هفته1 ارشان(19/7 تا 25/7)
سلام قشنگ مادر... خوبی عشق من؟
کلوچه مامان نوشتن این روزا که روزهای مادرانه شکل واقعی به خودش گرفته خیلی سخت تر شده! خستگی و بیخوابی، مهمترین چیزیه که این روزها تو ذهن آدم میمونه! بی جونی 9ماه بارداری و یک زایمان یک طرف تمام خیالها برای این که با پایان بارداری میشه یه خواب راحت رو داشت خنده دار به نظر میرسه! تو بهترین حالت میشه 2ساعت پشت سر هم بخوابم بعدش دوباره نوبت شیر دادنه...! هیچ راهی هم برای پیچوندن نیست... شرایط طوریه که به هیچ وجه نمیتونی فکر کنی که شیر ندی یا پوشک عوض نکنی... کوچولوی من شیر خوردن تو هم که مثل کشتی گرفتن مادر و فرزندیه و هیچ شباهتی به صحنه های رمانتیک فیلما نداره! مثلا وقتی که نصفه شب به زور و زحمت سینه زخم شده رو میچپونم تو دهنت و هم مواظبم نپره تو گلوت و یهو تو خوابت میبره اصلا هیچ شباهتی به فیلما نداره!!
الان که دارم برات مینویسم تو 16 روزته عزیز دردونم... گذاشتمت رو پام و تو مثل فرشته ها لالا کردی
-
روز اول19/7/91: عسل دونه خاطره روز زایمان و که برات نوشتم... تو بیمارستان حالم زیاد خوب نبود... شب مامان شراره پیشمون موند و حتی 1 لحظه هم نخوابید... بیچاره همش با ما درگیر بود... تو بلد نبودی شیر بخوری و یکسره گریه میکردی، منم عصبی شده بودم که تو چرا نمیتونی شیر بخوری و همش گریه میکردم... خیلی ها بهمون زنگ زدن و تبریک گفتن... عمو مجتبی اومد پیشمون و دایی میلاد( پسر خاله من) اومد پیشمون همکارای باباعلی اومدن پیشمون...
عمو مجتبی
دایی میلاد
مامان شیرین و زنمو و ملیسا هم اومده بودن که اینم عکس ملیسا خانوم دختر عموی گرامی شما! (البته مهدیس قل دوم هم دقیقا همین شکلیه!!!!!!!)
اینم بنتا خانوم نینی دختر خاله من!
اینم ژست گرفتن پسری واسه عموجونش تو روز دوم زندگیش!!!
مامان شراره، دایی امیر، باباعلی، بابارضا تو بیمارستان(البته منم بودم ، به دلیل بی حجابی حذف شدم)!
-
روز پنجم23/7/91: باور نکردنیه اما حالا دردونه من 5 روزش شده! حتی گفتن عبارت بچه ام برام سخته! باورم نمیشه که این منم که یه بچه دارم! اونم همونی که میخواستم! این روزا هر کدوم مثل یه ماه میگذره... حالا روز زایمان که فکر میکردم هیچ وقت نمیرسه فقط یه خاطره شده! احساس عجیبیه وقتی بهت شیر میدم و تو با چشمای طوسی به چشمام زل میزنی و من میدونم تنها کسی هستم که تو با صداش آروم میشی... اینجور وقتا خیلی به خودم میبالم... تو این روز با باباعلی و مامان شراره رفتیم واسه آزمایش غربالگری... خیلی روز بدی بود!
ساعت 9 صبح برای اولین بار اومدی خونت و دیدی و یکمی وسایل برداشتم و بعد رفتیم مرکز بهداشت... 1بار پاهاتو اونجا سوراخ کردن و ازت خون گرفتن! ساعت 4رفتیم بیمارستان واسه ختنه! پسرم اونجا خیلی اوف اوف شدی و خیلی گریه کردی! با اینکه فقط 5روز بود که بغل منو میشناختی وقتی از اتاق آوردنت بیرون دادن بغلم انگشتم سفت گرفته بودی و با اینکه شیر نمیخوردی الکی میخواستی زیر سینه بمونی! ساعت 6 هم اون یکی پاتو سوراخ کردن و واسه زردی ازت خون گرفتن!
بمیرم برات که تیپ زدی بری ددر و نمیدونستی هی اوف میشی! ولی خدارو شکر زردیت 11 بود و لازم به بستری نبود... ولی گفت دوباره فردا بیا که ببینیم رو به پایینه یا بالا؟
خلاصه گلم روز سختی داشتیم...
-
روز ششم24/7/91: شبش باباعلی شبکار بود... ساعت 2مامان شراره داشت جاتو عوض میکرد که یهو دید نافت افتاده! نصفه شب دونفری کلی ذوق کردیم! صبح هم باباجون با یه جعبه شیرینی و شناسنامه گوگولی اومد خونه! دیگه پسرم، مستقل شدی! دیگه میخوام برم برات خواستگاری!