ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

ومن مادر شدم!

1391/8/4 23:35
932 بازدید
اشتراک گذاری

شکلک های محدثه جون

تاریخ30/7/91

سلام گل پسر مامان

الان که دارم برات مینویسم باباعلی تعطیله و داره تورو که تو گهواره خوابیدی تکون میده.... تو هم مثل فرشته ها لالا کردی قربون اون موهای طلایی و بلندت برم!

نفسم پسرم

میخوام الان برات از روز زایمان یا بهتر بگم روزی که تو اومدی تو بغلم بنویسم...

همونطور که میدونی روز قبلش رفتم واسه چکاپ معمولی که دکتر بعد از معاینه گفت نینیت داره به دنیا میاد و همین الان باید بستری بشی... منم که خیلی کار داشتم قبول نکردم و از دکتر خواستم که صبح بستری بشم... دکتر هم اجازه داد اما گفت که خیلی احتیاط کنم و آگاه باشم که وسط شب حالم بد نشه...

غروب اومدیم خونه و اول چند تا عکس خوشگل با لباسای بارداری گرفتم و بعدش حموم کردم و بقیه وقتم رو با جمع کردن وسایل واسه تو پر کردم

ساعت 10 شب بود که یکم درد و چندتا لکه دیدم و خیلی ترسیدم... بابا علی هم هی 5دقیقه به 5دقیقه میگفت میخوای بریم بیمارستان؟این حرفش باعث میشد یکم بترسم که بهش گفتم دیگه این حرفو نزن!

بالاخره سعی کردم بخوابم که هم درد نداشته باشم هم زمان زودتر بگذره ساعت 11خوابیدم ولی ساعت 3 صبح دلم یهو تیر کشید و بیدارم کرد... اون شب تو هم تو دلم تا صبح نخوابیدی... انگار میدونستی چه خبره!

از ساعت 3 صبح بیدار بودم تا 5 و هی ذوق میکردم که 1دقیقه دیگه گذشت!

ساعت 5 نمیدونم چطور شد که خوابم برد و با صدای اذان مسجد سرکوچمون بیدار شدم... خیلی خوشحال شدم چون باباعلی ساعت گذاشته بود رو زنگ که6 بیدار شیم ساعت 7 باید بستری میشدم!

خلاصه پسر مامان.........

باسرعت نور بلند شدم و آماده شدم و باباجون هم وسایلا رو برد تو ماشین و به مامان شراره زنگ زدم، اونم آماده بود، رفتیم دنبالش و این راه که همیشه نیم ساعت طول میکشید برسم برام مثل یه ماه گذشت...

اینم آخرین عکس با یار تو دلی

مامی

رفتیم قسمت پذیرش و منو فرستادن بخش زایمان و مامان شراره پشت در موند... آخه اون قسمت کسی رو راه نمیدن... ... ... به جز من 2نفر دیگه هم اومده بودن واسه زایمان که یکیشون میخواست طبیعی زایمان کنه و خیلی درد داشت و من از گریه های اون استرس گرفته بودم...

لباس اتاق عمل تنم کردن و از دستم رگ گرفتن و گفتن بخواب تا دکتر بیاد... حالا ساعت 20دقیقه به 8 صبحه دکتر قراره 9 بیاد... تمام غم دنیا تو دلم بود که این چند ساعت و تنها چطور بگذرونم که یهو دیدم باباعلی بامامان شراره اومد تو اتاق! خیلی تعجب کردم آخه نمیذاشتن همراه هیچکس بیاد تو!باباعلی دید که  من غصه دارم رفت لباس فرم بیمارستانیش رو پوشید و با مامان شراره اومد... منم کلی خوشحال شدم که تنها نیستم... مامان شراره هم هی تند تند ازم عکس میگرفت...

 

راس ساعت 9 اومدن تو اتاقم و منو با یه تخت عجیب بردن تو اتاق عمل... بابارضا هنوز نرسیده بود و من داشتم غصه میخوردم که سر بزنگاه گوشی مامان شراره زنگ خورد و من با بابارضا صحبت کردم و بهم گفت تو راهه و از اتاق عمل اومدم بیرون میبینمش!

 تمام همکارای باباجون اومدن تو اتاق عمل و کلی ازم سوال میپرسیدن... نینی پسره یا دختر؟ اسمش چیه؟ هفته چندی؟ و ...

داشتم از استرس میلرزیدم که دیدم باباجون اومد تو اتاق عمل... یکم آروم شدم ولی بازم میترسیدم... دکترم اومد تو و کلی خوشحال بود و هی میگفت دیگه چیزی نمونده آقا ارشان بیاد بیرون...

دکتر بیهوشی اومدو ازم در مورد اینکه دوست دارم چطور بیهوش بشم پرسید منم گفتم دلم میخواد بخوابم و بیدار شم پسرمو ببینم... خلاصه گل مادر، شکمم و با بتادین شستن و من واضح میلرزیدم... دکتر ماسک اکسیژن رو آورد جلو صورتم و گفت آماده ای؟ با بغض گفتم آره... تند تند داشتم واسه کسایی که گفته بودن برامون دعا کن دعا میکردم که دکتر گفت نفس عمیق بکش... منم گفتم یا خدا! بعدش دیگه چیزی نفهمیدم تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

time

ساعت 9:50 دقیقه صبح چهارشنبه 19 مهر 91 به لطف خدا و کمک دکتر مریم صداقت ارشان نفس کشید و من مادر شدم!

اینم اولین  عکس پدر و پسر تو اتاق عمل

باباش

قلقلی

صداهای مبهم میشنیدم... باباعلی هی صدام میکرد... صدای ناله یه خانومی که اونم زایمان کرده بود میرفت تو مغزم و دلم میخواست خفش کنم... فقط گریه میکردم! یکی از پرستارا گفت: چرا گریه میکنی؟ ببین پسرت چقدر شبیه کلوچه است! از اونجا همه صدات میکردن کلوچه! خندم گرفته بود... تو گریه و خنده هی میگفتم ارشان!

کلوچه

خودم که یادم نیست اما باباعلی میگه هی میگفتم ارشان کو؟ خوشگله؟

رو تخت خوابیده بودم و آه و ناله میکردم که یهو حالم بهم خورد وبالا آوردم... تمام بخیه هام تیر میکشید... عاجز مونده بودم با این درد چکار کنم؟ با اون که 12 ساعت بود چیزی نخورده بودما!

بردنم تو بخش، همکارای باباعلی تمام اتاقمونو با بادکنک های بنفش و سفید تزئین کرده بودن... صدای مامان شراره رو شنیدم که هی میگفت شقایق بیدار شو! چشماتو باز کن پسرتو ببین!

جیگرم

به زور چشمامو باز کردم ولی هیچی ندیدم... تو هم هی گریه میکردی... مامان شراره میگفت گشنته! به سختی تورو بهم نزدیک کرد که بهت شیر بدم... نمیتونستی سینه رو بگیری و بلد نبودی فقط گریه میکردی... منم با تو گریه میکردم!

عسل مامان

به مامان شراره گفتم: چرا پسرم زشته؟ آخه مامانی اولش خیلی بینیت گنده بود!!!!!!!!!!!!!!

به سختی بغلت کردم، بوسیدمت، بوی تنت و تا عمق وجودم فرستادم، گریه میکردم... نمیدونم چرا؟ شاید چون باورم نمیشد به بزرگترین آرزوم رسیدم، شاید چون باورم نمیشد تو همون حباب کوچولوی منی، هر طوری تعریف کنم نمیتونم قطره ای از احساس اون لحظه هامو بگم... دستای کوچولوت، پاهای کوچولوت، چشمای فندقی و گرد که به سختی بهم زل زده بود، تو مروارید من بودی که 9 ماه تو صدفت ازت مواظبت کردم... فقط خدا میدونه که چه روزای سختی رو تحمل کردم تا به این روز برسم...

میدونم همه مادرا سختی میکشن... اصلا اگه این مشکلات نبود که بهشت زیر پای مادرا نبود ولی من بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم...

هنوز چیزی نگذشته دلم واسه دوران بارداری و لگدات تنگ شده! یادش بخیر !!!!!!!!!!! چقدر خوشگل بهم میکوبیدی! چقدر خوشگل سکسکه میکردی و شکمم بالا پایین میشد! چه روزایی که همه جا باهام بودی!

خدایا هزاران هزار بار شکرت که 1پسر سالم بهم دادی..........

خدایا من حقیر میخوام 1درخواست عاجزانه ازت بکنم: تورو به پاکی فرشته کوچولوها قسم همه کسانی که آرزوی پدر و مادر شدن دارن رو به آرزوشون برسون و 1نینی سالم بهشون بده!

آمین

پسر قشنگم اینو بدون که تو بزرگترین و زیباترین و بهترین هدیه خدا به مایی و ما تا پای جون قدر این هدیه رو میدونیم و خیلی خیلی خیلی دوستت داریم!

دردونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (35)

marjan
1 آبان 91 14:44
الهی بگردم تنم لرزید وقتی خاطره ی دنیا اومد ارشانو خوندم،شقایق!نمیدونی چقد خوشخالم از اینکه سالم به دنیا اومد!روزی که زایمان داشتی تو مدرسه یهو یادت افتادم شروع کردم برات آیه الکرسی خوندن!خدارو شکر که حالا هردوتون سالمین!خدارو شکر!
راستی خیلی دوست داشتم ببینمت!هزار ماشالله چقد نازی!
لبای ارشانم مثل خودته!خیلی لبای نازی داری!
راستی بابای ارشان تو بیمارستان کار میکنه؟


مرسی گلم
چشمات قشنگ میبینه گلم...مطمئنم به پای تو نمیرسم... آره گلم
خودمم قبل بارداری بیمارستان بودم
مامان یاشار
1 آبان 91 15:20
وااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییی شقایق جون اشک تو چشمام جمع شده، با تعریف کردنهات تک تک لحظه هات رو حس کردم. خدا رو شکر خانوم گل. ایشالا خدای مهربون دسته گل خیلی خوشگلت رو برات حفظ کنه، ایشالا قدمش برات مبارک و پر برکت باشه، ایشالا نامدار و سربلند باشه. عروسکت خیلی خیلی خوشگله خانومی، منم وقتی یاشار به دنیا اومد فکر میکردم خوشگل نیست دماغش عین یه کوفته گنده بود عکساش هست دیگه ولی نی نی ها هی شکل عوض میکنن ، تازه قیافه اش معلوم شده که چه شکلیه ولی از همون اول میشه فهمید که نی نی خوشگله یا نه ارشان ناز تو هم خیلی خوشگله مثل مامانش دست و پاهای ظریفش رو از طرف من ببوس


مرسی خاله جونی
لطف داری گلم... آره راست میگی هر روز عوض میشه
خداکنه مثل یاشار گلی ناناز بشه.
خاله الناز
1 آبان 91 18:56
وای خداجون الهی فدات شم...مامان شدن چقدرسخته ...چه دردهایی روبایدتحمل کرد واقعا...خداروشکرکه هردوتاتون سالمین,شقایق ارشان خیلی خوشگله...چه گردو تپلیه...دوست دارم بغلش کنم...اومدی اینجابهم بدیشا...
خیلی قشنگ نوشتی...انشاالله همه به آرزوشون برسن


مرسی خاله الناز
واقعا سخته
به قول مامانم بهشت که الکی زیر پای مادر نیست
زود میاد پیشت خاله جون
انشالا
ترکان
1 آبان 91 19:34
سلام.مبارکه شقایق جون به منم رمز میدی؟


سلااااااااااااااااام گلم چرا نمیدم
ممنونم
مامی
1 آبان 91 20:43
اخی عزیزم چه قشنگ نوشتی یاد سختی های که کشیدم افتادم گریم گرفت


قربونت برم مرسی
مامان رقیه
1 آبان 91 21:25
ومن رمز میخواهم


حتما
رضوان مامان رادین
1 آبان 91 23:49
چقدر خاطراتت قشنگ بود.منو برد به اون روزی که رادین دنیا اومد.
ارشان کوچولو خیلی ناز و ملوسه.خدا نگهش داره البته زیر سایه مامانی و باباییش


لطف داری گلم
ممنونم
مامانی
2 آبان 91 0:17
شقایق جون منم رمز میخوام


حتما عزیزم
mamane Ali
2 آبان 91 1:19
عزیززززززززم چقدر نازی
خیلی سختی کشیدی ولی فکر نکنم سختیش به پای ترسی که قبلا، از زایمان داشتی برسه. درسته ؟! خداروشکر که حباب کلوچه سالم و سلامت افتاد تو دامنت منم همیشه برای تمام زن های دنیا آرزو میکنم که لذت شیرین مادر بودن رو بچشن
راستی خدارو هزززززززززززار بار شکر چون فکر کنم زردی نگرفت .. اینم یه نگرانی دیگه ای که داشتی و خداروشکر به خیر گذشت


مرسی گلم
آره واقعا ترسش بیشتر از زایمان اذیتم میکرد
آره گلم زردی درصدش کم بود
واقعا خدارو شکر
مهرنوش مامان مهزیار
2 آبان 91 7:32
سلام شقایق جون من رمز میخوام


سلام
حتما گلم
artemis
2 آبان 91 11:59
سلام عزیزم بهت تبریک میگم مبارکه متاسفانه پسوردو ندارم
ولی بازم مباررررررررررررررررررررررررررررررررکه


مرسی دوست خوبم
از اینکه بهمون سرزدی ممنون
زهره
2 آبان 91 12:31
حيف كه من رمز ندارم


میدم بهت گلم
هدي
3 آبان 91 17:21
سلام شقايق جون پسر نازي خدا بهتون داده عكساي خوشگلشو بزار تا ما هم كيف كنيم از طرف من و مامانم كه داريم عكساشو مي بينيم يه بوسش كن ، راستي مامان منم هميشه به وبلاگت سر مي زنه جالبه تنها وبلاگيو كه دوست داره و همش سر مي زنه وبلاگ پسر شماست ، امروز اومده مي گه راستي محمد ارشان بدنيا اومد ، خبر داري ؟منم با تعجب نگاهش كردم . الانم وايستاده بغلم مي خونه كه چي برات مي نويسم.


سلام عزیزم
وااااااااااااااااای چه خوب
از طرف من یه بوس گنده از لپ مامان جون بکن و ازش تشکر کن
دوست من
3 آبان 91 18:27
اووووووووووووو مردم درد دل ميكنن!!!

منهم از اين حرفها زياد با نينيم زدم!!انشالله كه گوش بدهند و همدلي كنن!!




آره واقعا
مامان رقیه
4 آبان 91 8:58
خوب بچه! آدم میاد یه پست رمز دار میزاری مملکتو تو کف میزاره و میره؟
ای درسته یعنی؟هاااااااااااااااااا؟


ببخش گلم دیر بهت رمز دادم
مامانی
4 آبان 91 12:53
سلام

چقد قشنگ تعریف کردی ادم گریه اش میگیره از ذوق

خدا ایشالا پسرتو برات حفظ کنه

برا منم خیلی دعاکن

خودتم خوشگلیااااااااااااااااااااا


سلام گلم
لطف داری... سلامت باشی گل من
زهره
4 آبان 91 16:53
خدارو صدهزار مرتبه شكر..چشمام پراز اشك شد يعني منم مي بينم لحظه اي كه ياسينم سالم تو بغلم باشه و بهش شير ميدم..پسرنازت رو ببوس


حتما
دیگه چیزی نمونده به زودی خاطرات زایمان تو رو هم میخونیم
هدی مامان مه نیا
4 آبان 91 23:23
با تعریف دوستان منم کنحکاو شدم بدونم چی نوشتی


حتما میام رمز میدم
مامان هومن
4 آبان 91 23:48
سلام شقایق جون
اگه دوست داشتی به منم رمز بده تا خاطره زایمانتو بخونم


سلام عزیزم حتما
مامان محمدرهام جون
5 آبان 91 1:45
واااااااااااااااااای خدا من همیشه اول بودم حالا آخر شدم رمز میخوام لطفا


حتما گلم
هدی مامان مه نیا
5 آبان 91 16:44
شقایق جون این شعرو من برای مه نیا قبل از به دنیا اومدنش سرودم البته میدونم ایراد زیاد داره تو وبلاگش هست ، اما حالا با کمی تغییرات تقدیم میشه به محمد ارشان کوچولو و ناز خاله

يكي بود يك نبود

زیر گنبد كبود

توي يك شهر قشنگ

كه داره هزار تا رنگ

تو يك روز قشنگ و باروني

توي يك خونه پر مهر و وفا

صداي هله هله و شادي مياد

همه خوشحال و شادن

آخه اين تازگيا

خبري رسيده به گوش همه

اين خبر مثل عسل شيرينه

تو دلا غنچه شادي و صفا پاشيده

مي دونيد اين خبر خوبو خوشو شيرين چي بود آي بچه ها؟

يه مهمون خوشگل و ناز و كوچولو داشت مي يومد.

يه صداي آشنايي تو دلش ميگفت

خداجون شكرت كه كردي دلاي ماها رو شاد

اون صداي آشنا صداي مامان مهمون كوچولو بود بچه ها

آخه مامان و باباي مهمون عزيزمون

با شنيدن اومدن كوچولوشون

مثل بارون بهاري گريه مي كردن زشادي

ميدونيد مهمون ما اسمش چي بودآي بچه ها؟

اسم اون ارشان بود

پسر نازوقشنگو توپولي

تموم دنياي و عشق ماماني و بابايي

اسم مامانش شقایق

باباشم بابا علی

ماماني – مامان شراره و بابايي

عمه ها و دايي ها

همه منتظر بودن

اتاق مهمون مارو مي چيدن

چه قشنگه انتظار

چه قشنگه بدوني پسرت داره مياد

جون و عمرو عشقت داره مياد

تكوناشو حس كني

صداي قلب كوچولوشو بشنوي

واي خداي مهربون يعني من مامان شدم

خداجون دوست دارم

خداجون عاشقتم خدا جون قدر تموم خوبياتو مي دونم.




:شقایق جون با تموم احساس مادر شدنتو تبریک می گم ، حالا متوجه شدی اون روزا چرا می گفتم قدر این لحظاتتو بدون و ازش لذت ببر چون با تموم سختیاش بهترین دوران زندگی یه خانم ، ان شالله خدا به هرکی می خواد یه نی نی ناز بده
از ته دلم می گم خاله جون به جمع ما خوش اومدی X


واااااااااااااااااااااااای مرسی خاله جون
چقدر لطف داری
نمیدونم چطور ازت تشکرکنم
فقط قسمت عمه رو خودم عوض میکنم میکنمش عمو چون ارشان عمه نداره
مهرنوش مامان مهزیار
6 آبان 91 8:11
سلام عزیزم مبارک باشه به سلامتی . من مثل تو از خدا میخوام که اگر صلاح میدونه همه ی زوج های خوشبخت رو صاحب فرزند کنه. عزیزم خاطراتت خیلی قشنگ بود . خاطرات مادر شدن خیلی قشنگ منم خاطرات خوبی دارم مثل همه ی مادرها.
عزیزم امیدوارم سایه تو و باباش همیشه بالای سرش باشه و همیشه خوشبخت باشید.


سلام عزیزم..... مرسی خاله مهربونم
لطف داری
مامان امیر مهدی (سوده)
6 آبان 91 10:20
منم رمز میخوامممممممممممم


چشم
مامان شیوا
6 آبان 91 10:41
شقایق جون من فکر میکردم این پست فقط برا پسرته.داشتم از فضولی میمردم امروز که دیدم به دوستات هم رمز میدی خوشحال شدم.میشه به منم رمز بدی؟


عزیزم حتما بهت میدم
دوست من
6 آبان 91 12:43
من رمز ميخوام مامانيييييييييييييييييييي


حتما گلم
فکر میکردم دادم!
مامان امیر مهدی (سوده)
6 آبان 91 22:39
چقدر زیبا خدا برات نگهش داره انشاالله


لطف داری گلم
مامان شیوا
7 آبان 91 10:42
پس رمز چی شد؟؟من که مردم از فضولی


من که گذاشتم برات گلم؟
دوباره میذارم
مامان محمدرهام جون
7 آبان 91 11:22
عالی
معرکه
توپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

پراز حس قشنگ مادرانه

مادرشدنت مبارک دوست نازومهربونم خدا خانواده سه نفرتون رو در پناه خودش حفظ کنه


نظر لطفته گلم
شما هم همینطور
مامان محمدرهام جون
7 آبان 91 11:23
هورااااااااااااااااااااااااااا
چشمم به جمال دوست ناز وخوشگلم روشن شد


خجالت کشیدم
مامان کورش
7 آبان 91 11:57
سلام شقایق جون به من رمز میدی


سلام گلم
حتما
مامان شیوا
8 آبان 91 0:28
شقایق جوووووووووووون با خط به خط نوشته هات اشک ریختم و دلم لرزید...
از صمیم قلبم براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم...مادر شدنت مبارک دوستم


لطف داری گلم
ممنونم
مامان کورش
8 آبان 91 1:41
سلام شقایق جون معلوم شد خوشگلی ارشان جون به کی رفته به خودت رفته شقایق جون وقتی نوشته هات میخوندی یاد زایمان خودم افتادم و یاد اونن روز که چقدر ترسیدم بازم خوبه همسری بالای سرت بود بازم خداروشکر که تموم شد وهر 2 نفرتون سالم هستید


سلام گلم لطف داری
به خوشگلی کوروش گوگولی نمیرسه
ممنونم
مریم مامان ارمیا
8 آبان 91 1:43
خاله جووووون ما هم رمز میخواهیییییییییم.


چشم گل خانوم
مامان کیان کوچولو
15 آبان 91 22:20
عزیزم خیلی احساساتتو قشنگ نوشتی ... دوس داشتم ... آمییییییییییییییین ایشالله که همه به آرزوهاشون برسن ..


مرسی گل خانوم
مریم مامان ارمیا
16 آبان 91 3:12
شقایق جونم خیلی قشنگ نوشتی.
دوباره ،مامان شدنت رو تبریک میگم.


مرسی مریم گلی