سفرنامه مرداد92/ دندون هفتم27 مرداد/1سالگی وبلاگ
سلام و 100 سلام ب پسمل خوشگلم...
مامانم امروز میخوام از مسافرت مردادیمون برات بگم. تو این چند روز ک نبودیم رفته بودیم شمال... خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. مطمئنم تو هم خیلی روحیه گرفتی و خوش گذشته بهت. حالا بذار از اول برات بگم:
خوشگل مامان روز 22 مرداد بود ک غروب ب سمت شمال حرکت کردیم. اولش برات پشت ماشین رو مثل اتاق درست کردیم ک راحت باشی اما هنوز خوب تعادل نداری و از اونجایی ک اصلا نمیشینی هی میوفتادی... واسه همینم زیاد نتونستی اونطوری بمونی و ناچار ب صندلی منتقل شدی! ولی وقتی بیرون صندلیت بودی کلی ذووووووووووووووووق میکردی:
بعضی وقتا هم یهویی میومدی جلو میگفتی دااااااااااااااااااااااا!
اینجا هم در حال خوردن بستنی شکلاتی و ناراحت از اینکه چرا نمیدیمش دست خودت... نوش جونت گلم
بیشتر راهو خوابیدی و پسر خوبی بودی... شب دیر رسیدیم و فقط وقت کردیم ی سلام و علیک کوتاه بکنیم و بخوابیم تا صبح...
23 مرداد 92 تصمیم گرفتیم بریم دریا آب تنی. البته سر ظهر رفتیم ک هوا داغ داغ باشه و مثل دفعه قبل سرما نخوری!
اینجا توراهیم و تو داری چرت میزنی..خخخخخخخ
از خونه پدرجون تا دریا فقط 15 دقیقه راه هست و جنابعالی تو راه خوابت برد و وقتی رسیدیم همش خواب بودی!!!!!!!!
بعد از دقایقی بیدارت کردم و فرستادمت تو آب
ببین خودت تنهایی داری شنا میکنی!!!!!!!!!! (البته با کمک فتوشاپ)
لباساتو عوض کردم ک مثلا دیگه بسته ولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...
حالا وقت شن بازیه!!!!!!!!
بعد از 4 بار تعویض لباس و کثیف کردن خودت بالاخره رضایت دادی بریم... رفتیم خونه و ی دوش گرفتیم و رفتیم خونه بابابزرگ باباعلی...
اونجا خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی ها بودن...
خاله الناز و دیدی و کلی براش ناز کردی... تازه یاد گرفتی میگم بگو الناز میگی نانا!
این موتوره شاهین، پسر خاله باباییه ک تو عاشق موتور شدی. خاله الناز بیچاره کلی سرپا ایستاد تا تو بازی کنی
این کلاه رو هم بابایی برات خریده... نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس
ودر نهایت شب شد و لا لا
24 مرداد 92 صبح خاله الناز (نانا) + زنعمو سحر اومدن خونه پدر جون... کلی خوش گذروندیم...
ما هم این وسط بی نصیب نموندیم
از سمت راست سحر / الناز / خودم
من و سحر
من و نا نا (الناز)
فقط چشمات معلومه. خخخخخخخخخخ قربون چشمای تیله ایت
بعد از ظهرش هم رفتیم خونه خاله زهره من و اونجا با خاله صبا کلی آتیش سوزوندی و خیلی خوش گذروندی. تا شب اونجا بودیم و باباعلی اومد دنبالمون بعد از شام برگشتیم.
ب لطف این آقا گاوه خاله صبا شما پسملم کاملا دیگه یاد گرفتی گاوه میگه مـــــــــــــــــــــــــــــا!!!
اینم دایی میلاد ک کلی دوستت داره
25 مرداد 92 صبح ک بیدار شدیم رفتیم ب سمت شفت، امامزاده ابراهیم... ینی ی جـــــــای زیبایی بود مادر!!!!!!!! نمیتونم توصیفش کنم خودت عکسارو ببین:
انقدر این باباعلی عشق رنگ سرمه ای و آبی داره ما هم مبتلا شدیم. میریم خرید مثلا از رنگ سفید لباسه خوشمون میادا ولی آبی یا سرمه ایشو میخریم خخخخخخخخخخخ
عکسا بیانگر همه چیز بود؟ ی بازارچه بزرگ داشت ک کلی برات اسباب بازی و خرت و پرت خریدیم....
بعد از اونجا با ی سری سوغاتی رفتیم خونه عمه مشترک من و بابایی ... آخه بابابزرگمون رفته چند وقتی اونجا میخواستیم بهش ی سر بزنیم
اینم شما و باباعلی و مهران پسر عمه ما
26 مرداد 92 رو هم کلا ب بطالت گذروندیم و کار مفیدی انجام ندادیم ک بخوام تعریف کنم. در کنار خانواده بودیم تا غروب ک ب سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 1 و 30 دقیقه شب رسیدیم خونمونو لالا........
و اتفاق قشنگ بعدی اینکه مروارید هفتم هم تو تاریخ 27 مرداد 92 نمایان شد...
مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نفس مادر
اونی ک با رنگ صورتی نشون دادم... بالا سمت چپ عکس (راست خودت)
عشق مامان و بابا، نفس، جیگر دوستت داریم همیشه
بعدا نوشت: راستی جوجویی یادم رفته بود بگم... 26 مرداد وبلاگت یک ساله شد.
مبــــــــــــــــــــــــــــارک باشه
البته اگر یادت باشه ی جا برات نوشتم ک ما تغییر مکان داشتیم... در اصل اردیبهشت بود ک شروع ب نوشتن وبلاگ کردم ولی تو بلاگفا بودیم. این وبلاگت رو روز 26 مرداد درستش کردم.
امیدوارم وقتی بزرگ شدی خودت سالیان سال توش خاطراتت رو بنویسی