ چیز نمیتونست بدتر از واکسن 2 ماهگیت باشه... شاید سخت ترین و بدترین روز ما با هم روزی بود که واکسن ٢ ماهگیت رو زدی... نمیدونم شاید بازم ٢ ماه دیگه همین حرف رو بزنم... (که امیدوارم اینطور نباشه)خیلی بد بود...
روز ١٩ آذر ٩١ قرار بود بریم واکسن بزنی! بابایی صبحش شیفت بود ولی وقتی قیافه منو از شب قبل دید تصمیم گرفت ٢ ساعت off کنه و باهامون بیاد... خلاصه گل قشنگم، صبح که بیدار شدی انقدر شاد بودی و میخندیدی که داشتم دق میکردم ... نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد... ساعت 8 صبح به همراه بابایی و تو راه افتادیم... گوگولی من کلی برامون خندیدی و تا نشستیم تو ماشین خوابت برد... انقدر آروم و راحت خوابیده بودی که نگو... حتی وقتی رسیدیم مرکز بهداشت تو اون همه شلوغی بازم خواب بودی...
اینجا تو ماشینیم و داره خوابت میبره
اول بردمت قد و وزن و چکاپ: قد:58 وزن:5950 دور سر:38
اینجا تو مرکز بهداشتیم و هنوز خوابی
بعدش بهت قطره استامینوفن دادم که مثلا تب نکنی.......
ودر آخر رفتیم تو اتاق واکسیناسیون: خانومی که اونجا بود با 2تا سرنگ و یه قطره چکان اومد به سمت ما! تو راحت و آروم تو بغلم خوابیده بودی... اول بهت قطره فلج اطفال داد و تو اصلا بیدار هم نشدی... فقط یکم صورتت و کج و کوله کردی و دوباره خوابیدی! بعد گفت شلوارتو دربیارم... دستام واضح میلرزید... هنوز خواب بودی. میخواستم بیدارت کنم. احساس میکردم اینطوری نامردیه 3 نفری تو خواب بهت حمله کنیم... اما خانومه مهلت نداد و سوزن و تو پاهای کوچولوت فرو کرد! چشماتو تا جایی که میشد باز کردی و شوکه شده بودی... یکی دو ثانیه طول کشید تا بفهمی چه خبره... بعد یهو یه جیغ بلند کشیدیییییییییییییییییییییی. من چشمامو بسته بودم و تو انگشتمو که تو دستت بود همچین فشار میدادی و گریه میکردی که دلم نمیخواست نگات کنم... خانومه سوزن بعدی رو هم تو پات فرو کرد و وقتی تموم شد من بلافاصله بدون شلوار بغلت کردم... صورتم رو ازت قایم میکردم که نبینی... نمیخواستم بدونی مامان هست و تو داری اینطوری درد میکشی!
تو این عکس اوایل تب کردنته و بی حالی
خلاصه گریه هات کم شد و ما اومدیم بیرون... بابایی مارو رسوند خونه مامان شراره و رفت سرکار... چشمت روز بد نبینه بعد از ظهر تب کردی... چه تب عجیبی... صورتت گوله آتیش بود... مدام چک میکردم که خدای نکرده به درجه تشنج نرسه... تو هم یکسره گریه میکردی... الهی بمیرم که نمیدونستی نباید پاهاتو تکون بدی... مجبور شدیم پاهاتو ببندیم (مثل قنداق) که کمتر وول بزنی!
اینجا مامان شراره برد دست و صورتت و شست که تبت بیوفته
قربون بدخلقی هات
اون شب تا صبح راحت نخوابیدی... فقط ١بار شیر خوردی...منم مثل یه بیمار یه طرف دیگه افتاده بودم... از استرس انقدر حالم بد بود که بنیه نداشتم بغلت کنم... خیلی روز سختی بود... بیچاره مامان شراره هم به تو میرسید هم به من...
قیافت معلومه تب داری وهمش تو بغلم بودی و میخواستی همونطوری بخوابی
روز بعدش خیلی بهتر شدی... تب نداشتی ولی اصلا شیر نمیخوردی... خیلی نگران بودم. به زور میخواستم بهت شیر بدم اما نمیخوردی و گریه میکردی. فقط میخواستی بخوابی.
21/آذر/91 رفتیم کلینیک دکتر رحمانی... اونم یه چکاپ کلی کرد و از وضعیتت راضی بود. بهش گفتم میخوام بهت شیر خشک همراه با شیر خودم بدم... اونم شیر خشک ببلاک رو معرفی کرد و الان چند روزه به عنوان پیش غذا میخوریش... فقط روزی 2 پیمونه اجازه دارم بهت بدم... واسه اینکه شیر مادر یادت نره... اما تو زیاد دوسش نداری و وقتی پشت سرش شیر خودمو بهت میدم تند تند میخوری و کلی ذوق میکنی!
راستی این لباس کادوی بابارضاست واسه ماهگرد دومت
ایشالا سر واکسن های بعدی انقدر اذیت نشی گل کوچیکم
از دوستای گلم عذر میخوام که چند وقتیه نتونستم بهشون سر بزنم... محمد ارشان یکم شیطونیاش زیاد شده... ایشالا به زودی جبران میکنم...