23 به در...
سلام نقل مامان... سلام اسمارتیس من... خوبی؟
پرنس من چطوره؟ اگر دلت میخواد بدونی الان حالت چطوره باید بگم حسابی آبریزش بینی داری و عطسه میکنی! گمونم همون آلرژی بهاریه چون خودمم دقیقا عین تواَم!!!!!!!!!!!!!
دیروز ی روز قشنگ بود مامانی. بعد ازاینکه ١٠ روز از ١٣ بدر گذشت و باباعلی روز ١٣ بدر باهامون نبود، باباجون تصمیم گرفت مارو ببره ٢٣ بدر. خخخخخخخخخخخخخخخخ
یکم عجیبه نه؟ ولی خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی روز باحالی بود. بابایی شب قبلش شیفت شب بود و صبح زود با کله پاچه اومد خونه. بعد از صرف صبحانه راهی شدیم.از شب قبل خیلی چیزها واسه بردن آماده کرده بودم. بابایی همه رو برد تو ماشین تا من و تو آماده شیم و بعد با هم حرکت کردیم ک بریم سمت جاده چالوس.
بعد از کلی راه ی جای خانوادگی قشنگ کنار آب اجاره کردیم... و مستقر شدیم. تو خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوشحال بودی. از اینکه مدام بغل مامان و بابات بودی یا اگر هم تو بغلمون نبودی بینمون بودی خیلی ذوق میکردی.
بعد از صرف نهار دیدم هوا داره خیلی سرد میشه، و ترسیدم تو ک ی تک بلوز و شلوار پوشیده بودی سرما بخوری و بینیت بیشتر از این فس فس کنه. واسه همین ١ بلوز و ١ شلوار زیر پوشی هم تنت کردم... بعد نیم ساعت سرد تر شد و ١کلاه اومد رو سرت... و نیم ساعت بعد ب دلیل سرد شدن بیشتر شما منتقل شدیتو ماشین.
من و بابایی یکمی خوراکی خوردیم و عکس گرفتیم و صحبت کردیم ولی دلمون نیومد تو تو ماشین بمونی و فقط از پشت شیشه مارو نگاه کنی ، پس شما با پوشیدن ژاکتت و رفتن تو پتو پیچ مجهز شدی و تونستی بیای بیرون.
خیلی رو قشنگی بود. فوق العاده بهمون خوش گذشت. و اینکه این روز برامون ی خاطه قشنگ شد چون تو گل قشنگمون تونستی توی این روز ب تنهایی بشینی و مستقل بشی. البته یکمی تعادلت بهم میخوره و باید یخورده دیگه تمرین کنی.
خیلی خوشحالم... هم از اینکه شوهر و پسر خوبی مثل شما دارم و هم اینکه تو میتونی بشینی.
خدایا ازت میخوام این شادی رو ب همه خانواده ها ببخشی... ی کار کن همه شاد باشن و بخندن.
گلم چند تا عکس از این روز شاد برات میذارم ببینی:
عجقم از دیدن آب کلی ذوقیدی
قربون خنده هات ، همیشه بخند مامانم
ارشان و باباجونش
پسرم خودش وایستاده(البته با کمی فتوشاپ، ههههه)
اینجا به دلیل سرما به داخل ماشین تبعید شدی
ببین این درخت چقدر قشنگه!!!!!!!!!!!!!!!!
بابایی ب طرز خطرناکی تورو رو دستاش گرفته بود و من از حول افتادنت انقدر تند تند عکس میگرفتم ک اصلا نفهمیدم چی گرفتم!!!!!!!!!!!!!!!
نگاه کن... رو دستای باباعلی وایسادی!!!!!!!!!
تو راه برگشت ببین چطور رو پام خوابت برده...
میدونستم شدیدا خطرناکه و ممکنه با ١ ترمز بپری بیرون از ماشین ولی با سرعت نور ازت عکس گرفتم و بعد بغلت کردم...
امیدوارم خوشت اومده باشه
شبش هم وقتی رسیدیم خونه زنگیدیم بابارضا اینا بیان خونمون و دور هم باشیم... خلاصه خیلی روز قشنگی بود...
و در آخر
نفسمی