یه عالمه حرف...
سلام گل خوش بوی من
خوبی مامانم؟
عشق مادر یه عالمه حرف برات دارم. خیلی وقته نبودم و نتونستم برات بنویسم... الان همشو از اول باعکس برات تعریف میکنم...
از محرم شروع میکنم که ٤شنبه ما رفتیم خونه بابا رضا با ١ساک بزرگ. چون قرار بود زیاد بمونیم من کل کمدتو خالی کردم تو ساک و با خودم بردم. آخه خاله زهره و دایی امیر من قرار بود واسه عاشورا از شمال با خانواده بیان تهران و ما هم اونجا موندیم.
مامانی خیلی دلم میخواست جمعه ببرمت مصلا و واسه علی اصغر عزاداری کنیم اما بابا علی شیفت بود و بابارضا هم که یه عالمه مهمون داشت. تنها هم نمیتونستم و برام خیلی سخت بود. ایشالا بشه سال دیگه میبرمت. در عوض شب شهادت علی اصغر من و تو و مامان شراره رفتیم امامزاده سر خیابونمون (امامزاده معصوم) و تو اونجا با دست خودت نذری پخش کردی. میپرسی چطور؟ یه خانومه نشسته بود و داشت آروم گریه میکرد... مامان شراره یکی از بسته های نذری رو گذاشت تو دستت و برد پیش اون خانومه گفت: پسر ما میخواد خودش نذریهاشو پخش کنه. اونم همونطوری که اشکاشو پاک میکرد قربون صدقه ات رفت و ازت گرفتش. یهو دیدم دورمون کلی آدم وایساده که از دست خودت نذری بگیره... ( خدا قبول کنه مامانم... ایشالا علی اصغر امام حسین پشت و پناهت باشه)
تو این عکس داشتم آمادت میکردم بریم
(راستی این لباس صورتی همونیه که خاله مهین من برات تبرک حرم حضرت رقیه کرده و آورده،همون لباس که قبل از اینکه تو بیای تو شکمم برات گرفته بود... فکر کردم تو این شب خوبه این لباسو بپوشی بخاطر همین از زیر تنت کردم)
بعد از اینکه از زیارت برگشتیم مامان شراره بردت حموم که تمیز باشی تا مهمونا از راه برسن( مثل بفرمائید شام)
عاشق این عکستم..............
شبا وقتی میرفتیم هیئت خیلی سرد بود و تو هم اصلا دوست نداشتی لباس زیاد بپوشی. واسه همینم لج میاوردی. یه شب که افتضاح شد..... بعد از نیم ساعت تو ترافیک موندن تازه رسیده بودیم و واقعا سرد بود و تورو تو کریر پیچیده بودم...بابارضا مارو پیاده کرد و بیچاره خودش رفت تو این ترافیک 1جا پارک کنه. تقریبا 20 دقیقه طول کشید تا پارک کرد و اومد. 10دقیقه نشده بود که اومده بود که جنابعالی شروع کردی به گریه..... حالا گریه نکن و کی گریه کن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیچاره بابارضا رفت و ماشین و آورد که مارو برسونه خونه. آخه باباعلی هم شیفت شب بود. ساعت 9:30 سوار ماشین شدیم و ساعت 11:35 دقیقه رسیدیم. راهی که همیشه 10 دقیقه طول میکشه برسیم خونه!!!!!!!!!!! آخه همه جا دسته میومد.
اینم عکس اون شب( ولی خداییش تو اون سرما پتو میچسبید)
اینجا هم وقتی لباساتو در آوردم خوشحال شدی
روز عاشورا بالاخره به آرزوی دیرینه ام رسیدم و لباس سقایی تنت کردم...
ولی همش خواب بودی!!!!!!!!!!!
اینم ارشان و باباجونش
تنها عکسی که با چشم باز تونستم ازت بندازم اینه ولی خیلی زشت افتادی!!!!!
بعد از ظهر عاشورا من و باباعلی تصمیم گرفتیم بریم شمال... آخه باباجون 4روز تعطیل بود!
این عکست گوگولی من تو ماشین تو راه شمال
وقتی رسیدیم هیچکس انتظار دیدنمونو نداشت. همه خیلی خوشحال شدن... مامان شیرین و پدرجون و عمو میثم تنها بودن...... شمال یکسره بارون میومد و هوا واسه تو خیلی سرد بود واسه همین نتونستیم زیاد از خونه بیاریمت بیرون. فقط 1 بار 3تایی رفتیم سبزه میدون رشت و یکم خرید کردیم که بازم با گریه های تو مجبور شدیم زود برگردیم...
یه شب هم ملیسا اومد خونه پدر جون... مهدیس همیشه خونه مامان زنمو راحله میمونه بخاطر همین ما دیر به دیر میبینیمش!
ملیسا خیلی واسه دیدنت ذوق کرد. کلی بوست کرد و همش میگفت تورو بدیم بغلش!
و...
به تو میگفت نینی، حالا خودش فقط 2سالشه هااااااااااااا!
خلاصه پسر قشنگم، چهارشنبه بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم به سمت خونه...
این روزا خیلی بهم زل میزنی... فکر میکنم دلت میخواد فقط پیش من باشی... عاشق اینم که وقتی گریه میکنی تو گریه هی میگی ما... ما ...ما! میدونم معنی نداره اما من دلمو خوش میکنم که منظورت به منه!
روزا وقتی باهات بازی میکنم اولش مظلومانه نگام میکنی!
بعدش بهم میخندی...
بعد باهام حرف میزنی و سعی میکنی بهم بفهمونی که بغلت کنم...
وقتی میبینی من بغلت نمیکنم و دارم فقط باهات حرف میزنم به گریه متوسل میشی...
منم بغلت میکنم و 2دقیقه بعد میذارمت پایین و تو تعجب میکنی که چرا بغل کردنت انقدر کوتاه بود....
قربووووووووووووووووووووووون اون چشمای قلمبه بررررررررررررررم مننننننننننننننن
راستی امروز رفتیم سونوگرافی. انقدر نذر علی اصغر و امام رضا کردم... انقدر ائمه رو صدا کردم که وقتی میریم بگه مشکلت حل شده... دکتر همینکه سونوی قبلیتو دید گفت خانوم من که گفتم این مشکل مهمی نیست... احتیاجی به پیگیری نیست... مشکل پسرت خفیف تر از اونه که بخوای اینقدر اذیتش کنی. ولی بازم ازت سونو گرفت و گفت بخاطر 1.5 میلیمتر لازم نیست بیاریدش سونو........
الهی شکرت
وااااااااااااااااااااااای خیلی حرف زدم... دست باباعلی درد نکنه که تورو نگه داشت تا من اینارو برات بنویسم. دیگه برم گلم. زودی میام با خاطرات تازه....