اسباب کشی...
سلام بر مرد کوچک خانه ما!
خوبی نفسم؟ قربونت برم که الان رو پام خوابیدی و بعضی وقتا ی لبخند بی اراده برام میزنی که پر از عشق میشم....
شیرینم بالاخره مامان شراره اسباب کشی کرد... خیلی سخت بود واقعا! ولی خوب بعد از این همه سال ی تنوعی میشه دیگه!
روز 14/بهمن/91 روز اسباب کشی بود و تو کلی کیف کردی! همه کسایی ک دوستشون داشتی دور و برت بودن و یکسره بغل این و اون میچرخیدی !
همه خسته شدن! بابارضا، باباعلی، مامان شراره، دایی جون...... البته تو هم خیلی کمک کردیا! وقتی ک همه خسته بودن میرفتی بغلشونو کلی بهشون نیرو میدادی! ب قول مامان شراره ک میگفت تو دوپینگشونی!
مثل اینجا ک به بابارضای خسته انرژی میدادی!
ی سری عکس هم تو خونه قبلی گرفتی ک برات یادگاری باشه... مثل این:
و خیلی عکسای دیگه ک برات نگه میدارم تا بزرگ بشی و ببینیشون.
وقتی اسبابارو بردیم و خودمونم رفتیم دیدیم اونجا خیلی سرده و ب همین دلیل شما بسته بندی شدی:
ای جون مامان
و چون شما دوست نداری زیاد لباس تنت باشه مجبور شدیم زود بیایم خونه... باباعلی خیلی ب بابارضا کمک کرد ... دستش درد نکنه روز بعدشم مرخصی گرفت و باز رفتیم و کمک کردیم... من ک اصلا نتونستم کمکی کنم... چون شما خودت ب تنهایی ی اسباب کشی بودی! تنها کمکم این بود ک ی خورده کابینتارو چیدم.............
خلاصه این که تموم شد دیگه مادر...
امروز منو تو + هستی و مامانش(طبقه دوممون) رفتیم طبقه اول پیش همسایمون ک بارداره... نینیشون قراره 3 اسفند ب دنیا بیاد... اسمشم آرتین میذارن! ایشالا ب سلامتی ب دنیا بیاد.
وای بیدار شدی...
من رفتم
عاشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم