روزهای اظطراب و شب قدر...
خاطره ١٧/٥/٩١
سلام گل پسرم... سلام قند عسلم... سلام تاج سرم
الان تو هفته ٢٩هستیم و چند روز دیگه میریم تو٨ماه و تو حالا خیلی بزرگ شدی... وقتی به روزهایی فکر میکنم که اندازتو بر حسب حباب و دونه سیب حساب میکردم خندم میگیره... چه زود بزرگ شدی مامانی! البته درسته که خیلی مونده اما تا همینجا روزی ١٠٠٠٠ بار باید خدارو شکر کنم که تورو بهمون داده...
دفعه قبل که رفته بودم پیش دکتر ١خانومی رو آورده بودن که تو هفته ٢٩ درد زایمانش شروع شده بود...که یه کمی باعث استرس من شده... هرچی خدا بخواد همون میشه گلم...
این روزا خیلی کتاب و مجله های بارداری میخونم که خیلی هم کمکم میکنن... مخصوصا شهرزاد مثلا یاد گرفتم که زردی نینی هیچ ربطی به کاروتغذیه مامانا نداره یا اینکه پماد و روغن هیچ تاثیری به ترک های روی شکم نمیذاره(البته اینو تجربه هم ثابت میکنه) کلی نرمش یادگرفتم که زیر نظر دکترم انجام میدم وزن تو هم که نرماله خدارو شکر...
گل مامان امشب شب قدره... شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) امام اول ما...
تو این شب خدا بهمون گوش میده... مامانی واسه همه دعا کن: مریضا، گرفتارا، آرزومندا، نینیا... همه و همه
از همه دوستا گلم هم التماس دعا دارم
این روزا وقتی بیرون نمیرم باتو تو خونه تنها هستم خیلی کیف میکنم... چه خوبه که هستی ارشانم چقدر قشنگه که یکی منو مامان صدا کنه
درسته که الان حرف نمیزنی و نمیتونم تو چشمای کوچولوت نگاه کنم اما همین که تکون میخوری یعنی( من پیشت هستم مامان)
ای خدا کی میشه پسرم بیاد بغلم و انقدر وول بزنه که اعصاب برامون نمونه
این روزا همش منتظر پاییزم(مهر) هیچ وقت انقدر واسه رسیدن ماه مهر لحظه شماری نکرده بودم...
من و بابایی عاشقانه منتظرتیم پسر پاییزی من