خدایا باورم نمیشه...
خاطره۶/۳/۹۱
سلام پسر مامان!
دردونه مامان بازم ۱شب دیگه خونه بابارضا موندیم. البته فقط من و تو! آخه بازم باباعلی شیفت شب بود... چه میشه کرد کارتو بیمارستان اینطوریه دیگه گلم.وقتی اومدیم خونه باباجون خیلی دلش واسمون تنگیده بود. کلی قربون صدقه ات رفت ازکارای تو پرسید. منم موبه مو رو براش تعریف کردمو کلی ذوق کردیم.آخه تو خیلی بلا شدی مامانی. وقتی باهات حرف میزنم گوش میدی ووقتی صدام قطع میشه شروع میکنی به وول خوردن... منم سعی میکنم مثل گزارشگرای ورزشی لحظه به لحظه کارامو برات گزارش کنم.
برام خیلی عجیب و جالبه که بین این همه صدا دوروبرمون تو صدای باباعلی رو تشخیص میدی بااینکه فقط شبهاچند ساعت صداشو میشنوی.... وقتی باباجون سرش روبهت نزدیک میکنه و صدات میکنه انقدر بالا و پایین میپری و بهم لگد میزنی که کاملا میفهمم بخاطر صدای بابات اونطوری میکنی! آخه نینی از کجا میفهمی این صدای باباته؟
من که گیج شدم و توکار خدا موندم.................