بیمه صاحب اسمت!!!!!!!!!!!!
سلام سلام سلام به شوکول خودم
جوجه طلایی خوبی؟ مامان گلی ، عجقم خییییییییییییییلللللللللللللیییییییییییییییی خوشحالم... یعنی ی چیز میگم و یچیز میشنوی، بدجور خوشحالم! حالا چرا؟
دیروز یعنی 7بهمن برام ی روز قشنگ بود:
صبح از خواب بیدار شدیم و دوتایی طبق معمول هرروز بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم، ساعت 3:30 نوبت سونوگرافی داشتی! میدونی که دکترت گفت ی بار دیگه ببریمت چون کلیه شوخی بردار نیست! ساعت 11 بود و دیدم موهام چرب شده و دلم نخواست اونطوری برم بیرون!
نه بابایی بود تورو نگه داره نه مامان شراره(آخه ب جز اینا تو پیش هیچکس نمیمونی) نمیتونستم بخوابونمتو برم چون وقتی بیدار میشی 100% باید بلندت کنم وگرنه جیغت میره هوا!
اعصابم خیلی خورد بود ، باید میرفتم حموم و هیچکس نبود تورو نگه داره! یهو ی فکری ب سرم زد! پوشکتو عوض کردم و بهت شیر دادم و خوابوندمت! ی ربعی خوابیدی و حسابی سرحال شدی! کلی اسباب بازی ریختم رو تخت و تورو گذاشتم روش و آویز تخت رو بالا سرت گذاشتم... هر سرگرمی که ب نظرم میومد برات آوردم و رفتم تو حموم و درو باز گذاشتم و با سرعت نور شروع ب حموم کردن کردم!!!!!!!!!!!!!
اولش کلی با تعجب نگام میکردی و بعد از چند دقیقه برات عادی شد و شروع کردی ب خندیدن! انقدر از ته دل میخندیدی که من تعجب کرده بودم چرا انقدر ذوق میکنی؟ وقتی اومدم بیرون دیدم قطره های آب که میریخته رو صورتت خوشت میومد و از خنده ریسه میرفتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بالاخره عروسکم برای بار اول موفق شدم با وجود تو وروجک خان برم حموم! برای بابایی تعریف کردم کلی خندید که بخاطر قطره های آب اونقدر میخندیدی!
خلاصه عروسک مامان کارامو کردم و بابایی اومد دنبالمون و رفتیم بیمارستان لاله! دکتر رحمانی تاکید داشت که خانم دکتر حلاجی ، متخصص سونوی اطفال ازت سونو بگیره و کلی منتظر شدیم تا بیاد! بماند که تو اون مدت انتظار چه کارایی کردیم تا گریت در نیاد، با ی پسرکوچولو هم دوست شدیم که اونجا بستری بود و مریض بود! خیلی گناه داشت، ایشالا زودی خوب بشه! اسمش علیرضا بود!
قبل از اینکه بریم تو نذر کردم به صاحب اسمت که تولدشه!
وقتی رفتیم خوابوندمت رو تخت... دل منو بابایی داشت در میومد! تو هم انقدر ذوق میکردیییییییییییییییی! فکر میکردی این ی نوع بازیه! هی قلقلکت میومد و میخندیدی!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم خانم دکتر بازم هیدرونفروز هست؟ خیلی عادی گفت نه! مگه قبلا بوده؟ گفتم بله... سمت چپ ی مقدر خیلی کم.... کلی چپ و راستت کرد و گفت هیچ نشونه ای ازش نیست! بابایی انقدر خوشحال بود بلند گفت خدایا شکرت!
از اونجا با ذوووووووووووووق اومدیم خونه مامان شراره و بابایی رفت سر کار چون شیفت شب بود
خدایا چطور میتونم ازت تشکر کنم؟
فقط میگم خدایا ممنون، دیگه نمیدونم چطور و با چه زبونی ازت تشکر کنم...
پسرم درسته که دکتر گفته بود خیلی مهم نیست و مقدارش اونقدر کمه که نیاز به پی گیری نیست لی نمیدونی تو دلم چه خبر بود! گل من تا عمر داری اینو یادت باشه : تو بیمه صاحب اسمت شدی!
نازدونه امروز یکشنبه است و سه شنبه تولد حضرت محمد (ص)... و برای این روز تو باید نذری که برات کردم رو ادا کنی و شیرینی بخش کنی....
پسر قشنگم تولد حضرت محمد (ص) رو بهت تبریک میگم
و همچنین دوستای خوب وبلاگیم عید همتون پیشاپیش مبارک