من عاشقــــــــــــــــــــــتم...
سلام گل نیلوفرم
زندگی مامان چطوره؟ امیدوارم خوب خوب باشی پسر قندی مامان!
11/11 ی اتفاق باحــــــــال افتاد ک اومدم برات بگم!
خونه مامان شراره بودیم، شبش از ساعت 3 بیدار شده بودی و هی بدخوابی کرده بودی ک نه من خوابیدم نه خودت! ساعت تقریبا 11 یا 12 ظهر بود که کلافه رو پام خوابیده بودی ... دیدم حوصله نداری بغلت کردم ولی خودمم اصلا حال نداشتم، بخاطر همین مامان شراره اومد پیشت و دستشو آورد جلو مثل همیشه گفت : بیا پیش من قربونت برم!
ولی تو برخلاف همیشه که دست و پا میزنی بری پیشش برگشتی به پشتم و خودتو تو بغل من سفت کردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان شراره و منو دایی امیر به هم نگاه کردیم و فکر کردیم اشتباه دیدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!! بخاطر همین ی بار دیگه هم همین کار رو تکرار کرد و تو دوباره برگشتی سمت من! بعدش دایی جون اومد و همین کارو کرد و بازم نخواستی بری پیشش!
وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چی بگم از اون لحظه که هرچی بگم کم گفتم!
داشتم بال در میاوردم! فکر کنم رو زمین نبودم... خیلی حس قشنگی بود! با اون که خیلی خسته بودم و سرم درد میکرد همونطوری بغلت کردم تا بخوابی.............
دوستت دارم قربون اون لپای گردت برم