ی روز تو خونه...
سلام، من آقا ارشان ، پیشی مامان و بابام هستم... امروز میخوام براتون از ی روز تو خونه تعریف کنم ک ببینید من چکارایی میکنم ک مامانم وقت نداره سرش رو بخارونه...
پس هرکی دوست داره با من همراه بشه
الان صبحه و من با گریه بیدار میشم اما وقتی مامانمو میبینم یادم میاد ک نباید الکی گریه کنم پس ی لبخند ب نشانه صبح بخیر...
بعد از اینکه یکسره میگم تیــــــــــــس مامانم میاد و جامو عوض میکنه و بعد صبحانه یکم سرلاک میخورم... البته اگر شعر عمو پورنگ و باب اسفنجی برام پخش بشه...
بعد از خوردن صبحانه چون لباسم یکدست سرلاکی شده مامانم لباسامو عوض میکنه و کلی اسباب بازی(از هر چیز تو کمد خودم و مامانم و کابینت های آشپزخونه هست یکی باید داشته باشم) بهم میده تا 2 دقیقه حواسم پرت بشه و بتونه بره wc
اینجا در حال بازی با گوی موزیکال مامانم هستم ک یهو آهنگ عمو پورن پخش میشه...
بعد از اینکه مامانم ی چیزی بفهمی نفهمی ب عنوان صبحانه خورد نوبت میوه خوردن من میشه... (میان وعده) و هیچ وقت من نمیشینم و راحت میوه هامو نمیخورم... جدیدا باید رو مبل وایسم و کم کم بخورم
این دفعه مامی باید فقط شلوارمو عوض کنه چون من خیلی تمیزم و بلوزمو میوه ای نکردم...
حالا وقتشه ی بازی دیگه بکنم ک حسابی سرگرم بشم... مامان شقایقم توپ بازی رو بهم پیشنهاد میکنه... ک هم سرگرمم کنه هم راه رفتنم قوی تر میشه...
و من حدودا 10 دقیقه از این سر خونه ب اون سر رفت و آمد میکنم تا اینکه دیگه خسته میشم و میرم تو آشپزخونه وانقــــــــــــــــــــــــــــــــــدر شیطونی میکنم ( مثلا در کابینتارو هی میگیرم و بلند میشم... بعد وسایل توشونو میریزم بیرون، دکمه های سطل برنج رو میزنم و کاسه پر میشه و برنجا میریزه، از جای سیب زمینی و پیاز همه پیازا رو برمیدارم و با پوست گازشون میگیرم و......) ک مامانم کلافه میشه و ترجیح میده بجای کارای خونه ی طوری منو سرگرم کنه.
حالا بعد از اون همه خرابکاری و کثیف کاری وقت حموم و آب بازی رسیده ک من عاشقشم!
توی تابستون ک هوا گرمه من تقریبا روزی یک بار آب بازی میکنم...
بعد از حموم لباسای تمیز میپوشم، مامانم فکر میکنه ک الان ک یکم خنک تر شده و کولر روشنه بهتره بعد از حموم ی کلاه سرم کنم ولی من اصلا دوست ندارم. واسه همین هرچی کلاه سرم میذارن من برمیدارم... نمیذارم کسی سرم کلاه بذاره...
راستی میدونید من بزرگ شدم... آخه از اردیبهشت تا حالا ان کلاهها توکمدم بودنو الان ک بعد از 3ماه درشون آوردیم همشون واسه سرم کوچیک شدن... هورااااااااااااا
بعدش وقت نهاره... ک من بازم کلی مامانمو اذیت میکنم و ب زور 2.3 قاشق سوپ میخورم...
بازم میریم بازی:
و گاو بازی(گاو موزیکال)
یهو دیدم مامانم ی چیز جدید با دستمال کاغذی آورده ک بهش میگفت لاک... منم بدو بدو رفتم لاک بازی
و باز هم بازی باحال دستمال کاغذی
و هر چقدر مامانم صدام میکنه اصلا جوابشو نمیدم و بهش پشت میکنم
تازه امروز مفهوم کلمه بده رو یاد گرفتم، وقتی مامانم بهم میگه اونو بده من هرچی تو دستم باشه میبرم جلو ک بهش بدم ولی تحت هیچ شرایطی ولش نمیکنم.
حالا باید ی سیب خوشمزه بخورم... (البته مامانم میگه ولی من ...)
در حال خوردن سیب تو خونه قدم میزدم ک سیبم گم شد... منم دنبالش گشتم ولی نبود
مامانم پرسید ارشان سیبت چی شد مامانی؟
منم اینطوری دنبالش گشتم...
و وقتی نا امید شدم سعی کردم خودمو با دس دس شاد کنم
دیگه خسته شدم... باید یکم بخوابم ک سرحال بشم...
پس مامان شقایق منو میذاره تو گهواره و صداش میگیره انقدر لالایی میخونه ولی من نمیخوابم...
و مامان بیچاره مجبوره حالا منو رو پاهاش بذاره تا بخوابم
وقتی بیدار شدم بازم مامانی لباسامو عوض کرد و منتظر اومدن باباجونم شدیم...
اینجا دارم با بیحالی عمو پورنگ میبینم
خدا عمو پورنکو ازمون نگیره وگرنه مامانم چطوری ب کاراش میرسید؟؟؟؟؟؟
ممنونم ک همراهیم کردید
و در آخر شب شد و لالا...
البته این مامان خانم همچنان ب تعویض لباس من تاکید داره و ی بار دیگه بعد از شام لباسمو عوض کرد...