ما از مسافرت برگشتیم...
سلام شکر پنیرم
خوبی خوشگل مامان؟ ما از سفر برگشتیم و اومدم خاطراتت رو برات بنویسم!
چهار شنبه غروب بابایی که اومد خونه بهش گفتم اگه خسته نیستی الان بریم، اونم خوشش اومد و زنگیدیم به عمو مجتبی اونم سریع خودشو رسوند و ساعت 8:30 شب و با سرعت نور حرکت کردیم...
ساعت 1ونیم شب رسیدیم و همه خواب بودن ولی با وروود ما بیدار شدن... تو هم تا بقیه رودیدی زدی زیر گریه... کلا این چند روز تو پیش هیچ کس نمیرفتی اگر هم خودم میدادمت بغل کسی یکسره گریه میکردی و میگفتی ما ما ما ما.... بعضی وقتا هم که سر حال بودی بغل مامان شیرین و باباعلی میرفتی...
پنج شنبه خاله بزرگم مراسم اربعین گرفته بود و رفتیم اونجا. یکسره تو بغلم بودی و بغل هیچکس نمیرفتی. وقتی اومدم خونه دستم داشت کنده میشد... اینم عکست تو مهمونی:
اینجا هم عموجون بغلت کرده که من یکم استراحت کنم:
و محمدارشان بغل پدرجونش:
روز بعدش رفتیم خونه خاله زهره من... اونجا تقریبا خوب بودی و زیاد گریه نمیکردی، چون هم مامان شراره اومده بود و هم خاله صبا کمکم میکرد... وقتی میذاشتمت تو کریر با هاپوی کریرت حرف میزدی و براش میخندیدی!
و...
روز بعد مراسم سوم عمه مامان شیرین بود و ما هم رفتیم... خیلی ناراحت کننده بود... مخصوصا وقتی دخترش گریه میکرد. همه ناراحت بودن... راستی خاله الناز رو هم دیدیم و تو برخلاف بقیه کلی تو بغلش موندی. فکر کنم خیلی دوستش داشته باشی...
راستی زن عمو سحر رو هم برای اولین بار دیدیم... 17 سالشه... دختر خوبی به نظر میاد
شبش رفتیم خونه دایی من... اونجا هم خیلی خوش گذشت و تو مثل همیشه به من چسبیده بودی!
نمیدونی چه ذوقی داره وقتی بچه کوچولوت لج بیاره که فقط تو بغلت بمونه... انقدر خوشحال بودم... ولی خودمونیم دستم هنوز درد میکنه چون اصلا پائین نمیموندی!
شنبه هم عمو کوچیکم یه مهمونی به افتخار تو گرفت و پاگشات کرد... زنمو سحر هم اونجا اومده بود... خیلی خوش گذشت...
یادم رفت بگم: تو تمام این روزها ملیسا کچلم کرد. همش میخواست بوست کنه و تو هم گریت میگرفت... ولی خیلی دوستت داره و یه طوری برات ذوق میکنه، کلی از کاراش خندمون میگیره....
اینا هم عکسای مهمونی:
اینجا خوابیدی و از شلوغی و سروصدا همش گریت میگرفت
اینم ملیسا که هی میخواد بوست کنه!
وقتی بعد از گریه میای بغلم
این دوتا عکس هم با خرس دختر عموم، شادی ازت گرفتم
اینجا هم همون شبه و اومدیم خونه و تو از اینکه دورو برت خلوته خوشحالی:
ودر روز آخر من و باباعلی تصمیم گرفتیم ازت چندتا عکس خوشگل واسه یادگاری بگیریم چون هوا خیلی خوب بود...
اینم عکسا:
ارشان درایور
اینم یه عکس با باباعلی، عمو مجتبی وملیسا
واینم ارشان تو دستای بابای مهربون
این بود خاطرات سفر