خواب بد... تعبیر بد...
خاطره21/5/91
سلام موش موشک مامان
دیشب خیلی بد بود... نمیدونم چرا این روزارو دوست ندارم... باباعلی دیشب شبکار بود ودایی امیر اینجا پیشم موند... اولش کلی دلتنگی واسه علی(آخه شبا دوست ندارم تو اتاقمون تنها باشم و جای شوهرم خالی باشه)، بعد از اون با بغض و کمر درد دست و پنجه نرم کردن، خلاصه خوابم برد و تا صبح 100 بار از خواب پریدم و باز به سختی خوابیدم ولی خداروشکر تو راحت خوابیدی، تو خواب انقدر خوابای بدی دیدم که از گریه به حق حق افتادم، صبح ساعت 10:30 به سختی چشمامو باز کردم و دیدم بالشم خیس شده انقدر گریه کردم... دستم و گذاشتم رو تو و گفتم مامانی خدارو شکر که خواب بوده و واقعیت نداشته... یهو چشمم افتاد به 1 چیز طلایی که گوشه تخت افتاده بود... رفتم برداشتمش دیدم قفل گوشوارمه... همون گوشواره ای که باباعلی چند روز بعد از خواستگاری بهم هدیه داده بود... دستمو آوردم بالا نزدیک گوشم وهی دعا میکردم گوشواره تو گوشم مونده باشه اما نبود...
آخه الان 4ساله که تو گوشم بود و 1بارم در نیومده بود... انقدر اون گوشواره برام ارزش داشت که اشک تو چشمم نمیذاشت هیچ جارو نمیدیدم... تمام پتو، رو تختی، بالشها، کوسنها هرجارو که بگی گشتم موبه مو خونه رو گشتم نبود که نبود...
صورتم خیس اشک بود نشستم رو تخت و بلند بلند گریه کردم... تو هم خیلی آروم تکون میخوردی... انگار ترسیده بودی گلم... دلم برات سوخت اما اون گوشواره برام ارزش معنوی داشت و نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم... همون موقع تلفنی با مامان شراره حرف زدم و هی میگفت وقتی قفلش هست پس خودشم پیدا میشه... میدونستم اما طاقت نداشتم...
خلاصه دلم درد گرفت و مجبور شدم رو تخت دراز بکشم که هم زمان با دراز کشیدنم رو تخت 1صدای خش خش اومد... چون تشک فنریه بالا و پایین میشد و همراهش صدای کشیده شدن 1چیز به چوب تخت میومد... یهو ذوق زده شدمو تشک به اون بزرگی رو تنهایی بلند کردم و دیدم گوشوارم اون گوشه تختهانقدر خوشحال شدم که سنگینی تشک رو نفهمیدم ... واااااای چشمت روز بد نبینه بعدش کمر درد گرفتم چه کمر دردی...... از درد به خودم میپیچیدم... خیلی ترسیدم و به باباعلی زنگ زدم... اونم کلی دعوام کرد خیلی خجالت کشیدم
خداروشکر الان خوبیم اما خیلی اذیتت کردم... ببخشید دردونم قول میدم دیگه اذیتت نکنم... امیدوارم این67 روز باقیمانده رو بتونم ازت خوب مراقبت کنم زندگی مامان...
بازم ببخشید