دارم کم میارم...
مامانی امروز 21/آبان 91 و الان تو تو گهوارت خوابیدی. ساعت 3:18 دقیقه بعد از ظهره که من از ساعت 6 صبح که بیدار شدیم تازه وقت کردم یکم غذا بخورم. بچه داری خیلی سخته گلم. خدا به همه مامانا کمک کنه!
بغلی که شدی و الانم سرما خوردی دیگه 1 دقیقه هم از بغلم پایین نمیری.
دیروز بردمت پیش دکتر رحمانی. هم چکاپ ماهیانه و هم بخاطر سوالاتم. بابایی شیفت بود و بازم مزاحم عمو مجتبی شدیم. یه لیست از سوالات آماده کردم و همشو از دکتر پرسیدم. دکتر میگفت همه چیزت نرماله و گریه های وحشتناک شبانت طبیعیه.
چه میدونم والا. دوستای وبلاگیمم میگن نینیهاشون همینطورن. مادر بودن چقدر سخته!
پایان یک ماهگی: وزن:4800 قد:57
واسه دل درد بهت یه قطره داد به اسم biogaia، واسه چشمات که هی اشک میومد و واسه گرفتگی بینیت هم قطره داد! منم که سرما خوردم تا میتونم ازت فاصله بگیرم.( آخه مگه میشه؟)
خلاصه این که اگه اون لبخندای گاه و بیگاهت نبود من کاملا کم میاوردم و داغون میشدم. 2ساعت کامل جیغ میزنی و گریه میکنی و یهو تو بغلم آروم میشی و باچشمایی که پر از اشکه تو چشمام نگاه میکنی و یه لبخند میزنی. منم که از درد پاو کمر ناشی از 2ساعت راه رفتن و اشکها و گریه های تو اشک تو چشمامه بغضم و قورت میدم و محکم تر به خودم میچسبونمت. صورتم و به صورتت میچسبونم و قربون صدقت میرم ، پر از احساسم که یهو با صدای جیغت از جا میپرم و این داستان ادامه دارد!
الانم زیاد وقت ندارم چون داری وول میخوری. بیشترین زمان خوابت نیم ساعته و کمترین زمان خوابت 2 دقیقه!
دیشب دعوات کردم! قرار بود شب خونه بابارضا بمونیم. از ساعت 7:30 شروع به گریه کردی... ساعت 11:30 بود که دلم میخواست موهامو بکنم. به بابا علی گفتم پاشو بریم. همه تعجب کردن ولی دیگه دیوونه شده بودم. خلا صه تا لباس تنت کنم خودتو کشتی با گریه. منم اعصابم خورد شد و یه داد بلند سرت زدم. فکر نمیکردم متوجه بشی... الهی بمیرم چند ثانیه ساکت شدی و تو چشمام نگاه کردی و بعد چند ثانیه گریه هات 100 برابر بیشتر شد... انگار انتظار نداشتی دعوات کنم. به خدا نمیخواستم بترسی.
چه کنم که همه میگن تا 5.6 ماه همینطوری.
اینم چندتا عکس:
تو این عکس داشتیم از مطب برمیگشتیم تو ماشینیم!
ارشان فَشِن...
ارشان بچه مثبت...
واااااااااااااااااااااای بیدار شدی...................
میمیرم برات