هفته2 ارشان (26/7 تا 2/8)
سلام زندگی مادر
اینا خاطرات هفته دوم زندگیته مامان جونم... مادری کردن ،لااقل این روزهای اول، شبیه یک کار پژوهشیه... یک عالمه آزمایش علمی داره...
از شیر دادن به تو تا خوابوندنت و پوشک عوض کردن و باد گلو گرفتن و غیره و غیره رو باید به 100 مدل مختلف امتحان کنم تا ببینم کدوم روش بیشتر جواب میده که مثلا بهتر شیر بخوری یا بهتر بخوابی و یا خیلی چیزای دیگه!
این روزا هزارتا سوال برام پیش میاد که فقط خودم میتونم به جوابش برسم و هیچ کس نمیتونه کمکم کنه! مثل:
1. خوابیده بهتر شیر میخوری یا نشسته؟
2.چکار کنم وسط شیر خوردن خوابت نبره؟
3.خوب شیر خوردی یا نه؟
4.روی پا راحت تر میخوابی یا تو گهواره ات یا تو اتاق تاریک؟
5.وقتی عدس میخورم نفخ میکنی یا شیرم زیاد میشه؟
جواب این سوالهارو هیچ کس از قبل نمیدونه و تو هیچ کس هم مثل هم نیست... باید همه اش رو امتحان کنم...
روز هشتم 26/7 که قراربود تو این روز به دنیا بیای برای اولین بار حموم کردی... البته مامان شراره شستت... اصلا گریه نکردی کلی هم ذوق کردی و دوست داشتی... یکمی چشمت چرک کرد و بابایی از nicu بیمارستان برات یه قطره گرفت که زودی خوبت کرد...
روز نهم27/7 که تصمیم گرفتیم بیایم خونه خودمون و زندگی 3نفره رو شروع کنیم... غروب باباجون اومد خونه ی بابارضا و بار و بندیلمونو بستیم و اومدیم... قرار بود بیشتر بمونیم اما باباجون بخاطر تولدت که قرار بود26/7 باشه از اول ماه مرخصی گرفته بود و میتونست کمکمون کنه/ میخوام همینجا از همسر مهربونم تشکر کنم که تو این راه سخت همیشه تکیه گاه خوبی برامون بوده هست/
(این عکس رو وقتی باباجون با تمام خستگی و بیخوابی از شبکاریش تو بیمارستان نگهت داشته بود ازش گرفتم)
روزدوازدهم 30/7 بود که اصلا خوب نخوابیدی و تب کردی... آخه حلقه داشت میوفتاد(میدونی که حلقه چی رو میگم) الهی بگردم که خیلی اذیت شدی... بالاخره ساعت 1 شب بود که جیغ وحشتناکی کشیدی و ما فهمیدیم حلقه افتاده... باباعلی مثل فشفشه بلند شدو برق رو روشن کرد... از گریه سیاه و کبود شدی ولی خداروشکر که افتاد... دیگه راحت شدی گل مادر... صبح زود زنگ زدم به مامان شراره و اونم همون موقع اومد خونمون... البته الان که 18 روزته وما9 روزه اومدیم خونمون هرروز مامان شراره صبح میاد پیشمون تا غروب میمونه و بعد میره... (خیلی خیلی ازش ممنونم که کمک بسیار بزرگی برام بوده)
اینجا درد داشتی من بهت پستونک دادم اما اصلا دوست نداشتی و مینداختیش بیرون
اینم ساعت 12 شب که از درد خوابت نمیبرد و گریه میکردی
اینم وقتی که نازدونه من نمیخواد شیر بخوره لباشو محکم غنچه میکنه!
عاشقتم به خدا
با تشکر از خاله مرجان مهربون (دوست وبلاگیمون) که هدیه هایی خوشگلی به پسرم داد...